ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

دل ِ من هم گاهی از مرگ می سراید ...

مرگ در یک قدمی است ...
باید که کاری کرد
شوری آفرید
مست شد
رقص کرد
هم آغوشی کرد ... 

باید که مرد !
چرا که ،
مرگ در یک قدمی است
اما به راستی نمی دانم
من اکنون قدمی پیش از آنم
و یا پس از آن ؟!
 


زنده ایم آیا ؟
زایا !
کیست که بداند ما زنده ایم
جز ما ... جز آغوش ِ ما ... جز مرگ ِ ما ...

مرگ در یک قدمی است ...
آه کلمات ِ علیل ! کلمات ِ ناتوان ... آه ...
بگذریم !!

                                                    30 آذر 90

نظرات 9 + ارسال نظر
رز جمعه 2 دی 1390 ساعت 14:10

شاید همه چیز به جزء مرگ دروغ باشه..

هنوز نمی توانم این را بگویم ... اما شاید در آینده ای نزدیک بگویم ؛ و شاید مرگ هم ... بگذریم !

ققنوس جمعه 2 دی 1390 ساعت 15:03 http://www.phoenix-70.blogfa.com

مرگ در یک قدمی ماست....
فک کنم باید این جمله اصلاح بشه:خدا از رگ گردن هم به ما نزدیک تره...که اصلاح شدش میشه:مرگ از رگ گردن هم به ما نزدیکتره!!
که اگه خدا نزدیک بود حد اقل یه بار صدامو میشنید و جوابمو میداد....

یعنی می خواهی بگویی ؛
خدا را بعد از مرگ در خواهی یافت ؟؟
اما اگر چنین است پس چرا مرگ را جشن نمی گیریم ؟؟

مرگ هم مثل همه ناشناخته ها چون دور از دسترسه ترسناکه . اگه لمس بشه و شناخته بشه ترسناکی جاش رو به انتخاب میده .

تو چرا انقدر این روزها تلخ شدی ؟!!

راستش این که بگم ؛ هرگز از مرگ نهراسیده ام ... دروغی بیش نیست ...
اما واقعیت اینه که ترس از مرگ برای من خیلی کم تر شده ... هر چند چیزی از شکوهش کم نشده ...
من فک می کنم که مرگ موضوع مهمیه برای مطالعه و تفکر

محــو جمعه 2 دی 1390 ساعت 20:39 http://labhaye-bakereh.blogfa.com/

آه کلمات ِ علیل ! کلمات ِ ناتوان ... آه ...
بگذریم !!
درود . لذت بردم

:)

آرام جمعه 2 دی 1390 ساعت 20:51 http://saate10.persianblog.ir

از من میشنوی بیخیال مرگ شو :دی
یه دوستی میگفت زندگی مثل خوردن آب پرتقاله ( هرچند من با یه جاهاییش مخالفم ) هیچوقت از اولی که داری آب پرتقال میخوری به این فکر نمیکنی که داره تموم میشه که :دی
حالا شاید وقتی تمومش کردی بگی ای بابا آب پرتقال خوشمزه ای بودا :دی
ولی ما زندگی رو تمومش کنیم احتمالا نمیتونیم بگیم ای بابا عجب زندگی خوشمزه یا بدمزه ای بود :دی
بذار آب پرتقاله رو بخوریم مرگمون نکن (((=
آی لایک اسپینوزا p:
این است فرق خوردن آب پرتقال و زندگی کردن (((:

اتفاقن من وقتی بچه بودم و به م مثلن یه لیوان آب پرتقال می دادن ، آروم آروم می خوردمش (می نوشیدمش !)... چون به تموم شدنش فک می کردم !
به نظرم ارزشش رو داره که به تمام شدن ِ این آب پرتقال هم فک کنیم ... :)

کلاق سیاه جمعه 2 دی 1390 ساعت 21:55

سلام ققنوس
چقدر وقت بود اینجا نیومده بودم!

سلام
خوش اومدی ...

سبا شنبه 3 دی 1390 ساعت 01:49 http://sangvazheha.blogfa.com

یاد قیصر افتادم
وقتی نوشته بود:
آه ...
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت،
یک روز ، یک نفس،
بی حس مرگ زیسته باشی !

ققنوس شنبه 3 دی 1390 ساعت 18:18 http://www.phoenix-70.blogfa.com

چرا که نه؟!!!
مرگ را هم جشن میگیریم...
رستگاری جشن گرفتن نمیخواد؟!

مرد مرده جمعه 16 دی 1390 ساعت 06:08 http://mardmorde1.blogfa.com

راجع به عکس پایین یه شرحی مینویسی؟

به گمانم مربوط است به قضیه ی عصای نیچه و الیزابتی که آن را به هیتلر هدیه داد !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد