ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

درد و دلی با راسکلنیکف ، سیاه مشقی در کنار جنایت و مکافات

آدم های معمولی !

مردمی که با حقیقتند !

یا شاید بهتر است که با حقیقت باشند ... که اگر با حقیقت نباشند جز تباهی چیزی عایدشان نمی شود ، و چیزی جز هیچ برای زندگی نخواهند داشت ...

مردمی که حتی بدونِ خدا  نیز مجاز به هر کاری نیستند ، به جز فساد  ... سویدریگایلف را که دیدی !

با این همه خوشا آن دم آخر ِ آن آدم معمولی ِ تباه شده ... سویدریگایلف !

آدم های غیر معمولی !

مردمی که خود حقیقتند !

بسیار انگشت شمارها ... ستاره های دنباله داری که هر چند قرن یک بار از زمین عبور می کنند ... ارزش دهندگان و خالقان ِ ارزشهای زندگی ...مردمی که اراده ی آنها خداست ، به خود متکی اند و خود خدایند ! شاید ناپلئون ! شاید آن مرد عرب ؟ که تو گفتی ؛

آی رادیون رومانویچ راسکلنیکف !

نمی خواهم تنهایی ِ اکنونت را بر هم بزنم ، می دانم که در این همه شلوغی ِ بسیار دنبال اندک جایی برای خلوت کردنی ... وجودت را عشق است رودی ، حتی به تنهایی ... و یا در آغوش ِ سونیا ، فاحشه ی وفادار و پر دردت ...

اما اینجا روبروی تو ، کسی نشسته است که رنج تو را بارها گریسته است ، که درد تو را ضجه زده است و فرو ریخته است ... که حالت را زندگی کرده است بارها ... کمی با او سخن بگو و به سخنش گوش کن ... گوشت با من است ؟

حق با تو نبود ... تو حقیقت نبودی ! می دانی و می دانم ! اما مدام با خود می گفتم ، برادرجان ! کاش به دنبال آن حقی می رفتی که با تو بود ... کاش تمام و کمال از سرمشق ِ صاحبان قدرت پیروی نمی کردی ... آخر برادر تو حق داشتی ، تو فرق داشتی با همه ، اما کاش به دنبال یافتن حق ِ خود می رفتی ... حقی که از جنس تو بود بزرگ مرد ! تو هم حقیقت بودی ... حق با تو بود ! آری تو نیز حقیقت بودی !

تو کشتی ، اما کشتنی ناقص ! دیدی که کشتن عجوزه ای را نیز تاب نیاوردی  ؟ حال آنکه صاحبان قدرت ، متجاوز بودن ، برانداختن ، قتل و غارت را حق طبیعی خویش می دانستند ...

سویدریگایلف آن معمولی ِ تباهی زده ی ترسو که از حرف مرگ نیز می ترسید ، دست آخر ، بر ترس خود چیره شد و خود را کشت ! عجیب است ...  نمی دانم این چه رازیست ... نمی دانم و این مرا سخت می آزارد! از راز چگونه چیره شدن ِ او به زندگی سر در نمی آورم ! آیا رنج ٍ عشق پشت ِ پرده ی این راز است ؟

بگذریم ...

رادیون رومانویچ راسکلنیکف !

حق طبیعی تو این نبود ! تو حق بودی ، اما حق ِ خود را نیافتی ...

دیدی  که  ناخودآگاهت ، چه بر سر خودآگاه و اراده ات آورد ؟ دیدی که چه رنجی را بر سرت خراب کرد ؟ 

رنج ! رنج ! رنج !

به راستی این همه رنج تو از کجا می آید ؟ می دانم ، می دانم ! از خواست تو به دانستن ! نگو که خواستن کار ِ تو نیست ، نه برادر ، تو شپش نبودی و نیستی ...  شپش های بی فایده را کجا تحمل و حتی تصور این همه رنج  و درد است ؟

تو وقتی صلیب مقدس را کنار انداختی ، به صلیب رنج مصلوب شدی ... اما کشیدی آن را ... به جان خریدی ... و تا انتهای راه مردانه جنگیدی و پشت نکردی به نور حقیقتی که بر چشمانت تابیدن گرفته بود ... هر چند نورش ویران کننده بود ... اما تو ویران شدی و فرو شدی تا برخاستن انسان را ببینی ...

تو گناهی بر دوش خود حس نمی کردی و رنج می کشیدی ... تو پشیمان نبودی ، تو نادم و توبه کار نبودی .... و این تفاوت دارد با رنج ِ گناه را کشیدن ! می دانم ... رنج مسیح کجا و رنج تو کجا ؟

تو رنج کشیدی و رنج از دست تو خسته شد !

سویدریگایلف بر زندگی چیره شد و تو بر رنج !

و من در برابر تو زانو خواهم زد ، در برابر رنج و عذاب ِ بشری ...

 

 

پی نوشت ؛ آلبر کامو در باره ی داستا یوسکی گفته بود ؛ او اگر داستان نویس نمی شد ، فیلسوف می شد ! حقا که این گونه است. علاوه بر آن ؛ پرداخت شخصیت ها در داستان های او به حدی قوی و شگفت آور است که به شخصه گمان نمی کنم ، شخصیت هایی که او خلق کرده است هرگز بمیرند ! کجا می شود مرگ ِ برادران کارامازوف را تصور کرد ؟ کدامین روز خواهد بود که کاراکتر کامل ِ راسکنیکف در آن مرده باشد ؟ استاوروگین ... کیریلف ...

تخیل قوی او ، شناخت ِ او از روان انسانها ، اندیشه ی عمیق او در باب زندگی ... او همه را یکجا جمع کرده است در داستانهایش ، و به ما هدیه کرده است! تو را سپاس.

نظرات 9 + ارسال نظر
ویس سه‌شنبه 25 مرداد 1390 ساعت 17:25

سلام.

روزگاری کارم خوندن کتاب هایش بود.شخصیت ابله را دوست داشتم.از خوندن کتاب هایش هم لذت می بردم هم یاد می گرفتم.

سلام / بله این گونه است ، بعضی کتابها فقط لذت بخش و مفرحند ! حال آنکه کتابهای داستا یوسکی به ما درس می دهند ... علاوه بر لذت فراوان !

پینه دوز سه‌شنبه 25 مرداد 1390 ساعت 19:53

اخه .... سرم گیج رفت از این درد و دل

وقتی قرار باشد از پریشان خاطری چون راسکلنیکف بگویم ، سرگیجه آور نیز خواهد بود ... به حتم !

درخت ابدی چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 03:58 http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
برای داستایفسکی همین رمان‌نویس برازنده‌شه که فلاسفه و روانکاوی مث فروید رو مشغول خودش می‌کنه. فروید گفته بود: از این مرد متنفرم، یه جنایت‌کاره.
درون‌نگری تامل‌برانگیزیه!
دوسش داشتم.

سلام / بله ، شاید بتوان گفت ؛ آن چه خوبان همه دارند ... او یکجا گردآوری اش کرده است !
ممنون.

آنا پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 12:10 http://www.royayetafavot.blogfa.com

وای ققنوس چه حس نوستالژیکی زنده شد
جنایت و مکافات کتاب محبوب سال سوم دانشگاه من بود .....و شخصیت راسکلینکف که دیگه نگو .........
همه اش کتاب باهام بود
آخرش هم کتاب محبوبمو از کتابخونه دانشگاه کش رفتم
و هنوز لذت دزدیدن این کتاب زیر زبونمه شاید یه پست در بارش نوشتم

خود ِ این لذت ِ دزدیدن می تواند موضوعی مربوط به همین کتاب نیز باشد !
حتمن بنویس ! منتظر می مانم ...

NiiiiiZ پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 13:42 http://taktaazi.blogfa.com

برادران کارامازوف هیچ وقت نمی میرن
هیچ وقت!

ایوان ، دیمیتری و آلیوشا کارامازوف !
استوار ایستاده اند و هر یک گوشه ای از روان ِ انسان را به ما می نمایند !
من نیز سخت به آنها علاقه مندم ... مطلبی نیز درباره شان نگاشته ام .

نیکادل جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 23:14 http://peango.persianblog.ir/

سلام ققنوس جان
خوب نوشتی
با درخت ابدی موافقم.
خیلی جالبه که در مورد فیلم ها و کتابهایی که می بینی و می خونی مطلب می نویسی. آفرین.

سفینه ی غزل شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 00:43

یادآوری های خوبی می کنی ققنوس. / خیلی خوب بود.

NiiiiiZ یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 22:24 http://taktaazi.blogfa.com

اون مطلبتون رو قبلن خونده بودم و کلی دوسش داشتم
:)

کیمیا سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 17:17

سلام
این کامنتهای نانوشته وجدانم را عذاب می دهد!امروز آمدم تا پست دیگری بر پستهای قبل افزوده نشده ، نظرم را بنویسم.
هرچند که من جنایت و مکافات داستایوسکی را که بحث اصلی این پست است را نخوانده ام اما برخی از آثار دیگرش را خوانده ام آن هم به آن دلیل که در دوران دبیرستان داستایوسکی وآثارش جزو تاریخ ادبیاتمان بود....چند سال پیش برادران کارامازوف را خواندم و به نظر من یکی از عمیقترین آثار ادبی اروپایی به شمار می رود.در این داستان دو نیرویی که بر روح داستایوسکی غلبه دارد نشان داده می شود نیرویی به صورت ایمان که به عنوان یک اصل نیک در نهاد بشر نهفته است و از سویی دیگر نیرویی بدی که او را به گردابی مخوف سوق می دهد.در واقع این دو نیرو چنان با هم آمیخته شده اند که تشخیص آن دو از هم بسیار دشوار است.شخصیتهای داستانهایش هم مانند خودش بودند روحی که همواره میان خوبی و بدی در تزلزل است تا جایی که کار به روانپریشی هم می کشد... بگذریم. آلبرکامو راست می گفت او اگر نویسنده نمی شد حتما فیلسوف می شد اما به عقیده ی من او اگر فیلسوف هم نمی شد روانشناس می شد! او تنها یک نویسنده نیست او اولین کسی است که روانشناسی جدید(ضمیر خود آگاه و نا خود آگاه) را وارد داستان کرد او با چنان قدرتی روح و اندیشه ی بشر را در قالب داستان پیش چشم گذارده که همه ی شخصیتهای داستان به طور شگفت انگیزی در نظر آشنا و مأنوس می آیند.او معرفت ما را از عالم انسانی وسعت بخشید.
راستی شما ((بوبوک)) و یا ((نازنین)) را هم که از داستانهای کوتاه او هستند را خوانده اید ؟ می گویند داستانهایی فلسفی و اندوهبارند. من که هنوز موفق به خواندنشان نشدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد