زمانی شده بود که انسان دنبال ِ آرامش می گشت . انسان به طور ِ دقیق نمی دانست که آرامش چیست ، اما می دانست که آن چیزی که الان در آن هست ، آرامش نیست. او هی گشت و هی گشت. و او پس از مدتی دریافت که راز ِ آرامش در رام کردن ِ زندگی وحشی است. بنابراین او تصمیم گرفت که سوار بر اسب زندگی ، آهسته برود و آهسته برگردد ، تا به آرامش برسد.
انسان همین کار را کرد و آرام شد. باور نمی کنید ؟ پس لااقل این را از من بپذیرید که او فکر می کرد که آرام شده است.
زمانی دیگر گذشت و انسان از آهستگی و سکون ِ آرامش ، حوصله اش سر رفت. همه چیز در سکون ، تکرار می شد و هیچ چیز حرکتی نداشت و هیچ زمان توی دل انسان خالی نمی شد. زندگی در کسالت ادامه می یافت ، تا این که انسان چیزهایی را فهمید. از آن به بعد انسان موهایش را بلند کرد و ریشی انبوه برای خود گذاشت و سر و وضعی نامرتب برای خودش درست کرد و گوشه ای نشست و در وصف ِ زلف ناآرام و نگاه ِ وحشی و از این طور صحبت ها ، شعر های بسیار گفت و داستان های بسیار نوشت ، تا شاید کمی زندگی ِ یکنواختش را ناآرام کند و به هیجانی برسد. هیجانی که خود پیش از این ، در اختیار داشت. او این کارها را کرد و چیزهای زیبایی به وجود آورد. اما وقتی که دید این کارها هم دیگر هیجانی را بر نمی انگیزد ، تصمیم گرفت که مسائلی چون خون و نژادهای گوناگون را علم کند و جنگی راه بیندازد تا شاید خون زندگی ِ یکنواخت و کسالت بارش را به حرکتی وادارد. پس شاعران داستان های حماسی ساختند و جنگاوران به نبرد پرداختند. او زمانی که می جنگید ، برای زندگی می جنگید ، و در مورد ِ زندگی احساس ِ خوبی داشت. انسان روزها می جنگید و شب ها خسته از جنگ می خوابید. به مرور خستگی ِ انسان از جنگ به روزش هم کشیده شد. پس انسان دنبال ِ صلح ، صفا و آرامش گشت.
و حال زمانی شده بود که انسان دوباره دنبال ِ آرامش می گشت ، اما او این بار می دانست که اگر بخواهد طبیعت ِ زندگی را رام کند ، طبیعت در یک جای دیگر و یک زمان ِ دیگر حالش را می گیرد. او این بار می دانست که تنها کاری که از او بر می آید زندگی کردن با طبیعت ِ خویش است. سپس انسان با این همه دانایی که داشت ، فهمید که باید به جستجوی طبیعت خویش بپردازد.
او لحظه ای تامل کرد ؛ طبیعت ! و خویش ! این هر دو چیزهایی هستند که هستند ، پس جستجو دیگر برای چیست ؟ مگر ما به فرض دست ِ خویش را جستجو می کنیم ؟ یا پایمان را ؟
سپس انسان دریافت که آن قدرها هم دانایی ندارد.لحظه ای بعد که به هستی ِ خویش شک کرد ، فهمید که اصلن دانایی ِ خاصی ندارد. اما او همچنان دنبال ِ آرامش می گشت و می گشت.
زمان ها می گذشت و انسان دنبال ِ آرامش ِ دلخواه می گشت ، تا اینکه زمانی رسید که آخرین انسان ِ روی کره ی زمین هم مرد و جهان تمام شد. همین. و انسان نیز مانند کلاغِ قصه هایش به مقصود و مقصدش نرسید.
چه سرگذشت خنده داری !
چه رقّت بار !
چه واقعی !
چه ملموس !
چقدر من انسان نیستم !
منیر ِ عزیز !
همه ی ما انسانیم ! این طور بگویم که اگر انسان نیستیم پس چه هستیم ؟
از بن لادن تا پوپر !!! همه انسانیم ...
آری ! به گمانم این چنین است .
سلام
بازم باید بگم : ای کلک
سلام :)
انسان همواره تعاریف دیگری برای طاقت پذیر کردن زندگیش ارائه داده است که هرگز آرامش را به او نداده است...ما هم همواره در پی خلق معانی مختلف از آرامش خواهیم بود تا زمانی که آخرین نفر شویم.
کم پیدایی دوست ِ عزیز ! بنویس ...
چرا تلخش میکنی قصه جستجوی انسان رو؟ (:
از زمانی که رنج رو درک میکنیم جاودانگی لذتها، جاودانگی آرامش رو جستجو میکنیم، اشتباه میکنیم و اشتباه رو تکرار میکنیم چون این طبیعت ماست.
چه اهمیتی داره که توی سیکل ناقصمون بچرخیم وقتی دو سوی مطلق جنگ و صلح، آرامش و هیجان هردو نابود کننده ان؟
من به آینده آخرین انسان امید دارم (:
خوشحالم که انسان در آرزوها و افسانه هاش "امید" به "پایان" داشت. نکته کلاغ قصه ها این بود که از اولش هم خونه و مقصدی نداشت میدونی؟ امید داشتنش و بهش رسیدن رو داشت ولی (:
سیزیف بودن در ذات ماست.
آفرین ! پس زنده باد اشتباه ! ما سیزیف هایی هستیم که سعی می کنیم آگاه تر شویم ... سعی ای که خودش سیزیفی است :)
...
تلخی ِ داستانهایم از تلخی ِ گوشتم است ! ارادی نیست !!
سلام بر می گردم می خونم.
:)
پس این همه سال انسان ول معطل بوده
این انسان ِ داستانم یک شخص است ... شخصی که قرن ها زیسته است ...
او فقط نامش انسان است ... این را هم در نظر داشته باشید ... خیلی از شباهتهایش به موجودی به نام ِ انسان اتفاقی است .... !!
سرنوشت انسان داستان تو که فقط نامش انسان است شباهتهای زیادی هرچند احتمالی با انسان دیروز و امروز دارد
انسانی که به مقصد نمی رسد .
این انسان که مقصدی ندارد من نیستم.
روان شو به سمت ِ آن مقصود ِ بی مقصد !
سلام ققنوس خیس
اِه! پس آخرش اینجوری تموم میشه؟
چه اسکل بازاریه این نظام خلقت!
شاید اصالت در چیز دیگه ای باشه مثلاً لذت به جای خلق معنا
اینجوری شاید بی معنایی کمتر توی ذوق بزنه!
نیکادل ِ عزیز ، رفیق ِ قدیمی ...
اسرار ِ ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس ِ پرده گفتگوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
...
اما سوال اینجاست که آیا او خود نیز راز ِ روزگاران را نجست ؟
و آیا در خلق ِ معنا لذتی نمی توان یافت ؟
آدم گوشت تلخ
بله ؟
اگر سخره و سنگ در مسیر رودخانه ی زندگی نباشد ،صدای آب هرگز زیبا نخواهد بود...
من به صورت ذاتی روی املای کلمات حساسم !! دست خودم نیست ...
اذیت می شم وقتی می بینم کلمه ای اشتباه نوشته شده !
جدای این حرف ها ؛
بله همین طور است ؛
صدای آب ِ رودخانه های پر از سنگ هم لذت خاصی دارد !
سلام
واقعاْ خود پنداری داشتم در داستانت.گاهی دنبال یک چیز مشخص تمام سعی ام را می کنم و درست زمانی که به دست میارم، اون شادی و آرامش را به من نمیده.و گاهی حتی قرار و سکونم را به هم می ریزه.
حالا بگذریم می دونی در کتاب فصوص الحکم گفته در پایان جهان یک خواهر و برادر دوقلو باقی خواهند ماند که چینی هستند.و این کتاب نزدیک به هشت قرن پیش نوشته شده. فکر کن
ببخشید نام ِ اون دو خواهر و برادر ، یحتمل ، جولز و جولی نمی باشد ؟؟؟
ویس بسیار عزیز ، اصلن انتظار نداشتم که چینن حرفی بزنی ! چطور می تونی همچین حرفی رو از همچین کتابی ! قبول کنی ؟
این عجیب است ، نه حرف ِ آن کتاب ...
این دنیا کلا مقصدی ندارد، چون اگر مقصد داشت و قرار بود به جای خاصی یا چیز خاصی(بهتره بگم حالت خاصی) برسد دیگر کامل نبود.
ما انسانها که جزء کوچکی از این جهان هستیم. همه این جستجوها البته از نظر من به دلیل این است که ما خودمون رو در این جهان زیادی جدی گرفتیم. فکر می کنیم کائنات همه برای ما بوجود اومده. و شاید این از روی طمع و حرص ما باشد.
بله ، ظاهرن این طوره ... یا اگر هم مقصدی در کار باشه ، ما فعلن اون رو در نیافته ایم !
شاید چون در حالت ِ شوخی ، معمولن ، نمی شود ، خیلی دقیق شد ، باید گاهی هم جدی باشیم ! کاملن جدی ...
جستجوی آرامش جستجوی سرابی است در بیابان هستی.
آرامش هست ...
از بلاگ اسکای خوشم نمیاد!!!!
واسه همین فقط میخونم کامنت نمیذارم!!!
و این خودش یه کامنته :)
سلام پرنده ی خیس!
بالا رفتیم ماست بود قصه ی ما راست بود!
پایین اومدیم دوغ بود قصه ی ما دروغ بود!
کل نظام هستی در این تاملات فیلسوفانه به کارخونه ی لبنیات و کشک و دوغ بسته شده!
انسان هزار ساله هر جور حال کرده تا حالا با زندگی طی کرده ازین به بعدشم همین کارو میکنه .
سلام ، خوش اومدین :)
معتقدم انسان خیلی وقت ها اون طور که حال کرده زندگی نکرده !
حدیث مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
طبیعت انسان هم مثل زندگیش چیز ثابت و پایداری نیست.
آفرین :)
حالا دیگه نخود نخود هر که رود خانه ی خود.
:)
کاش میشد از قدرتهای نهفته مغز واسه
رسیدن به آرامش استفاده کنیم . آرامش و رسیدن به اون هم مثل همه چیزای دیگه تو خودمونه فقط با یک کمی فریب میشه بهش رسید.