1
دارم به شباهت ِ موسیقی ِ ((یک شنبه ی غم انگیز)) و آواز ِ سیرن ها فکر می کنم ...
می دونی ؟ همیشه تو قصه های جدید یه رد پایی از قصه های قدیم هست! و این خیلی شگفت انگیزه!
بهتره اینجوری بگم که این قضیه با زبون ِ بی زبونی داره خیلی از حقایق رو به ما می گه ...
2
قصه! آره قصه! باور کردنش سخته ولی این قصه ها هستن که زندگی رو پیش می برن! باور کردنش سخته! ولی آخه لامصب نمی دونم چجوری بگم که باورت بشه همین سخت باور کردن هم یه قصه است!
باید فکر کنم قصه من به کدوم قصه قدیمی برمی گرده...
سالت نو!
قصه ی قدیمی را برگردان! به قصه ی خودت ... :)
امیدوار بودم سیرن ها خیلی خوشگل تر باشن..
حق با توست دوست خوش قلم... باید عکس ِ بهتری انتخاب می کردم !
پیدا کردن یه زبونی که بتونی بهش بگی نقشٍ تو ، توی این قصه است .
نقش آسون سراغ داری ؟
سختی رو سخت تاب آوردن از یه مادر " مرد " میسازه !
این یک شنبه هم میگذره ... به چندشنبه ها فک کن !
طرحی که چند ماهی می شه دارم روش کار می کنم اسمش اینه : ((نقشی برای زیستن)) شاید به زودی تو وبلاگ بذارمش و شایدم فقط برای خودم نگه ش دارم ! :)
موسیقی این فیلم فوق العاده بود. حق داشتن با شنیدنش خودکشی میکردن
من دیگه باورم شده جدیدا کمتر شگفت زده میشم. همه قصه ها باور کردنی اند!
کاش بیشتر توضیح میدادی با زبون بی زبونی چه حقایقی ؟
من این فیلمو تو قطار دیدم! با یه حس فوق العاده! هیچ جا بیشتر از قطار جریان ِ زندگی رو نمی شه احساس کرد ...
حتمن بیشتر توضیح می دم اگه بتونم ... به زودی :)
چه شباهت جالب بین این دو قصه پیدا کردی..
هر دو مسیری به سمت مرگ..
با این ؛ که تو قصه های جدید رد پای قصه های قدیمی رو میشه پیدا کرد موافقم. زندگی و قصه های ما تکرار قصه های اجدادی ماست.
این که باور کنیم یا نه خودش قصه ست و لی باور کردنی که قصه های اجدادی ما رو به هدایت می کنند.