ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

یک شعر و سه شاعرانه

چون می درند درّندگان

جان می دهند آزادگان

جانی دگر یابند از آن

آزاده جانان زندگان

ما از نژاد ِ برتریم

از نسل ِ نازاییدگان!

بر طبل ِ غوغا می زنیم

همچون زنان و بردگان

در راه اما ساکتیم

همچون سکوت ِ مردگان

ما راست این جور و جفا

ما ظلم را خو کردگان

وعّاظ وعظت می کنند

بر صلح با درّندگان!

صلح است یا ضعف است این

ننگ است بر جنبندگان

بر دار شو خودخواسته

پل شو تو بر آیندگان

چون می روی ، مردانه رو

ققنوس! چون پرّندگان  

 

 ***  

 

 ۱

صله دارد بی حوصلگی هایت... 

  

 ۲

می دانستم می دانی!

آری، دروغ های ما از هر حقیقتی والاتر است!

راستی می دانی؟ 

 

 

 ۳

هدف بازی است

و بازی هدف است

این یعنی هدفی در کار نیست!

بازی ات را بکن.

باید بهتر بازی کردن را بلد شویم

نظرات 22 + ارسال نظر
حسرت سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 12:11 http://hasrat9.mihanblog.com

بسیار زیبا

آنتی ابسورد سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 12:25 http://anti-absurd.blogfa.com

سلام ققنوس جان
خواست قدرت را که تایید کرده بودم در همان "قضیه حسادت"
و گفته بودم که برآمدن است از موضع برتر.شور فاصله و دوری از ناتوانان در شعر "حافظ" موج می زند همینطور در مولوی که شرح انسان کامل را داده است.شعر خوبی انتخاب کردید.محظوظ شدم.همه ی آنچه گفته ای درست است امّا آنجا که مسئله ی دوست داشتن مطرح است کمی ابهام دارد که آیا گفتگو میان دو مرد است یا آنکه میان یک مرد و یک زن؟ساده اندیشی است اگر تصوّر شود زنان منفعل تر از آنند که در جمع توانایان قرار بگیرند واینکه نمی توانند "فرا انسان"باشند.پس چون زن به اعتقاد کافمن میتواند،تصور این گفتگوی شما میان یک مرد و یک زناشکالی ندارد. که البته نظر و گمان من بر این نبود.چرا که مقوله ی سختی است.چه این که زنان مایل به برتر شدن، تعدادشان بسی کمتر از مردان مایل به ان است(از آنجا که زن ابژه ای است که مرد به تعریف آن اقدام نموده و ما هنوز به آنجا نرسیده ایم که زنان به بازتعریف خود بپردازند)بنابراین پتانسیل برآمدن این چنین زنانی هنوز معلّق است!
بنابراین تصوّر بنده این بود که این گفتگوی شما میان دو مرد است.اینجاست که به دوست داشتن واقعی ایرادی را وارد دانستم.
نیچه میگوید:"این نکته را نمی باید از نظر دور داشت که همان اندازه که توانایان به طبع از یکدیگر فاصله میگیرند،ناتوانان به یکدیگر می گرایند."(جُستار سوم کتاب تبارشناسی اخلاق).
البته این گرایش طبیعی توانایان به دوری از هم حکم کلّی ای نیست امّا باز به نظر می رسد وجود برخی پارامترها که به برآمدن "خواست قدرت" می انجامد ممکن است کمکی در دوری از والاتباران هم باشد.بنابراین این مقوله هم به مانند مقوله ی امکان برآمدن فراانسان در لباس "زن" مقوله ی سختی است.زن می بایست آن جامه را برکند.آن جامه ای که مرد برایش دوخته و اینجاهم گویا آن مردی که چنین مایل است در جمع والاتباران نزدیک باشد به خواست دوست داشتن و خواست دوست داشته شدن،به سختی ممکن است که برآید.
با همه ی این تفاصیل خودم تمایل دارم که همین مورد آخر را در نظر آورم در نوشته ی شما.یعنی اینکه مردی برآمده از خواست قدرت،راه یافته به دامان والاتباران،جای خود را یافته و اینک حسادت برانگیز شده چون مردی برتر... و حالا نزدیک است که در تحقق این امر مهم دستان مرد برتری دیگر(اینجا زن فرض نمیشود) را گرفته در دستان خویش و می فشردشان و امیدی به وی تزریق میکند که او را هم چون خود خواهد که بکند.این را اگر تصوّر کنیم،نوشته ی پر قدرتتان را راهی نیست به سمت ابهام.به خصوص اینکه آن را با چاشنی "حافظ" میل کنیم.
سپاس

درود
بسیار خوب اندیشیده ای و من در این جملات با تو همراهم... در آینده حتمن بیشتر به گفتگو خواهیم پرداخت.
کاش زن نیز در می یافت که آن چه نیچه برای او متصور است چیست و ... آه! چه می گویم!؟ مگر مرد دریافته است؟؟
...
با این همه اما مرادت را از اشاره به مبهم نویسی من در نیافته ام! از چگونه ابهامی می گویی؟ کمی بازترش کن...
من نیز از تو متشکرم

آنتی ابسورد سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 12:29

شاعرانه هایت هم عالی و کم نظیر است.
مثل همین که امروز گفته ای

مرمر سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 14:16

لطفا تنظیماتشون گن شعر ائولت درهم برهمه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اما 1 و 2 رو خیلی دوست میداشتمممم

اندر احوالات من و اینجانب سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 15:38 http://www.aidasaam.blogfa.com

ارادتمندیم .

اون " صله دارد . . ." رو خیلی دوست داشتم ، قلمتان پرتوان .

راستی چرا این بلاگ اسکای گل و بلبل نداره ما واسه شما بذاریم پای کامنتامون ؟!!!

منیره سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 17:05

[گل]

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 17:30

دلم میخواهد به صاحب کامنت بزرگ در جواب انچه در کمانک نوشته : (... ما هنوز نرسیده ایم ...) بگویم : چه خوب که نرسیده ای ... کاش هرگز نرسی ... رسیدن همان و پرتاب ظروف یکبار مصرف مستعمل بر سطح این جزیره ناشناخته همان .
چرا یاد سرن لی پی تی افتادم ؟!
به هر حال ... هر رسیدنی ، باعث ندامت مقصد خواهد شد.
کاش آدم هم به زمین نمی رسید.
چه میگویم ؟ میماند و بهشت را گند میزد ؟!
...

سفینه ی غزل سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 19:11

بسیار خوب/ فقط ققنوس جان این وزن" مستفعلن مستفعلن" با عرض معذرت برای این مضمون که به هر حال نو هست کمی غریبه. می دونم بازم میگی من به این چیزا اهمیت نمی دم ولی خب این به ذهنم رسید دیدم بگم بهت...

ممنون از تو :)

مرمر سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 19:45 http://freevar.persianblog.ir

شعر اولت فوق العاده بود و میخوام برای دوستانم با اسم خودت ایمیل کنم!

ارزش بارها خوندن داره
فقط یک جاش برام نامفهومه..
بر طبل غوغا میزنیم
همچون زنان و برده گان
تفسیر و تعبیر میخوام لطفا!

اول صبحه و هنوز ذهنم بالا نیومده اما ...
آیا نگاهِ من به زن، نگاه به جنس ِ دوم است؟ مسلمن این طور نیست!
آیا من جامعه ی مردسالار را می پسندم؟ باز هم این طور نیست...
نقدِ من در این قسمت از شعر، نقدی است به جامعه ی غوغاسالار! غوغای بسیار و هیچ... غوغا!
آیا مردها نیز به غوغاسالاریِ بی اندیشه و بیهوده دامن نمی زنند؟
چرا...
می دانی که از چه می گویم؟ از ما! از جامعه ای که دچار مرگِ بعد از غوغا شده است!
استفاده از زنان و بردگان، تنها استفاده از دو کلمه است، برای نشان دادنِ این معنا.
به هیچ وجه استفاده ام از این کلمات را توجیه نمی کنم. چرا که اهلِ توجیه نیستم. اما کسی که شعر می نویسد، نمی تواند با کلمات و توانایی ِ معنا رسانی ِ آنها قهر باشد.
...
ممنون از لطفت مرمری...

مهرگان سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 22:52 http://mehraeen.blogsky.com

من 1 و 2 رو خیلی دوست داشتم.

اما رک بگم اولی اصلا به دلم نچسبید.یه مقدار در هم و برهمه!.
مخصوصا با این قسمت
برطبل غوغا میزنیم
همچون زنان و بردگان
اصلا حال نکردم!

درخت ابدی سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 23:01 http://eternaltree.persianblog.ir

همه‌شون خوب بودن. اولی هم کلا حال و هواش غم‌انگیز بود.

که چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 00:08

می دانستم می دانی
بعد راست می دانی

که چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 00:09

می دانستم می دانی
بعد راستی می دانی

ترنج چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 10:45 http://femdemo.blogfa.com/

صله دارد بی حوصلگی هایش؟ مال ما که فقط نق و نوق دارد!

فرزانه چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 15:36 http://www.elhrad.blogsky.com

عاشق این شدم ققنوس :

صله دارد بی حوصلگی هایت...

شیدا چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 19:01 http://sheidashin.blogfa.com

بسیار زیبا. به خصوص قسمت سوم:
(هدف بازی است

و بازی هدف است

این یعنی هدفی در کار نیست!

بازی ات را بکن.

باید بهتر بازی کردن را بلد شویم
چون می درند درّندگان)

فرواک پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 12:29 http://farvak.persianblog.ir

برام مثل صحنه ی تئاتری می ماند که بازیگران سفید جامه ش می رقصند با دف.

کیمیا پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 16:12

اینجا انگار هنوز تغییری نکرده ... !

هیچ چیزی از تیغ ِ تغییر مصون نیست! و من حداقل یک چیز هستم.

محمد رضا ابراهیمی پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 20:01 http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
شعراتو می فهمم. لا اقل اینطور فکر می کنم.
شماره ۳ رو می خوام بازی کنم. دارم شروع می کنم.

خودکار سفید یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 13:50 http://http://colorlesspen.blogfa.com/

بخش اول بسیار بسیار شعر زیبایی بود ، کوبنده بود! یاد فریاد های لوتر کینگ و گاندی و ماندلا و مالکوم و خیلی های دیگه افتادم!!

نظر لطف شماست...

ابوذر اکبری چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 10:58 http://boghzebaroon.persianblog.ir

سلام وقت خوش جمله به جملش عالی بود بدون هیچ حرفی مفتخر به شاعری شدی در دوره نامردسالاری مدرن عمریه تو راهم شاد و سرفراز

فاطمه سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 00:01


از اولین شعرت خیلی خوشم اومد" دعوت به بیداری".

این صله دارد بی حوصله گی هایت دیگه کلی حرف توش داشت.

زیبا بود همش..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد