قضیه ی حسادت
می خواهم حسادت برانگیز شوم!
آن قدر که چشم بخورم.
آن وقت از مدفوع ِ من نیز چشمه ها خواهد جوشید.
***
دوست داشتنِ کامل
می خواهی حسادت برانگیز شوم!
تا به من حسادت کنی.
چرا که دوست داری در تو چیزی را برانگیخته کنم.
من نیز همین را از تو می خواهم.
***
اینجا هم درباره ی فیلمی از پولانسکی نوشته ام! مرگ و دوشیزه!
وایییییییییی
یعنی عالی بود!چند وقت بود داشتم به این موضوع فکر می کردم. قسمت دومش بدجوری صدق می کنه واسم!!
حالا چه جوری؟؟؟
حسادت برانگیز می شوی؟!!!!!
دوست دارید در او چیزی را برانگیخته کنم...چیزی که حسادت نیست!
خواندمت (گل)
هر کسی از ظن خود ...
سلام ققنوس جان.
حسادت برانگیز شدن،برآمدن از موضع برتر هست.این اصل هست.اصل که زاده شد،فرع زاده می شود. فرع همان برانگیخته شدن حسادت هست.تا این جا همه چی با خوبی و خوشی و سلام و صلوات پیش میره.امّا...
وای از این امّا...
امّا...
آنکه نیاز دارد که از تو بخواهد که تو در او چیزی را برانگیزانی در موضع ضعف است ققنوس جان! آن که در موضع ضعف است دنبال رفع آن است یا بدنبال دوست داشتن تو؟!
*اگر از برهان خلف هم استفاده کنیم باز به پارادوکس بر می خوریم.یک جای کار می لنگد با این وصف!
من یا فرد ِ دیگری مطرح نیستیم... شخص مطرح نیست. من می خواهم به معنای این جملات توجه شود.
آن چه در این نوع نگاه به حسادت اتفاق می افتد، اراده ای است که به شدن، آن شدن، والاتر شدن... در انسان شکل می گیرد.
خواست ِ قدرت و آن چه نیچه از آن به عنوان "شور ِ فاصله " نام می برد...
تو را به اندیشه در این مفاهیم از فلسفه ی نیچه می �وانم. شوری که فاصله ی بین انسان ها ایجاد می کند...
از دوست ِ دیونوسوسی نیچه ، حافظ، نیز برایت در همین رابطه می گویم که می گوید؛
زلـف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بـنیاد مـکـن تا نکـنی بـنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلـک فریادم
زلـف را حلقـه مکن تا نکنی دربـندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانـه مـشو تا نبری از خویشـم
غـم اغیار مـخور تا نـکـنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گـلـم
قد برافراز کـه از سرو کـنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مـکـن تا نروی از یادم
شـهره شـهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منـما تا نـکـنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا بـه خاک در آصـف نرسد فریادم
حافـظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
مـن از آن روز کـه دربـند توام آزادم
...
این �سادتی است که حافظ از آن می گوید و چنان مشتاق و پرشور از آن می گوید که جز از نظرگاه ِ قدرت نمی توان به آن نگریست....
و این همه خواست ِ قدرت است که حافظ از آن می گوید و نه ضعف.
....
و حال همین را به زبانی دیگر در سرود ِ رقصی از زرتشت ِ نیچه بخوان! ؛
از نزدیک از تو هراسانم و از دور دلداده ی توام . گریز- ات مرا از پی می کشاند و جویش ات بر جای می نشاند . من رنج می کشم. اما کدام رنج است که به خاطر تو نکشیده ام ؟
به خاطر تویی که سردی ات به آتش می کشاند و بیزاری ات از پی خویش می دواند و پرکشیدن ات پر می بندد و پوزخند – ات از پای در می افکند !
کی ست که از تو بیزار نیست ، از تو ، مه بانوی در بند کننده ، فروپیچنده ، وسوسه گر ، جوینده ، یابنده ! کی ست که دلداده ی تو نیست ، تو گناهکار ِ معصوم ِ بی شکیب و شیرخواره ی بادپای !
اکنون به کجا می کشانی ام ، ای کودک پرشور و شر ؟ اکنون ب�ز از من گریزان ای ، ای شیرین شیطانک ِ ناسپاس !
سلام
دیگه از این به بعد لب چشمه که بشینم یاد تو می افتم
شعر اول خییلیی محشر بود!
تخیل بلندپرواز و بی پروایی داری.
آورین.
ولی راست میگه میله ازین به بعد لب چشمه بشینیم هی یادت می افتیم! وووی آدم یه جوریش میشه!
اولیش و دوست دارم. دومیش هم بستگی داره چطور باشه.. در هر صورت میتونه از موضع ضعف باشه یا قدرت.. کلا حسادت رو دوست ندارم و فکر میکنم که اگر از رابطه اطمینان وجود نداشته باشه چیز به اسم حسادت هم شکل میگیره. البته نه همیشه
نمی دونم به چشم زخم اعتقاد داری یا نه!
هر وقت مامانم اسفند دود می کرد خواهرم وایمیساد کنار گاز و نگاه می کرد به دونه های اسفند،ببینه اسفند های خودش چقدر می ترکند و بالا و پایین می پرند.
بعدش اخم می کردم و غر می زد "هیــشکی منو چشم نمی زنه!!"
و انقدر سعی کرد حسادت برانگیز بشه، و شد...
که ظرف مدت کوتاهی سیل بلایای عجیب و مسخره بود که بهش روانه شد... و من تنها توصیه ای که بهش می کردم این بود "انقدر حس حسادت مردم رو برانگیخته نکن!!"
نه، اعتقادی ندارم.
این حسادتی که من از آن می گویم ، به حرکت در می آورد انسان را... این حسادت ربطی به مردم ندارد!
چه حسادت برانگیزناک !!!