به یاد ِ چند روز پیش که تو اون برف باشکوه قدم زدم و به خاطر کوهی که رنگ سفیدش تو این شب سیاه بدجوری خودنمایی می کنه و دل رو می بره به ناکجاآباد ِ خیالی ِ من !
...
شاعران ِ چاپلوس ! ای چشم ناپاکان !
آی !
تن پوش ِ بهاری , برده دل هاتان ؟
شاعران ِ لاف زن !
ای جمله سازان ِ فریب !
ای شما کز رنگ رنگ ِ فرش ,
در فصل ِ بهاران نغمه ها سازید !
ای شما رنگین پرستان !
کی بُوَد از فصل ِیک رنگ ِ زمستان!
فصل ِ مستان !
نغمه ای سازید ؟!
با شمایم !
فصل ِ رویاها که می گوید بهاران است ؟
از نگاه ساده و یکرنگ و مست ِ ما ؛
فصل ِ یکرنگی , صداقت
فصل ِ پاکی ,
سادگی ,
بی آلایشی ...
تنها زمستان است !
این سپیدستان ِ من !
این "پادشاه ِ فصل ها" ،
آری ... زمستان است.
آه ! وقتی بر درخت ِ نیمه جان , عریان !
بر سر ِ کوه ِ مقاوم چون اَبَر مردان !
بر زمین ِ تشنه ی یکرنگی و
بر جاده های صاف و بی پایان …
برف می بارد ،
که می داند ,
که او آن دم درون ِ سینه ی مستان !
بذر ِ شادی !
بذر ِ زیبایی !
و بذر ِ عشق می کارد !
برف می بارد...
تو گویی برف می بارد؟
زندگی , احساس می بارد
در دلم امّید می آرد !
آسمانا ! آسمانا !
راستی !
بی ویرایشی !
بر روی نیرنگ و ریای زیب و پیرایه های فرش می بارد !
چه زیبا برف می بارد
چه می بارد !
چه می آرد ؟
مسخ گشته دیده و مسحور ِ زیبایی
روبرویم کوه , گشته بس تماشایی
خلوت و تنهایی اینجا , جمع ِ مستان است !
محفل ِ مستانه هستان!
یادگار ِ جمع ِ مستان در زمستان است !
مست و بی آلایش و یکرنگ ,
گرم از گرمای مستی …
وقت ِ هم آغوشی ما و زمستان است !
...
قطره ای در جام مانده
از دلم طاقت ستانده
جام ِ هستی
کام ِ مستی
نوش هستی ! نوش ِ جان کن !
چهر ه ی مستی , عیان کن !
حال دیگر ؛
وقت ِ هم آغوشی ِ ما و زمستان است
فصل ِ رویاهای من !
دردانه ام !
تنها زمستان است !
زمستان 85
یه جورایی همون انشای کدام فصل را بیشتر دوست دارید بود
قشنگ ترین توصیفی که شنیدم از برف و همیشه تصورش می کنم از بچگی رو از مادرم شنیدم شاید اونم از کس دیگه ای شنیده بود مثه یه افسانه
همیشه تصور می کردم خانوم زمستون با آقای پاییز که هردوشون اون بالابالاها نشستن (همراه آقای تابستونو خانوم بهار!!!) دعواشون می شه (برخلاف این ننه سرما خانوم زمستون تو خیال من یه خانوم خوشگل سفیدرو با یه لباس حریر سفید و سینه های مرمری بود که یه گردنبند مروارید داشت) بعد اقای پاییز اون گردنبند مروارید خانوم زمستونو می کشه و گردنبندش پاره می شه و همش دونه دونه می ریزه پایین
مامانم می گفت سر این دعواشون شده که نوبت آقای پاییز واس نمایشش گدشته اما نمی خواد که بره!!!! هر سالم همین آش و همین کاسه!!!
(البته مامانم خیلی خشن تر تعریف می کرد مثه همه داستاناش ولی من خوشم میومد!!!)
پانوشتِ همینجوری: زمستون تو شمال معنای خاصی داره! مخصوصا واس کشاورزای بیکار که کلهم به صورت استراحت مطلق نشستن ور دل زنشون!!! این هماغوشی تو زمستونو و این داستانام تو فیلم باد ما را خواهد برد کیارستمی هم بش اشاره شده بود!!!!!!
این فیلم ِ کیارستمی را ندیده ام
نگاهت به زمستون کمیابه . تازه است . مث هوای تازه توی یه اتاق خیلی گرم وقتی لای پنجره رو باز میکنی و از پاکی و خنکای هوا سرحال میای .
سه بار خوندم شعرتو .
خواستم یه بخشی یا بیتی رو برای خودم بر دارم دیدم نمیشه سوا کرد همش برداشتنیه .
ولی این :
"...به خاطر کوهی که رنگ سفیدش تو این شب سیاه بدجوری خودنمایی می کنه و دل رو می بره به ناکجاآباد ِ خیالی ِ من ! "
این مال توئه و خیلی قشنگه ... دلت آباد !
خوشحالم که با شعر همراه شدی ... و سپاس از لطف زیادت ...
آن جمله هم متعلق به همان زمان بود ! زمان ِ تولد ِ شعر :)
سلام
حالا شاید یه شاعری با برف و سرما و اینا حال نکنه...زور که نیست
راستش آن سالها جوان بودیم و خام ! و بر روی فصلمان غیرت داشتیم !
اما در کل زمستان ، با این توصیفات ، به طبع من نزدیک تر است ...
سلام توجه شما به طبیعت در شعرهایتان قابل تحسین است
بروزم با مبحثی که حضور شما پربارترش می کند
اگر حرفی بود ، حتمن :)
درختِ نیمه عریان و کوه مقاوم چون ابر مردان توصیف قشنگی بود.
آدم خوشش میاد بره تو این برف، گوله بازی کنه. خب سرمای شمال نباید به سرمای کوهستان برسه که این طور شرحش دادی. مثلاً تو کولاک گردنه گیر افتاده باشی و گرگه کمین کرده باشه.
اما در این که بهار فصل رویش و تولد و رویاست شکی نیست.
چه کنم با این دل ِ زمستانی ام ! :)
دلمان برف خواست
از آن برف هایی که آدم را ببرد به ناکجاآباد
:)
سلام ققنوس جان
آدم پرنده باشه، خیسم باشه، عاشق زمستونم باشه مرحبا داره
اولاً بسیار بسیار شعر زیبایی بود
دوم اینکه اومدم بگم حال و هوای شعرای قذیمت رو داشت که تهش دیدم مال سال 85هستش
دمت گرم و سرت خوش باد
متشکرم نیکای عزیز :)
ایدهی زمستونی شعرت رو دوست دارم و بعضی سطرهاش رو، از جمله "برف می بارد...
تو گویی برف می بارد؟
زندگی , احساس می بارد
در دلم امّید می آرد !"
از این شعرت و حشتناک خوشم اومد . چون واقعا زمستون فصل یکرنگی.
ولی اگه مثل من مجبور شی فصل زمستون رو کامل ببینی و سرما شو با تمام وجود حس کنی دیگه برا ستایشش شعر نمیگی .
ولی با این همه دوست داشتنی زمستون.
باید زمستون بیای تا حالشو ببری..