در روزگاری که هنوز زمانی هم نبود ، زمانی بود که "انسان" همین طور بی خودی بی خودی ، خودش بود و زندگی می کرد، همین. انسان نام ِ یک انسان بود که نامی نداشت و فقط بود و زندگی می کرد. زمانی گذشت و انسان با خودش تصمیم گرفت که خودی نشان بدهد و دیگر بی خودی نباشد. پس انسان ، نام ِ انسان را برای خود انتخاب کرد. او دیگر بی خودی نبود. و روزگاری را به همین ترتیب سپری کرد. زمانی دیگر گذشت و انسان با اینکه تشکیلاتی برای خودش به هم زده بود و در ظاهر دیگر بی خودی نبود ، اما به این نتیجه رسید که بی خودی تر از هر زمانی به نظر می رسد و بسیار بی خودتر از قبل است. پس انسان در آینه ی قدی خودش را دید و از دیدن ِ خود ِ بی خودش خنده اش گرفت. و بعد از آن انسان خندید و دنبال ِ شرابی گشت تا کمی بی خود شود. چرا که انگار اینی که بود ، خودش نبود. انسان فهمید که باید بی خودی بی خودی ، خودش باشد و زندگی کند. سپس انسان دوباره در آینه ی قدی به خودش نگاه کرد و با لحنی مسخره به خودش گفت ؛ ای کلک !
او در واقع هیچ چیز نفهمیده بود. همین.
میدونی بد بختی چیه ؟ تا میایم با جنگولک بازی خودمونو از این حس بیخودی در بیاریم ... گمون کنیم شخصی هستیم برای خودمون ... اگه نباشیم یه نقطه از کائنات لنگ می زنه شاید ...
اصن چه خوبه که هستیم ... این تجربه ی بودن چه خوبه که نصیب ما شده ...
یه ققنوس بی رحمی از راه می رسه
مث یه آیینه قدی وای میسه جلوی آدم
ممنون از پیگیری و دقتت منیره جان ... :)
سلام، می فهمم. واسه همین دیگه نمی خواهم بنویسم.
و من هم برای همین است که می خواهم بنویسم ...
سلام دنیا که بی خودتر از آدماشه !
کدام بی خود ؟ بی خود در این داستانک معناهای مختلفی داشت ...
دنیا که بیخودتر از آدماشه !
گمونم فهمیدم چی گفتی.
لینکم کو؟!!!!
چه خوب ، اگر فهمیدی که چه گفتم .... :)
لینکت را اضافه کردم
انسان من جلوی آینه ایستاد و گفت : چطوری خره !!!
وقتی انقد انسان که تو میگی بیخود پس خیلی وحشتناک من دوست ندارم این باشم درست بعضی وقتا شرایط این حس بهم میده ولی دوستش ندارم
دوستان لطفن دقت کنن که بی خود در همه جای داستانک به یک معنا نیست ...
من واس نظرم حواسم نبود اسم نزاشتم اون منم
من با همون شرابی جهت بی خود شدن از بی خودی موافقم ;)
شراب شیره ی انگور خواهم ...
خب هر کدوم از مراحل انسان لااقل تا یه مقطعی بدردش خورده. به نظرم اونجا که خواسته بی خودی بی خودی خودش باشد و زندگی کند، مقطع خوبی بوده براش.
بعدش دوباره می خواد خودی نشون بده ! :)
از چوک رسیدم ب اینجا و سلام .
اگر فقط ب متن نگاه کنم .. این نوشته را تلاشی برای فهم .. برای درک می بینم .. درک هستی خودش .. و این از خود بی خود شدن .. این بی خود بودن .. این خود درون را دوست داشتم .. این بازی را .. و پایان بهترین قسمت اش بود .. گرچه جمله ی آخر تمام حسم را گرفت .. چون چیزی جز نتیجه گیری نبود .. اما آن دیالوگ عالی بود .
باعث ِ خوشحالی من است ... بسیار خوش آمدید.
سپاس از خوانش ِ دقیق و نکته بینانه تان ...
جمله ی آخر ... به نظرم ، جمله ی آخر کلی تر از آنی بود که بتوان نامش را "نتیجه گیری" گذاشت ..
اما نظر شما محترم است ، چون با دقت خوانده اید ... :)
سلام
کجاست پیکی از آن نوشدارو ... برای تحمل آینه ...کجاست ؟؟؟
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی ...
بی خودی بی خود شدن و یا برای خودی نشون دادن بی خود شدن و یا اصلا بیخود شدن چندان کار جالبی نیست
خوبه که آدم بفهمه برای چی بی خود بدون برای خود خودش خوبه.
از خود خود گذشتن و به بی خودی رسیدن هم زمانی ممکنه که آدم بفهمه خودشو. و وقتی که خودش رو فهمید اگه جرات کنه و از اون خود بگذره اونوقت به بی خودی ای میرسه که برای خودش خوب خودی ایه... خووووووب!
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
آفرین به دقتت ... :)
فقط اینکه به شخصه خیلی در قید این که چی خوبه و چی خوب نیست ، نیستم ...
سلام،
" او در واقع هیچ چیز نفهمیده بود. "
یعنی از " بی خودی "به " خودی " اش، و از " خودی " اش به " بی خودی " اش از نفهمیدگی بود؟!
پس چطور فهمید که " او در واقع هیچ چیز نفهمیده بود" ؟
خلیل ِ عزیز ، جمله ی آخر از زبان ِ راوی ِ بی طرفی بود ... جمله ای بود کلی !
سپاس
مطمئنی تو آینه فقط به خودش گفت ای کلک؟
من شنیدم یه چیزای بی تربیتی تری می گفت.
سلام
ای کلک!
شاید" انسان" وقتی تصمیم گرفت بی خود نباشه بی خود شد . اگه همون جور زندگی میکرد ما الان ی خودی داشتیم.