ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

از درد گفتن ...

 

  

 

سر نوشت ؛

کوه با نخستین سنگ آغاز شد/ درد عشقی کشیده ام که مپرس /درد خواهم دوا نمی خواهم ، غصه خواهم نوا نمی خواهم ، عاشقم عاشقم مریض توام ، زین مرض من شفا نمی خواهم و ... انسان با نخستین درد.

درد چیست ؟ 

اگر بخواهیم کمی فراتر از رنج و ناخوشی به کلمه ی درد بنگریم چه حرفی برای گفتن داریم ؟ درد چیست چرا ما دردمان می گیرد ؟

ما معمولن از این اتفاقات دردمان می گیرد ؛

قسمتی از تن سالم و کاملمان ، که همه چیزش درست کار می کند ، آسیبی می بیند و آن قسمتش درست کار نمی کند و ما درد می کشیم ، چرا که برای لحظاتی تنمان یکنواخت و هماهنگ کار نمی کند (و اگر جراحت عمیق باشد ، لحظات نیز طولانی می شوند) بعد از گذشت لحظاتی ، دوباره همه چیز به وضع یکنواخت و طبیعی خودش برمی گردد و درد هم تمام می شود. می شود گفت که فقدان و نبود آن جایی از بدنمان که آسیب دیده بود ، برای لحظاتی ما را دردمند کرد.// کسی یا چیزی یا مفهومی و آرمانی را می خواهیم و به او یا آن نمی رسیم ، درد ِ نبود ، می گیردمان ، درد نبود آن کس یا آن چیز یا آن مفهوم . درد نبود یار ، نان و مسکن ، آزادی ، انسان ، خدا و یا مفاهیمی از این دست // به تولد ، زندگی و مرگ می اندیشیم. با ترسی مرموز عدم را باور می کنیم ، نیستی را ، فقدان را ، نبود را ... درد می گیردمان.

این است ؛

درد با نبود ، نیستی ، فقدان ، عدم و ... آغاز می شود. و این گونه به نظر می رسد که اگر با بریده شدن دستمان ، نبود یارمان ، پوچی و  ... دردمان می گیرد ، نیستی ، عدم ، فقدان و ... را نیز باید باور کنیم. چرا که این دو لازم و ملزوم یکدیگرند. و در نبود هر کدام دیگری نیز وجود ندارد. اگر ما یک سره بودن بودیم ، دردی نبود و اگر یک سره نبودن هم بودیم باز دردی نبود ، مانند گورستانی آرام که در آن هیچ دردی یافت می نشود. نیستی و بی دردی همزمان بر گورستان حاکم است. هستی ِ آگاه به نیستی ِ از پی آن ، دردمند است.

و ؛

به این شعر دقت کنید ؛ درد عشقی کشیده ام که مپرس ... لذتی مازوخیستی که حافظ از درد این شعر می برد ، در سراسر شعر خودش را به ما می نمایاند ، که مپرس ... و در شعرهای شاعران دیگر بسیار دیده ایم که مقام درد حتی تا مقام معشوق نیز بالا می رود ؛ درد خواهم ، دوا نمی خواهم ...  چرا ؟ آیا حافظ بودن ِ خویش را با درد کشیدن لمس می کند ؟ آیا این گونه او حس بودن می کند ؟

بشر اما به دنبال دوای درد است ! دیازپام را تصور کن!! ؛

بشر ِ علم دوست امروز هر چه به پیش می رود به دنبال دوای درد است ؛ واکسن ، دارو ، بهداشت ، درمانگاه ، شعارهای زرق و برق دار و اندیشه فریب ، فاحشه های زیبای سهل الوصول و ... و حتی برملا کردن رازهای ساده ای که سالیان سال درد عده ای بود ! رسوا کردن وهم و ...ولی واقعیت این است که این پیشرفت علم و فن آوری و یافتن دوای دردها هر چه که به پیش می رود ، ما را به عدم نزدیک تر می کند ! چرا که ما از نیستی و نبود و عدم درد کشیدیم و حال با بودن ِ ظاهری همه چیز دردی نمی ماند. بشر امروز به دنیای آمال پیامبران نزدیک می شود ، اما ...

کوه با نخسیتن سنگ آغاز شد ، و انسان با نخستین درد

شاید خود شاعر هم این برداشت و نتیجه گیری من از کلماتش را نپسندد و شاید اصلن همچین چیزی منظور و مراد شاعر نباشد ، اما انسانی که با نخستین درد آغاز شد ، با نبود درد به ناچار نبود خودش را نیز باید بپذیرد و در عدم غرق شود.

درد ، اعم از درد فکری ، احساسی ، جسمی و ... برای خودکشی نکردن جهان لازم است. و شاید از این روست که انسانها ، شاید هم ناخودآگاه ، دنبال درد می گردند ! و همزمان درد را ستایش و نکوهش می کنند !

زنگ تفریح ؛

ترانه ی معروف و تقریبن مزخرف ؛ جهانی رو تصور کن ؛ را تصور کنید. جهانی که درد ندارد دیگر چه دارد ؟

ای درد ! آن کس که تو را دارد ، داشتن و بودن را دارد

و آنکس که تو را ندارد ، چه دارد ؟

بله آقای تاگور ، وهمت را کنار بگذار و به حرف من گوش کن ! 

انسانهای بزرگ و دردمند

در دنیا انسانهای بزرگی زیسته اند و می زیند که پوچی را باور دارند و نقطه ی پایان تلخ را قبول کرده اند و اما دردهای بزرگ دارند. این آدمها ، از سوی اکثریت مطلق آدمهای روی زمین به پوچ بودن ! و پوچ گرایی متهم می شوند ! از سوی آدمهایی که سراسر زندگی شان را پوچی نکبت گرفته و پوچ تر از هر پوچی غرق در آسودگی نکبت بارند . (البته بخش بزرگی از این نکوهش کنندگان همان کافه نشینان ستایش کننده ای هستند که در کافه ها نیهلیست تر از همه اند و در خلوت خودشان ... بگذریم که اکثریت آدم ها به شکل خلوت خودشان نیستند) بگذریم ، وقتمان را با از آن آدمها گفتن تلف نکنیم.

انسانهای بزرگی که دردهای بزرگ دارند  بر جهل ِ امیدهای واهی ِ آدمهای حقیر خنده می زنند !

انسانهای بزرگ ، زندگیشان ، بودشان و ... به اندازه ی بزرگی دردشان است. تا درد هست آنها هم هستند. انسان به افق نامتناهی چشم می دوزد و درد می آفریند . برای چه ؟ برای این که می خواهد باشد ، امید به بودن و در راه بودن دارد و این کورسوی امید ِ آگاهانه ی انسان را چه کار با آن امیدهای لبریز واهی گوسفندان ؟!

انسان بزرگ پوچی را در می یابد اما از پا نمی نشیند ! او با درک  چرخه ی طبیعت ، بازگشت طبیعت ، و با نگاه کردن به افق فراسوی لایتناهی ، در جایگاه کهنه ی خدایگان اجدادش می نشیند  و به کسب و کار خلق می پردازد. انسان می داند که تمام می شود ولی از طرفی نیز می داند می تواند بودنی بود آفرین و هستی ای هستی آفرین ، خلق کند ، حتی اگر خودش هم نباشد ! اینجاست که عشق به آینده و فراسو معنای خودش را به عنوان کورسوی امید می یابد. اینجاست که روح معنا پیدا می کند ! و این روح آن روح اجدادش نیست، این روانی است که بشری که به جای خدایگان اجدادش نشسته است ، خلق می کند برای اینکه جریان داشته باشد در نسلها ! و اینجاست که ؛ منی که هست می شود را خلق می کند.

راه فن آوری و راه انسان

تکنولوژی به راه پیشنهادی مذاهب هزاران ساله به پیش می رود و مشغول ساختن جهان موعود آنها در همین زمین است. اما انسان بزرگ به این قانع نیست. انسان حتی از بی دردی هم به دنبال درد است و ساختن آن برای آغازیدن ، برای بودن ، هستن ... برای روان ! چرا که انسان می داند ، بی دردی محض یعنی مرگ ، نیستی و عدم.

عجیب است ! آنکه به دنبال واکسن و بهداشت و امید به زندگی بیشتر است ، در واقع در حالت کلی و اگر ازبالا نگاه کنیم به نیستی کمک می کند و آن که از درد می گوید به هستی ، به بودن ! به آگاهانه بودن ، به همان گونه که هستن بودن !

و این را هر کسی در نمی یابد. قصد من نزاع با فن آوری نیست ! که من از زندگی آوری و زنده آوری می گویم و نه فن ِ صرفن زنده ماندن در چند صباح بیشتر. من می خواهم باشم ، آن گونه که هستم و نه آن گونه که آدمیان برابر و شبیه سازی شده با واکسن سیمولیشن هستند. من می خواهم من ِ مقدس را بیابم. من در راهم ... راهی پر خطر !

و اما عشق ، درد عشق و تو

تو در من این درد را خلق می کنی. من و تویی که از هم جدا نیستیم ، یک من می شویم. عشق ، آیین به روز شونده ی نامتناهی ما می شود و هر روز با درد آغاز می شویم و بودنمان را در آغوش هم زمزمه می کنیم و لمس ! با هم آغوشی و معاشقه کودک امید و ایمان ِ آن روز را می زاییم. و مومنانه کورسوی چراغ امید انسان را روشن نگاه می داریم ، تا انسان بودن خویش را رعایت کرده باشیم.  ۱۲خرداد90

 

 

 

 

نام عکاس ، محفوظ است. 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
افسانه جمعه 13 خرداد 1390 ساعت 14:24 http://ariagirl.persianblog.ir/

درود

پلی زده ای میان ادبیات و فلسفه و چه کسی است که بگوید این دو از هم جدا هستند؟!

و اما فقط به آوردن قسمتهایی از چنین گفت زرتشت نیچه اکتفا میکنم:

« هان! برپا! انسان های والاتر! تنها اکنون است که کوه آینده ی بشر درد زایمان میکشد.خدا مرده است: اکنون {ما} میخواهیم که ابرانسان بزید!

منیره شنبه 14 خرداد 1390 ساعت 03:18 http://http://rishi.persianblog.ir

"بی درد محض یعنی مرگ ،نیستی ،عدم "

استخوانهایی که نداشتم رشد کرده اند ... درد می کنند ... خیلی زیاد ... تحملش از توانم خارج است ... راه نفس را تنگ کرده ...

" و اینجاست که منی که هست می شود را خلق می کند "

چه عالی !! تولدت مبارک .

درخت ابدی شنبه 14 خرداد 1390 ساعت 03:35 http://eternaltree.persianblog.ir

سلام بر ققنوس.
نمی‌دونم چقدر این تمایز صحت داره، اما درد معمولا منشا جسمانی داره و رنج منشا ذهنی یا روحی.
یکی از این درد‌ها نرسیدنه که آدم رو همیشه در حالت طلب نگه می‌داره.
پس سراغ شوپنهاور هم برو که در این مورد حرف زیاد داره.
بعد هم کامو می‌گه پوچی یا معناباختگی تازه نقطه‌ی شروعه، نه پایان همه چیز.

سلام بر درخت ابدی
به نظر من درد ، از هر نوعی که باشد ، ریشه در نیستی و عدم و نبود چیزی دارد.
من هم با کامو و تعریفی که از پوچی دارد موافقم.

ابراهیم ابریشمی شنبه 14 خرداد 1390 ساعت 15:05 http://avakh.blogsky.com

یه نکته‌ی شاید بی‌ربط:
واژه‌ی فناوری از فن و آوری برساخته نشده، فناوری=فن+ور+ی و نه فن+آور+ی!
ذات فناوری، ذاتِ هنِر بودن است، به قول هایدگر گشتل(Gestel) است. اگر فناوری را درست بفهمیم هنر را، جهان را و بودن را می‌فهمیم.
اگر فناوری را آوردن فن بگیریم؛ می‌شود همان زندگی برَی، زندگی بُری!
اما اگر فناوری را ورزیدن فن بدانیم، داستان حکایت دیگری است؛ چه آنکه ورزیدن فعل ذات ماست؛ عین اگزیدن و ذاتیدن ماست.....
فقط انسان دور افتاده از سرایچه‌ی وجود، درد را چنین جدی می‌فهمد....
هنر، فن‌وری و و ورزیدن جهدی مذبوحانه و کوششی ناکامانه است از برای دریافتن آن سرایچه‌ی گم‌گشته...

متولد شب یلدا شنبه 14 خرداد 1390 ساعت 21:08 http://peykarefarhad.persianblog.ir

سلام جناب ققنوس
تراوشات فاخره شما را مطالعه کردم
لذتش را بردم

از دیدگاه تصوف همانطور که مطلعید رسیدن به مقصد 7 مرحله دارد
طلب عشق معرفت استغناء توحید حیرت فناء
ذات انسان ها هم طوریست که به نظر در زمان خوشی سرکش است و وقتی که گرفتار است یاد خداوند میکند
تمامی مراحل به نوعی توام با دردمندیست
و همچنین این قصه ادامه دارد
اینهم نوعی از داستان است

عظیمه یکشنبه 15 خرداد 1390 ساعت 14:56 http://maninjami.blogfa

آقا این متن برای من یکی ثقیل بود

البته موضوعش بسیار آشنا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد