ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

سفر به زمین ِ خدایان (۲)

به روبرو نگاه می کردم و به راه ادامه می دادم. کم کمک غروب نزدیک می شد و من هم خسته تر. به خورشید که روبرویم بود و داشت غروب می کرد ، نگاه کردم ، دیگر کاملن قرمز شده بود ، و در آسمان ِ شفاف ، کره ای بودنش را کامل به تو اثبات می کرد ! غرق ِ زیبایی اش بودم که  سرعت ِ زیاد ِ خورشید در غروب کردنش و عجله ای که به این کار داشت ، پرسشی را در ذهنم انداخت ! لحظه ای ایستادم و رو به خورشید گفتم ؛ آه ای خورشید ِ من ! در طلوع و غروب تو چه رازی است ؟ تو طلوع می کنی و به اوج می رسی و در اوج چنان نورانی هستی و استوار ، که کسی از کودکان ، را گمان ِ غروب تو  نیز در سر نیست ... اما این چنین به سرعت غروب می کنی ... و هر چه به غروبت نزدیک تر می شوی ، سرعت رفتن به سمت مرگت را بیشتر می کنی ... این شتاب ِ تو از پی آن درخشندگی ِ نیمروز ، بهر چیست ؟ به راستی که در تو رازی است که کودکان آن را در می یابند.

به راه رفتن برگشتم ، در حالیکه غرق این اندیشه بودم که چرا انسان ِ کودک ، به غروب ِ خورشید خیره می شود و از آن لذتی غمناک حاصل می کند ؟ چه چیز را بین غروب و خود نزدیک می بیند ... آیا چون انسان ، غروب ِ خود را ناخودآگاه نزدیک می بیند ، به غروب ِ خورشید ، احساس ِ نزدیکی دارد ؟ حقا که شایسته است  دوباره چون کودکان به خورشید و غروبش نگاه کنیم تا معنایش را شاید دریابیم و برسازیم ... از نو نگاه کردن به غروب را از آن کودک از فضا آمده آموخته بودم. او که در یک روز چهل و سه بار به تماشای غروب رفت و کودکانه نگاه کردن را نیز پیش از آن دوست اروپایی ما به ما آموخته بود ... پس ای خورشید ! ای گوی ِ سرخ افروخته ! من به تو از نو نگاه خواهم کرد و خواهم اندیشید به تو و معنایی برای تو خواهم ساخت ... برای این همه زیبایی دل انگیز ِ تو که جادویم می کند ! آری به تو خواهم نگریست و به تو خواهم اندیشید و از تو معنایی خواهم ساخت ، که مگر اندیشه را معنایی به جز بازسازی ِ معنا متصور است ؟ من هنوز راز ِ زیبایی تو را نمی دانم ... و خود ِ همین دلیل هم اگر به تنهایی باشد ،چه دلیلی بالاتر از این برای ادامه ی راه ؟ اما اکنون خسته ام و بهتر است امشب را به استراحت بپردازم و فردا با طلوع تو به راهم ادامه دهم.

در آن نزدیکی کلبه ای را دیدم که چراغی درآن روشن بود  ، به سمتش رفتم و داخل شدم . آن جا ضیافتی برپا بود و افراد مختلف و به ظاهر فرهیخته ای در آن حضور داشتند و  سرگرم گفتگو بودند ... از کمی گوش فرادادن دریافتم که گفتگو درباره ی زیبایی است و اینکه زیبایی چیست ؟


به اولین مرد که گوش دادم گفت ؛ زیبایی را ذاتی است که آن را از زشتی جدا می کند ...
اما من که خود سالها در جستجویی بی حاصل ، پی ذات ِ زیبایی گشته بودم ، با خود گفتم ؛ به راستی چه ذاتی برای زیبایی می توان قائل شد ، حال آنکه تو یک گل را زیبا می دانی و فرد ِ دیگر آن را نازیبا می داند ! در زیبایی اگر ذاتی بود که سلایق زیبایی شناسی همه یک سره محکوم بودند ، چرا که ذات معیاری است برای مقایسه ، و اگر چنین بود به جز اصل ِ زیبایی ، هر کس به هر دیگری زیبا بگوید بر خطاست. این نوع ِ نگاه به زیبایی ساختن ِ معنا را بی معنا می کند... پس از آن مرد روی برگرداندم.

 مرد ِ دیگری که از سیاستمداران بود گفت ؛ آن چه زیباست که اکثریت آن را بپسندند ، زیبایی همه پسندی است!  لبخندی از سر ِ تمسخر زدم و در دل گفتم ؛ آیا تو نمی دانی که بزرگترین زیبایی ها را کمتر کسی درک می کند ، همواره چنین بوده ... چگونه است که تو زیبایی را با خوشایند همگان یکسان می دانی ای مردک ِ شغال صفت ؟

  مرد ِ دیگری که موهای آشفته و لباس نامرتبی داشت گغت ؛ زیبایی مفهومی نسبی است . من اما این بار برآشفتم و گفتم ؛ خوب که چه ؟ این را هر طفل و نوزادی نیز می تواند بگوید ، تو در خود چه داری به جز نسبی گرایی ؟ اگر تو زیبایی را نیافته ای پس چه جای سخن ِ توست ای نسبی گرا ! خاموش که تو تباه کننده ی معنا و ارزش ِ زیبایی هستی ...  

زن ِ جوان و نسبتن چاقی که هر چه تلاش می کرد خود را به فرهیختگی بنماید ناکام تر می نمود ، گفت ؛ زیبایی بدن ِ زن است. و بدن متناست زیباست ! چیزی نگفتم ، اما مگر برای بدن ِ متناسب ، تعریفی موجود است ؟ مگر نه زنان ِ درباری و سوگلی های شاه زمانی چاق بودند و اکنون لاغر و زمانی دیگر طور ِ دیگری ؟  آن چه از تناسب می گویند آیا جز آن چیزی است که پسند ِ سیستم  ِ فکری ِ حاکم است ؟ و آیا تو این چنین بنده و برده ی زیبایی شناسی ِ ... زیبایی شناسی که نه ! منفعت طلبی ِ سیستم ِ حاکم نیستی ای زن ؟ به راستی که تو را با این  کوته بینی ات ، چه به زیبایی شناسی ...؟

در گوشه ای از مجلس جوانی که نامه ای از دوست اروپایی ما در دست داشت ، گفت ؛ من هیچ درباره ی مفهوم زیبایی نمی دانم ، به جر از تباهی ... زیبایی جوانی است و تباهی و فساد و پیری ، زشتی ! ... با لبخندی از او گذشتم و گفتم ، مگر نه درختی بسیار پیر و خشکیده و بی برگ ، گاهی زیباتر از درختی جوان است ؟

فردی که کنار ِ او نشسته بود گفت ؛ آن چه زیباست که ذوق مرا برانگیزاند ! می دانستم که ذوق من و او یکسان برانگیخته نخواهد شد ، اما حرف ِ دیگری نداشتم ، چرا که من نیز به دنبال برانگیخته شدن ِ ذوقم بودم... به دنبال ِ خدای رها و شور انگیز ِ زیبایی ِ من!

دیگری گفت ؛ آن چه زیباست ، عمیق است ! سری تکان دادم و گفتم ؛ تو مستوری را جستجو می کنی ، نه زیبایی را ! تو تنها حجابی بر سر آن چه زیباست نهاده ای تا آن را در نیابی ! تو تنها زیبایی را به پندار دریافته ای ... مگر نه اینکه عمیق ، دور است و دوری و فاصله ، حجاب ؟ آیا تو تاکنون زیبایی را عمیق و عریان به آغوش کشیده ای ؟ به گمانم نه ! زیبایی تنها پندار توست.

دیگری گفت ؛ ذات ِ زیبایی درون هر انسان است ، و این انسان است که زیبایی را می شناسد به ذات ِ خویش ... کمی تامل کردم و گفتم ؛ تو امروز تصویری را زیبا می دانی و زمانی بعد آن را نازیبا می دانی ... تو چه ذاتی برای انسان قائلی ؟ ذاتی که با گذر ِ زمان ثابت است ؟ آیا چنین ذاتی را باور داری ؟ اگر چنین است ، چرا زمان ، آن چه که تو ذات می گویی را به سخره می گیرد ؟

خسته از جدل ِ در گرفته بین این همه جدلگر با دلم گفتم ، من که چون اینها فکر نمی کنم و به دنبال ِ سخنوری نیستم ... به گمانم زیبایی ِ رها در لحظه اتفاق می افتد همین! همین آیا کافی نیست ؟ این را گفتم از کلبه بیرون شدم. درب ِ کلبه را که باز کردم ، حادثه ای بزرگ رخ داد. در آن تاریکی ژرفناک ِ شب ، تو گویی نوری به دیدگانم تابیدن گرفت ، دو چشم به عمق ِ تمام زندگی که چون گوی می درخشیدند ، دو چشم ِ وحشی ِ اصیل ، لبانی ظریف که گویی محض بوسه ساخته شده بودند ، طره ای از زلف که بر پیشانی سفید  و درخشان ِ او ریخته بود ، پستان های کوچک ِ برآمده اش بر اندامی ترکه ای ، که تمام ِ ضعفش از ظرافتش می نمود ... قلبم ایستاد ! من مسخ شده بودم.


دختر وارد کلبه شد و من بعد از چند لحظه برگشتم ، ، حضور ِ آن دختر ِ زیبا ،توجه ِ هیچ کس در داخل ِ کلبه را به خود جلب نکرد... ! آری ! همان گونه که گمان می کردم ... بی درنگ دریافتم که او خدای زیبایی ِ من است. و او را جز ، رها ، چه نامی بود ؟

نظرات 12 + ارسال نظر
درخت ابدی یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 00:03 http://eternaltree.persianblog.ir

کیتس در کلامی مشهور می‌گه: زیبایی حقیقت است و حقیقت زیبایی.
این بخش خیلی تغزلی بود.

و آیا حقیقت زن است ؟!
//
مگر نه زیبایی ، خود به شکل غزل است ؟

بهتر از زیبایی داشتن آن است . به قول حضرت حافظ : بنده طلعت او باش که آنی دارد

درود بر حضرت حافظ و تو
کاش ...
بنده ی طلعت آنیم که آنی دارد ...

امروز یه کم بیشتر فکر کردم به پستت . میدونی برای من روح یه نفر اگه زییا بود کفایت میکنه ، خیلی در بند گل آدمها نیستم بنابراین خوشگلی یا بدگلیشون ، ملیتشون یا مذهبشون تاثیری رو روابطم نداره. اما اول باید از چشمهای اون شخص خوشم بیاد چون معتقدم چشم پنجره روحه . آره من روح زیبا رو دوست تر دارم .
میدونی شاید بشه اسم زیبایی روح رو آن گذاشت .

ممنون از اینکه فکر کردی ... من برای فکر کردن خالص ارزش زیادی قائلم !
بله ، من هم برای زیبایی روانی قائل هستم ... زیبایی چیزی فراتر نگریستن به یک شی است ، به همین خاطر نیز به نظرم هر کسی به درک آن توانا نیست ...
زیبایی یک اتفاق است.

سبا سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 01:46 http://sangvazheha.blogfa.com

تمام تعاریفی که میشد از زیبایی کرد اینجا توصیف شد..
.
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید...
(حضرت مولانا)

درود بر تو
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید ...
کی این کلام را هم چو مولانا درک خواهیم کرد ؟

خلیل سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 09:40 http://tarikhigam.blogsky.com

سلام،

زن زیبایی، خدای زیبایی شما شد، اما " زیبایی " چه شد؟

سلام
زیبایی رخ می دهد ...

فرزانه سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 11:59 http://www.elhrad.blogsky.com

زیبایی هر چه باشد باشد.... زیبا اندیشان به زیبایی رسند...

زیبایی آن طور که من کنون به آن می نگرم ، یک معناست ، و همان گونه که گفته ام اندیشه را از معنا جدایی نیست .... آری اندیشه بایست زیبا باشد ...

م.پرنده پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 08:19 http://aaraf.blogfa.com/

درود
جالب بود
به این مفهوم زیاد فکر کردم
در این لحظه می تونم این رو بگم که
آنچه با حقیقت ِ درونی ِ ما همخوان است ، زیبا و گیرا به چشم میاد
این را شاید در برخورد با هنر بشه گفت

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 12:55

نمی خواهم زیبایی رو معنی کنم.
که بعد معنی کردن دیگر برایم زیبا نیست... یک عبارت معنی شده است.
چه کار به معنی اش دارم ؟ هان ؟
وقتی از بودنش و دیدنش لذت می برم.
وقتی از دیدنش لبخند به روی لبهایم می آید... چرا خودم رو درگیر معنی اش کنم؟
چه بسا نگاه من با نگاه دیگران فرق کند و زیبایی های من با زیبایی دیگران.

سلام ای قصه گوی المپ . سرانجام خدایان را چه شد ؟

نیستی برادر !

سبا جمعه 11 آذر 1390 ساعت 21:19 http://sangvazheha.blogfa.com

-سرزمین خدایان- ارزش پیگیری داره.
.
بنویسید/ لطفا.

منیره یکشنبه 13 آذر 1390 ساعت 12:32

تو زیبا می اندیشی ... کاش از نوشتن دست برنداری .

میله بدون پرچم یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 12:47

سلام
خدای زیبایی تو , خدای زیبایی او , خدای زیبایی من و دیگری... خدایان بسیار...که همگی بر تو و او و من و دیگری استوارند...
خدای زیبایی تو واحد نیست...قبول داری!؟ چه بسا که اگر از کنار کلبه گذر می کردی و چند جای دیگر سر می زدی با خدایان دیگری روبرو می شدی! چه تضمینی هست که آن زمان که ما بر درگاه خدایی زانو می زنیم , خدایی قهار تر در مکانی دیگر و غایب از دیده ما نباشد...
این داستان را ادامه بده بلکه ما که دستی بر فلسفه نداریم چیزکی یاد بگیریم از شما و فریدریش...البته بعید است که بیاموزم!

سلام / ممنون از خوانشت ...
همین طور است که می گویی ... به قول حضرت مولانا : از خانه برون جستم .. مستیم به پیشامد ...
ما خودمون از شاگرداتیم میله جون ... البته پایه ام که از دوستمون چیز یاد بگیریم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد