ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

رقصِ درد

با عشقی سرشار از اندوه، درد و رنج؛ تقدیم به همه ی زنانِ سرزمین نفرین شده ام! به دخترانِ انتظارهایی به طولِ زندگی، به ذهن های تا ابد باکره مانده! به قلب های هنوز نشکفته پرپرشده، به امیدهایی که یک سره ناامیدی است، به زنی که در درونِ من ضجه می زند هر روز، به منی که گریه می کنم هر شب، به زنانِ زندانی در خود، به خودی ساخته شده در طول ِ‌تاریخ ِ سیاهمان، به تمام زیباهای خفته...


تقدیم می کنم، همه ی خودم را، تا عمقِ اندوهم را در این شعر به رقص در آورم، تا تو برقصی!

 

 

با من بیا
پنهان نکن
پنهان نکن
خود را
با من بخوان!
ای زن برقص
عریان و عور
بی سینه بند،
حتی 

  

فریاد کن
از سینه آن رازی که داری!
ای زن!
تو زیبایی بدونِ جامه آری!
خود را بیارای،
آن چنان باشی که هستی؛
یک دست زن، بی تاب تن، در بی قراری!

 

چشمات وحشی
زلف آشفته
کمی تر!
پاهای رقصان
سینه لرزان
داده گل
بی تابِ پرپر!
دستانِ آزادت،
برای عشوه سازی
بس توانگر
با من بگو، بامن بگو
اینک چه نجوا می کند لب های آن سر؟!

 


می بو سی و
خورشید قرمز، آسمان هم
وقت غروب  و می رود خورشید کم کم
جاری است بر سطحِ تنت قطرات ِ شبنم
انگار، می بارد به روی پوستت،
دردانه های نور، نم نم!

 


می بویی و
دنیا خوش از بوی خوش ِ زن
در عصر درد  و عصرِ زندان، عصرِ آهن!
ای زن!
تمام ِ زندگی،
ای من، تو ای من!
   


آزاد کن خود را، چرا از خود جدایی؟
پر کن زمین را از سرود ِ من، رهایی!
ای زن! اصیل، ای پاک، آخر کی می آیی...
  

 


"مستور گشته یک حقیقت در درونت"!
باور نکن
آری، دروغ است آن، به قصدِ کشتنِ روحِ جنونت
آزاد کن خود را از این زندانِ دونت...  

 

 

رنگ ِ تنت صدها حقیقت دارد آری!
رقصت چه غوغایی است آهوی فراری!
فریاد کن از سینه آن رازی که داری
پایان بده بر این زمستان با بهاری
ای زن تو زیبایی بدون ِ جامه آری ...

                                                  پاییز 90

 
نظرات 22 + ارسال نظر
غریبه پنج‌شنبه 4 خرداد 1391 ساعت 18:02 http://porseman.mihanblog.com/post/97

سلام
نوشته از خودتونه؟؟؟

ترنج جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 18:53 http://femdemo.blogfa.com/

آنچنان باشی که هستی رو دوست داشتم. بقیه اش اما بیشتر اروتیک بود به نظرم تا رهایی بخش :)

اروتیک‏?‏ آره‏!‏ من از طبیعت انسان می گم‏!‏ از غریزه

قصه گو شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 13:32 http://khalvat11.blogfa.com/

اینجا و الان خیلی حرفها می شه زد
اول این که شعرت قشنگ بود (من از شعر چیز زیادی نمی دونم و نمی تونم نظر کارشناسی بدم فقط می تونم بگم به دلم نشست)
اما
یه جورایی با این ذهن های تا ابد باکره مانده مشکل دارم. دروغ چرا ذهن های هرزه گرد رو ترجیح می دم.
یه امای بزرگتر
حال کردم با زن درونت. خیلی از مردها با اقرار به وجود زن درونشون مشکل دارن. گویا خیلی به مردانگی شون بر می خوره.
پس به افتخار مردی که از زن درونش یاد می کنه با احترام تمام دست می زنم.

سپاس بانو‏!‏ اگه بدونی چه غم بزرگی در سینه دارم... از این ذهن های باکره مانده‏!‏

ایگونا یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 16:06 http://egona.blogfa.com

چشمانی که حقیقت را فریاد میزدند پشت پلکهایشان به خون آنیموسهایشان غلتیدند ...

مگر رنگ حقیقت، به جز سرخی است...

هیچکس یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 22:06

خوشم نیامد.

هیچکس یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 22:11

نه آزادی توی برهنگی هست نه معنای زن فقط حجاب و برهنگی هست.از این نگاه مادی در مرز لخت یا محجوب زن دلزده ام.
کسی شعری راجع به مرد و پوشش اون گفته؟که مثلا برهنه تر زیبا هستی و عریان شو و از این حرفا؟
جایی قانونی راجع به پوشش مرد داریم که فلان بپوش وگرنه بهمان؟
خسته شدم از بس از این منظر دیده شدم.از منظر تن و لباسی که باید یا نباید پوشیده بشه.
از اینکه انگار من دو تکه شده ام عریان و با حجاب و هرزه و باکره و جنگی که این میانه مرا پاره پاره می کند ربطی به من ندارد و آنچه و آنکه هستم.مربوط به اندامی است که از جنینی در من شکل می گیرد و اجتماع برایش خط و نشان می کشد.
مرا و تنم و پوشش و برهنگی ام را رها کنید.بگذارید کمی هم زندگی کنم.فارغ از نگاه شما و باید و نباید و حس شاعرانه ی حجاب و برهنگی شما.

ممنون که نظرت را درباره ی من و شعرم گفتی / هیچکس عزیز‏!‏ من رقص ها و دردهای خود را دارم... تو نیز دنیایت را آن گونه که خود می خواهی می سازی و خواهی ساخت و... اگر...

شکوفه دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 00:14 http://www.shokofesolimani.blogfa.com

درود مهربان
شعرهایتان نوشته هایتان به دلم نشست
و این شعری خاص بود
مستدام باشید

:‏‏)‏

آنتی ابسورد دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 08:33

زیبا بود در اول صبح و بسی نشاط آور .سپاس.
این که گفته ای با آزادی برآمده از برهنگی یکی نیست که این شعر را فهم و قرائتی از لختی گری بدانیم.من مشتاق لحظات دیوانه وارم که از تن برهیم و فارغ از جسم و آنچه جسمانی است برقصیم و آن دم است که معنای لخت و عور را می فهمیم.

به قرائت ها کاری ندارم، خودم را می نویسم‏!‏ / آری من نیز مستاق هماهنگی و... یکی شدن جان و تن هستم. سپاس از تو.

فرزانه دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 09:01 http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
به افتخار آشنایی با زنی که درون توست ...
رها کن مرا

برایم عجیب است که تو هم کلمات من را زندانی برای زن می بینی... و یا شاید...

ترنج دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 15:35 http://femdemo.blogfa.com/

به غریزه اعتقاد ندارم و اعتراض دارم.

این جمله ی شما یعنی غریزه‏(به معنای کلی)ستیزی‏?‏

رها از چارچوب ها دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 23:17 http://peango.persianblog.ir/

زن بیرون ما که رویایی نداره
شاید زن درون تو رویایی بسازه...

سرت رویایی و دلت دریایی باد‏!‏ زن در اندیشه ی من سازنده ی حقیقت است و پیش برنده ی جهان‏!‏ / و حال تو خود ببین جهان امروز چه اندازه بی رمق است...

ص.ش سه‌شنبه 9 خرداد 1391 ساعت 18:49

با دست خودم باکری گی را میکشانم به قضاوت!
و لختی . عریانی را .
چیزی درون تو ای مرد آنی شد.
هان تو ای مرد. از من همین ها را میدانی؟

مرمر چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 00:19 http://freevar.persianblog.ir

عالی بود! اینکه میگم عالی بود برای اینه که با اینکه تغییر کردی و من خیلی ازت دورم اما شناختی که ازت دارم این شعر رو برام دلنشین میکنه!
تو تو این شعر برهنگی رو به عنوان تنها عنصر زن ندیدی، توی این شعر برهنگی رو من جسمانی میبینم، عرفانی میبینم، رهایی میبینم، و همه اونچیزهایی که من زن دنبالشم!
و البته چون من رو این موضوع بیشتر دست میذارم سرکوب جنسی زن و برای همین این شعر برام مفهوم داره!
متوجه نشدم چرا بعضی دوستان باهاش مشکل داشتن اما من دوستش داشتم.. از لحاظ معنا و مفهومی! شعری خب سبک خاص خودته نمیتونم نظری بدم صاحب نظر هم نیستم!
مرسی ققنوسی..
آری، دروغ است آن، به قصدِ کشتنِ روحِ جنونت
آزاد کن خود را از این زندانِ دونت...

ممنون که شعرم را کامل و شاعرانه خواندی... حضورت دلگرم کننده است...

مرمر چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 00:20 http://freevar.persianblog.ir

برای هیچکس:

من هم یک زنم و اتفاقا چون همیشه برام سوال بود چرا کسی از مرد نمیسراید یک بار شعری نوشتم از اندام مرد! پیدا کنم میذارم اینجا!

خلیل چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 10:44 http://hazer3.blogfa.com

سلام،

در ما، همه، یک حقیقت مستور گشته؛ کسانی که خودشان نیستند!

" چون به پنهان می روند

آن کار دیگر می کنند "

درود به نکته بینی تو/ این خود پاسخی است...

فرزانه چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 17:33 http://www.elhrad.blogsky.com

کلماتت را زندان برای زن دیده ام ؟ ابداً منظورم این نبوده پرنده جوان ...بد گفته ام منظورم را
این شعرت آوای رهایی زنی است که درون توست
آشنایی من با آن زن افتخار است

و برای من نیز... /سپاس بانو

[ بدون نام ] جمعه 12 خرداد 1391 ساعت 15:37

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

و چه از این زیباتر‏?‏

آرام یکشنبه 14 خرداد 1391 ساعت 20:20 http://saate10.persianblog.ir/

میدونم که بچه بدی شدم دیگه کم سر میزنم ولی نمیدونم چمه دستم به نوشتن نمیره شاید درست شدم (:
روزت مبارک (:

ممنون D:

منیره سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 15:11

من جزو کدام دسته از دوستانم ققنوس خیس ؟
اینقدر ققنوس هستی که سوالاتم را پاسخ دهی ؟

فاطمه شنبه 11 شهریور 1391 ساعت 23:05

زیبا بود.....

چشمان وحشی و زلف آشفته و پاهای لرزان...

من شعر تو را فریاد خفته سی درصد زن درونت دیدم.

فریاد خفته بسیاری از زنها..

به راستی اگه صد در صد زن بودی چه فریادهای خفته داشتی ...

درود بر تو...

منیر دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 12:47

کمی دیره اما شاید دیر بهتر از هرگز باشه

یک عذر در پی اعتراف به نفهمیدن درست شعرت ، وقتی که سروده بودی و اینجا به دوستان هدیه کرده بودی ، به این خانه بدهکارم .

شاید از بس که چشم ها رویه ی لطیف زن رو تماشا کردند و برای آرام درون بیمارشان ، شعر در شراب پیچیدند و سرکشیدند ، به طرز بیمارگونه ای به هر نگاهی آلرژی شدم!

شعرت برام پیامی بدوی و حتا فقهی داشت .
که به قدمت تاریخ، فقه زده و همیشه به کار گرفته شده ایم ،ما که زن زاده شدیم !

عذرم رو از بابت دُرست نفهمیدنت بپذیر
و سپاسم رو از بابت درست دیدنت.

و اکنون شعرت پیام زیبا زیستن بعد از هر بار زیبا مردن بهمراه داره .

که کتابت و مباحثی از این دست که در این مورد خودم رو باهاشون درگیر کردم در دریافت جدید موثر بوده .

تا فردا چه زاید مادر اندیشه ...

مسافریادگیرنده دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 15:11 http://learningpassenger.blogfa.com

ققنوس! خیلی متن قشنگی بود. چند باری است که می خوانمش! ذهن های تا ابد باکره مانده...تعدادشون در این سرزمین نفرین شده کم نیست. عالی بود.

زیبا خوانده ای...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد