ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

مردی که در جاده ی آزادی ِ جانش قدم گذاشت ...

مردی در جاده ی آزادی جانش قدم گذاشت. جاده ای که دولت ِ وقت در آن هیچ گونه تابلوی راهنمایی نصب نکرده بود. مرد به دنبال آزادی بود و این آزادی را در رفتن می دید، رفتن در آن جاده. هر کسی هوس نمی کرد که به آن جاده ی پرخطر که بین مردم عادی به جاده ی مرگ معروف شده بود قدم بگذارد. بهتر است این طور بگویم که تقریبن هیچ کس این جسارت را به خود نمیداد. شاعران ِ بسیاری از شکوه ِ آن جاده سروده بودند ، نویسندگان ِ زیادی درباره ی آن جاده قصه ها نوشته بودند و فیلسوفان زیادی نیز جاده را به عنوان گریزگاه فلسفی خویش انتخاب کرده بودند و از آن می گفتند اما در عمل هیچ کدامشان حتی جرات نزدیک شدن به آن را هم نداشتند ،  اما مرد  در حالیکه از همه چیزش ، حتی دوستان والایش ، تفکرات و تاملات بسیارش ، و حتی خودش ، گذشته بود ، بدون اینکه توشه و سرمایه ی خاصی داشته باشد با تنها دارایی اش که همانا حسی درونی بود که از درون بسیار ژرف ِ او بر می آمد و پیاپی به وی می گفت ؛ باید برود، رفتن را آغاز کرد.  او  مانند همگان نبود ، مرد مانند آدم هایی که عادت کرده بودند یک صدا را بشنوند و همه با یک گوش بشنوند ، یک چیز را ببینند و همه با یک چشم ببینند ، مانند هم حتی عاشق شوند ، مانند هم زیبایی و زشتی را ببینند و مانند هم باشند و از این مساوات در بودن حتی لذتی مجهول هم ببرند ، نبود. مرد از این لذتهای همگانی بیزار بود . مرد تنهای تنها بود. و خود را از روی میل و اراده تنهاتر هم کرد. او  می خواست یگانه و بی مانند باشد ، همان گونه که یگانه بود ، این شد که به راه شد و قدم در جاده ای گذشت که همگان به آن جاده ی مرگ می گفتند. مرد مصمم و بااراده قدم در راه گذاشت، راهی که برگشتی برای آن متصور نبود. در اولین روز بهار او شروع به رفتن کرد... با هر قدمی که بر می داشت  با یک سه راهی مواجه می شد ، که البته راه چهارم نیز راه ِ برگشت از جاده ی آزادی جانش بود ، اما این مسیر دور برگردان نداشت ، هر چند اگر هم داشت مرد حتی از ذهنش هم عبور نمی کرد که بخواهد برگردد ، چرا که همه ی دارایی اش حس رفتن بود و اگر به برگشتن فکر می کرد ، خواه ناخواه می بایست به نابودی و نیستی و مرگ خویش فکر می کرد، و یا به بودنی همگانی که برایش از مرگ هم بدتر بود. اما مرد می خواست برود و باشد ، در راه باشد. در چند روز ِ اول مرد از بین سه راه ِ پیش رو ، راه مستقیم را انتخاب می کرد که راه ِ مطمئن تری نیز به نظر می رسید. راه ِ مستقیم هر چند راه ساده ای نبود اما راهی بود که به حال ِ مرد دگرگونی خاصی نمی داد و او را در همان حال ِ لحظات ِ پیشش نگاه می داشت . بعد از مدتی در این راه گام زدن مرد دریافت که این راه با آن حس ژرف ِ درونی اش هم خوانی و همراهی ندارد ، و آن حس عمیقش را ارضاء نمی کند. در واقع مرد به این نتیجه رسید که این راه آن حس را می میراند ، چرا که آن حس از رفتن می گفت و در حالیکه راه ِ مستقیم عین ماندن بود ، به راستی که مرد درست دریافته بود ، چرا که در راه بودن و تغییر نکردن و دگرگون نشدن با ماندن چه تفاوتی داشت ؟ مرد بعد از مدتی که مسیر مستقیم را طی کرد دچار یک نوع یاس و احساس بیهودگی شد که به شدت آزارش می داد. وی این آزار دیدن ِ بیهوده را نشانه ی خوبی نمی دانست ، بنابراین تمام جسارت و شهامتش را به کار گرفت و این شد که نشست و خود را تمام و کمال از نو بررسی کرد و  پس از چندی تفکر ، مصمم و با اراده تصمیم گرفت یکی از دو راه راست و یا چپ را انتخاب کند ، مرد دلش را به دریا زد و راه سمت راست را انتخاب کرد و در اولین قدم از راه چنان ضربه ی هولناکی دید که ... از آن قدم به بعد هیچ کس از سرنوشت مرد خبردار نشد ، مدتی که گذشت عده ای از نزدیکان ِ مرد در شبکه های اجتماعی یک پیج به نام آن مرد زدند و به نام جاده ی آزادی جان ، از این راه به نان و نوایی رسیدند ، آنها اطلاعات کاملی از بیوگرافی مرد در آن پیج ارائه می دادند و حق فروش عکسهای مرد که حال هواخواهان بسیاری پیدا کرده بود ، به رسانه ها را نیز از آن ِ خود کرده بودند و از این راه کم کم به سرمایه هنگفتی دست یافته بودند ، سرمایه ای که به گسترش پیج ِ مرد در شبکه های اجتماعی نیز کمک می کرد و مرد روز به روز در سر تا سر جهان معروف تر می شد و سرمایه ی صاحبان پیج ها نیز بیشتر ... یک شرکت بزرگ ِ داروسازی ، که داروهایی برای بچه هایی که از طریق عملیات شبیه سازی در آزمایشگاه به وجود می آمدند می ساخت ، نام ِ مردی که در جاده ی آزادی جانش قدم گذاشت ، را به عنوان برند تبلیغاتی انحصاری خویش انتخاب کرد ، چند ماه بعد روزنامه ها نوشتند که به علت محبوبیت روزافزون ِ مرد در دنیا ، فروش ِ آن شرکت داروسازی نیز از آن به بعد چندین برابر شد و به تبع آن انسانهای شبیه هم نیز در جهان فراوان تر شدند... چند سال بعد یک انقلاب نیز به نام او به پیروزی رسید و یک حکومت دگرگون شد... و خلاصه بعد از رفتن ِ مرد و بی خبری از او اتفاقات زیادی در جهان رخ داد اما هیچ کس از راه ِ مرد خبردار نشد ، و فاجعه آن جا بود که هیچ کدام از آن صاحبان پیج ها ، مدیران شرکت داروسازی ، اعضای دولت جدید ، و  مردم ... حتی نمی خواستند در مورد راه ِ آن مرد چیزی جز آن چه دولت و پیج او در شبکه های اجتماعی می گفتند را بدانند .

سالها  بعد مرد ِ دیگری قدم در راه ِ آزادی جانش گذاشت. راهی که دولت ِ وقت در آن هیچ گونه تابلوی راهنمایی نصب نکرده بود. امید ِ او اما بیشتر بود . در اولین روز ِ بهاری او نیز عزم راه کرد ، هر چند از او نیز بعد از چند قدم دیگر خبری نشد ، اما آینده هنوز وجود داشت و نسل انسانهای بی مانند هنوز اخته نشده بود.

نظرات 9 + ارسال نظر
NiiiiiZ دوشنبه 27 تیر 1390 ساعت 17:18 http://taktaazi.blogfa.com

داستاناتونو بیشتر دوس دارم.
شاید به خاطر این که کلن زیاد تو زندگیم با شعر میونه ای ندارم.

داستان یا شعر ، یا هر چیز دیگری ... دوست تر دارم که معنا را دوست داشته باشی ...

کیمیا دوشنبه 27 تیر 1390 ساعت 17:28 http://superlative.blogfa.com

سلام این داستان مرا به یاد انسان و نا خودآگاهش انداخت.
خود مرد می تواند خودآگاه انسان باشد و جاده ای که در آن قدم می گذارد هم نا خودآگاه او...
به راستی که هر کسی به کشف ناخودآگاه خود دست نمی یازد...مردم از نا خودآگاهشا ن می ترسند برخی از آن با نام زباله دان اخلاق یاد می کنند!
به هر حال برداشت من از این داستان این بود و از خواندن این داستان لذت بردم.
ایام به کام....

درود بر تو ...

آنا دوشنبه 27 تیر 1390 ساعت 18:18

خوب بود
بعضی ترکیبات خیلی قشنگن مثل لذتهای همگانی

نسترن دوشنبه 27 تیر 1390 ساعت 19:11 http://zirenooremah.persianblog.ir

Excellent
indeed,this story with that concept in it,challenged my brain
Be successful

فرواک سه‌شنبه 28 تیر 1390 ساعت 10:28

سلام.
نکنه فکر کنی که من از نقد خوشم نمیاد. اتفاقا از رک بودنت و انتقاد ملایم نداشتنت خوشم اومد...
فکر کنم که از سبک کلاسیک خوشت میاد نه؟ کارگاه داستان نویسی می‌ری؟

پری سه‌شنبه 28 تیر 1390 ساعت 17:21 http://www.babaee1.persianblog.ir

درود بر اسامه عزیزم
سیو کردم با اجازه تان تا بعدن بخوانم

کیمیا سه‌شنبه 28 تیر 1390 ساعت 19:26 http://superlative.blogfa.com

مرسی...آن نقاشی را وقتی دوازده سالم بود کشیدم.
ایام به کام...

درخت ابدی چهارشنبه 29 تیر 1390 ساعت 01:07 http://eternaltree.persianblog.ir

بیا ره‌توشه برداریم، قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم...
رمان "تونیوگروکر" توماس مان رو بخون. راست کارته.

فاطمه چهارشنبه 1 شهریور 1391 ساعت 11:06


راه مستقیم- ماندن و تغییر نکردن- نیمه آگاه ما است .
که با یادآوری آن دردمند یا خوشحال می شویم اما تغییری نمی کنیم. پس رفتنی است که تغییری در آن نیست.

جاده مرگ یا آزادی -شاهراه ناخودآگاه -است که قدم در آن گذاری یا به مرگ و نیستی میروی یا آزادی و آزادی چیزی جز آگاهی به از آن جاده (ناخودآگاه )نیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد