ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

مرز

آرام جلو آمد و در حالیکه لبخند محوی بر لب داشت و چشمانش بیشتر از همیشه می درخشید دستم را گرفت ! خودش بود ، عشق رویایی سالهای سالم ! شک ندارم که خودش بود ، همان دستها ، همان چشمها ، همان نگاه نافذ که قلبم را هر بار در سینه ام بالا و پایین می کرد  با یک نگاه و نفسم را بند می آورد با یک لبخند ! با یک شال آبی که روی سرش انداخته بود ، ولی مگر عشق ِ رویا هم می شود که واقعیت داشته باشد ؟ نمی دانم! فعلن که حضورش واقعیت داشت و من سرشار بودم از بودنش کنارم. بله ، خودش بود ! هم او که وقتی نگاهش می کردم به همان اندازه که برایم جاذبه داشت ، دافعه ی همزمان نیز داشت ! اصلن انگار نزدیک شدن به او کار هر کسی نبود ، یک جورهایی جگر می خواست ! اگر بر فرض من پروانه بودم ، او هم شمع بود ، نزدیک شدنش و سوختن یکی بود ، دور از او ماندن هم غیر ممکن ! موجودی بود که انرژی مرموزی در خودش داشت و با نگاه آن را ساطع می کرد و حال او اینجا بود کنار من ! باورم نمی شد ، آخر چطور ممکن است ؟ یادم نمی آید که کجا بودم ، فقط می دانم که همه ی اطرافم آبی بود... آبی آبی آبی ... وقتی دستم را گرفت  ، آرامش داغی همه ی وجودم را گرفت ، آرامش داغ می دانید چیست؟ آرامشی که همه وجودت را می سوزاند ، خون را به جریان می اندازد ، نمی دانم اصلن می شود به این حس گفت آرامش یا نه ؟!  یک حس بی نظیر در لحظه که به عمرم تجربه اش نکرده بودم ، لحظه ای که به همه ی زندگی ات می ارزد ، لحظه ای که می تواند دلیل یک عمر زندگی ات باشد ، دلیل زنده بودنت باشد ، اصلن مگر ما برای چه زنده ایم ؟ شاید برای اینکه لحظات ِ این چنینی خلق کنیم ، فقط برای همین ؟ بله ، حتی فقط برای همین. این زندگی ای که همه ی عالم و آدم از پوچ بودنش و بی معنا بودنش و یا بی وفا بودنش می نالند و همه به طرق مختلف قصد دارند بر سرش بکوبند و بی ارزش جلوه اش بدهند ، اگر هیچ چیز دیگری هم به جز این لحظه نداشته باشد ، به نظر من به همان یک لحظه می ارزد ! می ارزد که به دنیا بیایی و زندگی کنی. من نمی دانم چرا آدمها به جای اینکه این همه برای این دو روزه ی زندگی شان دنبال پول و شهرت و موفقیت و دانش و این جور چیزها باشند، دنبال خلق لحظه ی جاودانگی عشق نیستند ؟ یا چرا حداقل بی تاب این لحظه نیستند ؟ شاید هم اصلن نمی دانند که چنین لحظه ای امکان وقوع دارد ، نمی دانم ، شاید نمی توانند درک کنند ...  همه ی تنم داغ بود ، لبخندی ناخودآگاه به لبم نشست ، دست راستم را گرفته بود و مرا به دنبال خودش می کشید ، دیگر حتی به این هم فکر نمی کردم که من کجا هستم و او از کجا مرا پیدا کرده بود و چرا اصلن دنبال من گشته بود تا مرا پیدا کند ؟ و حال هم که مرا دنبال خود می کشید ، و چه چیزی از این حس بالاتر که دنبال معشوقت کشیده شوی ، آن هم با دست های خودش !  او ناخدا باشد و دستت را بگیرد و ببرد در مسیری که همه اش نشئگی و لذت پرواز است ! آخ اگر بدانید که در این جهان بی خدا ، داشتن ِ ناخدا چه نعمت بزرگی است ! ناخدایی که هم دلت را به او بسپری و دلسپرده اش شوی و هم سرت را ! سر سپرده ! حتی اگر این راه رفتن خواب و فریب هم باشد ، خوب باشد ! مگر چیست ؟ نمی دانم از کی این مرزها برای ما ترسیم شدند ؟ مرز خواب وبیداری ؟ از این مرزها بیزارم ، حتی نسبت به مرزهای جغرافیایی هم ، این مرزها بدتر است ! می فهمی چرا ... ؟ مرزهای جغرافیایی کشورها را از هم جدا می کند و لی این مرز خودمان را از هم!!  همچنان دست راستم را گرفته بود و جلوتر از من حرکت می کرد ، کم کم سرعت گام برداشتن هایش بیشتر و بیشتر شد ، به نحوی که پاهای زیبا و ظریفش یک در میان به روی زمین می نشست ، طوری که حس می کردی دارد پرواز می کند ! وقتی بیشتر این احساس به من دست می داد که آن یک دستش در هوا رقصان بود و با یک هارمونی ِ در لحظه خلق شده بی اختیار بالا و پایین می رفت ! دلم نمی خواست یک لحظه هم دیدن این صحنه را از دست بدهم ، سبک پایی را داشتم تجربه می کردم ، سبک پا بودم و رها و دوان به دنبالش ، هیچ نمی گفتم و هیچ نمی گفت اما انگار جهان داشت برایمان موسیقی می ساخت و  می نواخت ، همه چیز سخت در اوج بود ، جلوتر که رفتیم ناگهان ایستاد و من هم با او ایستادم ، آن یکی دستم را هم گرفت و در حالیکه کامل به سمت من برگشته بود و به چشمانم زل زده بود و همزمان نوع لبخندش تغییر می کرد ، سرش گیجی ویجی خفیفی رفت و چشمانش خمار شد ! همه ی تنم مور مور شده بود ! هنوز باورم نمی شد ، هر چند هر دو دستم در دستانش بود ، راستی باور مگر چیست غیر از این حسی که همه ی وجودم را لبریز ِ بودن کرده بود ؟ پس این که بگویم باورم نمی شد حرف مفت است !  من خود باور بودم ! همه ی تنم باور بود. سرش را با سرعت کمی  نزدیک تر آورد و شال آبی اش با این حرکت روی شانه اش افتاد ، با نمایان شدن کامل موهاش ، تکانی به سرش داد و با این حرکت ِ سرش طره ای از موهاش که کمی کناره ی چشمانش را گرفته بود ، به پشت سرش ریخت ، موهاش که به حرکت در آمدند فضا عطر آگین شد ، من حس بویایی قوی ای ندارم ، اما مگر می شد این بو را نشنید،  وقتی خود ِ لحظه عطرآگین بود ؟  قلبم داشت تندتر از هر زمانی می زد ، نسیم خنکی از لای موهایش به صورتم خورد ، هیچ کاری نمی کردم ، شاید هم هیچ کاری نمی توانستم بکنم ! آرام دست راستم را بالا آورد ، بدون درنگ همراهمیش کردم ، دستش که به نزدیکی گردنم رسید ، دستم را ول کرد و دست خودش را روی شانه ام گذاشت و آرام پشتم را نوازش کرد ، با حرکت دستش روی پوستم انگار که خون آن قسمت از پوستم که دست او به رویش کشیده می شد به نقطه ی جوش می رسید ! و دستش که رد می شد ، آن قسمت از پوستم نشئه می شد و بعد قسمت بعد ِ پوست بدنم هم به همین ترتیب. سرش را جلوتر آورد ، چشمانش از شدت گیجی ِ سرش بسته می شدند ، سرش نزدیک تر آمد و خیلی آرام و خفیف لبهایم را با لبهایش لمس کرد ......... چشمانم را باز کردم ، تو را دیدم ! درست مثل نوزادی که با اولین نگاه مادرش را بعد از تولد می بیند و عاشقش می شود! کسی چه می فهمد حال ِ آن نوزاد را ؟ اصلن که یادش می ماند ؟ چه کسی می تواند درک کند ؟ اصلن تا حالا فکر کرده اید که این حس عشقی که نوزاد به مادرش دارد از کجا می آید ؟ من که حس می کنم اسپرم در رحم مادر وقتی که خوابیده بود رویا می دید ! ولی چه کسی این را ادراک می کند ؟ اما من فکر می کردم که درک کردم در آن لحظه حس نوزاد بودن را ! نوی نو ! تازه ی تازه ! تازه متولد شدن !  با لبخندی که به صورت داشتی و دستت که توی موهایم حرکت می کرد ، روی زمین و داخل اتاق دراز کشیده بودم و تو در حالیکه به پهلو ، رو به من و مسلط به من روی زمین دراز کشیده بودی من را نگاه می کردی ، و منی که چشمانم حال باز بود ، اثری از خواب آلودگی در چشمانم حس نمی کردم ، حتی اثری از تغییری که در وضعیت و هویت طرف مقابلم رخ داده بود نیز در خودم حس نکردم ، شاید هم اصلن تغییری رخ نداده بود ! چه کسی می گوید که تغییر رخ داده بود ؟ وقتی من حس می کنم که تغییری رخ نداده بود دیگر حرف دیگران و نظرشان چه اهمیتی می تواند داشته باشد برای من ؟ با اینکه روی زمین دراز کشیده بودم اما لبخند تو من را از زمین ِ سفت جدا کرده بود ، صورتت را مهربانانه به صورتم نزدیک کردی و با صورتم گونه هایت را لمس کردم ، حالا دیگر نیم تنه ات روی من افتاده بود و دستت به روی سینه ی من بود که رو به بالا دراز کشیده بودم ! بدون اینکه ذره ای فکر کنم ، ایمان داشتم که عاشقت شده ام ، یعنی رویای سالهای سال ِ عشق ِ من به واقعیت پیوسته بود ؟ یعنی جنس رویا و واقعیت یکی شده بود ؟ می دانم که کسی باور نخواهد کرد اما همین عشقی که در آین لحظه در دلم آغازیدن گرفته بود برای من باور شده بود و مهم هم همین بود ، یک ایمان ! مهم تنم و تنت بود که حال مسلم ترین باورمان شده بود ، و چه باوری از این نزدیک تر برای ما ؟ باور ِ دیگران چه دخلی به من می تواند داشته باشد که حالا من را باور کردنشان ربطی به من داشته باشد ؟ در حالیکه دهانت به خاطر اینکه نصف صورتت روی من بود ، به خوبی باز نمی شد ، گفتی ؛ بالاخره بیدار شدی ؟  چیزی نگفتم ! سرم را کمی بلند کردم و  با دست هایم توی موهای بلندت چنگ زدم و سرت را بالا آوردم و به چاه عمیق چشمهایت خیره شدم ، همه ی آن چه را در خواب بر من گذشته بود در چشمهایت دیدم ، ناخودآگاه اشک در چشمانم حدقه زد ، من عاشق شده بودم ! عاشق عشقی که تنها در رویاها نظیرش یافت می شود ، آن هم نه هر رویایی ! شک ندارم که در آن لحظه خوش ترین آدم روی زمین بودم ، صورتت را نزدیکم آوردم ابتدا آرام و بعد با اشتهایی سیری ناپذیر لبهایت را می بوسیدم ،  حس عجیبی بود ، حالا که مرز بین رویا و بیداری را طی کرده بودم ،  انگار دلم می خواست هیچ مرزی بینمان نباشد ، هیچ واسطی ، تا جایی که پوستهایمان امکان می دادند خودم را به تو نزدیک کردم و هر چه نزدیک تر می شدم ، پوستم نشئه تر و سرخوش تر می شد ! تو هم همین بودی که من بودم ، نمی دانم دو نفر آدم چقدر می توانند به هم نزدیک شوند ، اما ما تا مرز یکی شدن فاصله ای نداشتیم ، خوشا هم آغوشی که عشق بازی صرف نباشد ، عشق ِ صرف باشد ... شک نداشتم که اگر آن لحظه می مردم ، بهترین و باشکوهترین و در اوج ترین مرگ تمام تاریخ انسانها و زمین برایم رقم خورده بود ، و وقتی من شک نداشتم دیگر نظر تاریخ و دیگران چه اهمیتی داشت ؟ من در اوج بودم ، بله ، من مرز رویا و واقعیت را پیموده بودم ، من یکی شدن این دو را به چشم ِ ادراک دیده بودم ، من عاشق شده بودم ، بله ،  من بیدار شده بودم . 

 

 

هجران تو می گریستم من اکنون

آغوش تو را بزیستم من اکنون

مرزی است میان هجران و وصال؛

حیرت زده گفت ؛ کیستم من اکنون؟!

من شکل خیال گشتم از ذکر وصال

جز ذهن  بگو که چیستم من اکنون

تو عین وصال گشتی هنگام خیال

من هم تو شدم! که نیستم من اکنون 

 

 

                                                                                                     پایان

نظرات 10 + ارسال نظر
منیره شنبه 25 تیر 1390 ساعت 20:08

لحظه ای به بلندای زندگی .

ویس شنبه 25 تیر 1390 ساعت 23:35

یاد زن اثیری بوف افتادم.مشی و مشیانه،آنیما و آنیموس...البته شاید از یک عشق واقعی باشه نمی دونم.

:)

سوفیا یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 01:29 http://allethiayehich.blogfa.com

عاشق شو اما یادت باشد هیچ کس آنچه تو میبینی نخواهد دید حتی معشوقت

NiiiiiZ یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 02:38 http://taktaazi.blogfa.com

شبیه خاب دیشبم بود
یه جاهاییش خیلی شبیه بود
تازه ی تازه
نوی نو

خوبه که هنوز خواب می بینی ...

درخت ابدی یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 03:45 http://eternaltree.persianblog.ir

یه نکته در مورد داستان‌هات اینه که توضیحی و درون‌گرایانه می‌نویسی.
منم اینو بیش‌تر به آنیما و آنیموس ربط می‌دم: وحدت دو جهان در لحظه.
بعد هم به‌تره مرز بین شعر و داستان مشخص باشه. یعنی یا شعر باشه یا داستان. حداقل این تلفیق یا کولاژ این‌جا ایراد داره، چون به نظرم، شعر آخر تکرار نثرت بود.
اوصاف این حال بااحساس و دقیق بود.

این شعر و داستان در دو زمان مختلف نوشته شده اند ...
با این همه تا حدودی با تو موافقم ، فاصله گرفتن از زبان شاعرانه کمی برایم سخت است ....

سفینه ی غزل یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 04:59 http://safineyeghazal.persianblog.ir

سلام
رفته بودم به خطه ی سرسبز شمال دوست جان. خسته و گرد و خاکی گفتم بیام سری بزنم و برم تا فردا.
منم با درخت موافقم.

میله بدون پرچم یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 07:01

سلام
کم کم داری در رویا یه کارایی می کنی ها کلک
امیدوارم همیشه بیدار باشی

فرواک یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 17:48

سلام ققنوس.
داستانک قشنگی بود. زیبا و عاشقانه. به نظرت اگه تو اواسط داستان کلمه‌ی «بی‌خدا» رو به « با خدا» تغییر بدی بهتر نیست؟ اونوقت می‌شه جهان با خدا و ناخدای کشتی. منظورم اینه که تضاد «با » و «نا » در جمله خوش اواز تر می‌شه.

سلام بر فرواک عزیز ...
کوتاه بگویم ؛ دور باد از من روزی که بخواهم معنا را فدای آوا کنم !

آنا دوشنبه 27 تیر 1390 ساعت 11:12 http://www.royayetafavot.blogfa.com

حس پرواز داشت
ترکیب آرامش داغ خیلی خوب بود
با نظر درخت هم موافقم

بانو سه‌شنبه 8 اسفند 1391 ساعت 01:37

به مانند بقیه دوستان داستان نویسی نمیدانم
اما تصاویر خیال انگیز و بکر بود
مانا باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد