شنیدن حکایتی غریب آشنا ، ولوله ی کلمات بامدادی ، و طلب کردن عشقی جانانه !
که امشب در این حالم که این چنین ققنوس وار بنگارم ، مرگ بر روزگاری که در آن هیچ کسی از مرض عشق نمی میرد !
این شور شبانه چشم تر می خواهد
این عاشقیت نیز جگر می خواهد
فرهاد شو باز تیشه بر دست بگیر ...
ققنوس ز سوختن ثمر می خواهد !
درود بر تو!
این رباعی چه باشکوه می درخشد و چه پر واضح از قلبی عاشق حکایت دارد...
دستانت پر توان فرهاد کوه کن...
در عصر ماشین عشق کالایی کمیاب شده است اما با همه این احوال باید به این سخن باور داشت که:
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
سلام. خیلی خوبه.
آتشی که نمیرد در دل ماست، برادرجان.
غالبا عشاق می سوزن و می سوزن و می سوزن و ...
هیچ کس هم عین خیالش نیست
حالا ثمر اون سوختن چیه ما که نفهمیدیم
ثمر سوختن را می باید در زندگی پرنده ای چون ققنوس جستجو کنیم ...
خوب بود ...چه شوری .....شر نشود
شر هم جزئی از ما و شور ماست ...
مرا می شناسی تو ای عشق
دل من گره گیر چشم نجیب گیاهی است
و نجوای شبنم مرا می برد تا افق های سبز بشارت
درود به سرزمین دل های همیشه عاشق.
دعوتتان بوی امید میدهد برادر.تحفه گوهری دراین روزگار وانفسا ودراین دیار بی همنفس.فقط برای سپاس از همتی نوشتم که به نظر میرسد پس این دعوت پنهان است.راستی اگر به حساب تفتیش و... نمیگذارید ،دوست دارم بدانم این ققنوس خودش را باآب خیس کرده یا باچیزی از جنس ماده سوختنی؟(ببخشید که بی اجازه وپا برهنه آمدم وسط...وبلاگ نویس نیستم.قاعده وبلا گردی راهم نمیدانم.رضایتدهید که بی اجازه بگویم دمتان گرم وسرتان خوش ققنوس جگرآور)
سپاس رهگذر ، فقط می دانم که این ققنوس امشب به حد مرگ از خیسی اش بیزار است !
شاعر شدید به سلامتی؟؟؟
من هنوز دردی که مرا لایق شاعر شدن کند ، را نکشیده ام ... خود را شاعر نمی دانم.