رها !
آه از آن آیینه های فاش گوی چشمانت ...!
حقا که تو تنها یادگار از نسل انسانهای اصیل و وحشی نگاهی !
آیینه ام باش.
در عمق نگاه تو ، عمق فاجعه ی من هویدا بود ! این منی که در طی این سالها به دروغ شکل گرفته بود ، دیدم ! دیدمش من را ! و چه دردناک و اسفناک و فاش بود این دیدن ! باید چاره ای می کردم ... این من ِ ناهماهنگ که عمری مدعی هماهنگی و هم خوانی اش بودم ، باید فرو می ریخت ! تیشه بر دست گرفتم و به جانش افتادم ! رها ! این من ، ویران گری را نیز از چشمان ِ عاشق کش و شهر آشوب ِ تو آموخته بود ... چشمانی که همزمان سازنده و ویرانگر بودند ... و فکر کن که چه دشوار بود ویران کردن ِ این من ِ متعفن شده ، منی که سالها خودم با همین دستهای خودم ناز و نوازشش کردم ، آب و نانش دادم ، بزرگش کردم ! عاشقش بودم ، معشوقش بودم ! برایش شعر نوشتم ... در مدحش حرفها زدم ، از اینکه خودم هستم و خودم هستم کلی قمپز در کردم ! و چه و چه و چه .... و حال همه فرو می ریخت ... حال حقیقت ِ کج و لوچ بودنش را تمام و کمال می دیدم در چشمان تو که آیینه ی غماز ِحقیقتند ... باید ویران می کردم این من ِ متعفن را ! تا شاید بتوانم منی شایسته بسازم ، تا شاید من ِ من را بیابم و بسازم و به واقع خودم باشم و نه در حرف ... در عمل هماهنگ باشم و نه اینکه دست و پا و هر کدام از اجزای بدنم به سمتی بروند ...
گفتی از این که حقیقت من ِ کج و معوجت را دیدی خوشحال باش و بخند ، من اما ...
بالاخره خندیدم ، تیشه بر دست و در حالیکه به من زخم می زدم و ویران می کردم ... هی رها ! چشم های عمیق تو چقدر قدرت ویرانگری دارد ... به راستی که شگفت انگیز است !
حس شمس و مولانا داشت در ابعاد کوچکتر
میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته هام حرف بزنه
آینه میشکنه هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکه اش عکس منه...
+ لینک شدید...
آیینه ی چشمانت رها ! هزار تکه باد !
ققنوس پیشتر ها می خندید
چشمهای ویرانگرت رها ! بسته باد!
ققنوس پیشتر ها می خندید
رها یک نام است ، رهایی را عشق است ... :)
ققنوس تنها قصد کرده است کمی شایسته ی نامش باشد ... و خنده ای از طرب آکنده سر دهد ... رقصان میانه ی میدان و رها ...
حال ققنوس بهتر از همیشه اش است.
من با این سومی دیگه کنار نمیام.
یه سطر از ترانهها بگو.
از اشتراکات بگو، ققنوس.
لبریز از ترانه ام ... :)
این ویرانگری خطرناکه... خیلی خطرناک.
در راه پر خطر و سرشکن شدم / رویینه تن به عشق ، ببار ای بلای شور
هر سه تاشو خوندم.عاشق یا آدمی که پتانسیل عاشق شدن داره از پس ساختن من بر نمی آد.چون عشق یعنی تهی شدن از من.برای داشتن یک من عمیق پایدار و بی نیاز باید دور عشق رو خط کشید دوست عزیز.
انکار نمی کنم که این عشق ، عشقی از سر خودخواهی است ...
سلام
از همچو منی چه بر آید
جز تماشای سوختن ققنوس ...
سوختن ققنوس تماشایی است ... با هم به تماشا می نشینیم ...
اغلب بهترین قسمت های زندگی اوقاتی بوده اند که هیچ کار نکرده ای و نشسته ای و درباره ی زندگی فکر کرده ای .منظورم این است که مثلا می فهمی که همه چیز بی معناست ، بعد به این نتیجه می رسی که خیلی هم نمی تواند بی معنا باشد ، چون تو می دانی که بی معناست و همین آگاهی تو از بی معنا بودن تقریبا معنایی به آن می دهد .می دانی منظورم چیست؟ بدبینی خوش بینانه
چارلز بوکفسکی - عامه پسند
سلام
باشد تا زایش دوباره ی ققنوس را ببینیم.