ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

انسانی، فقط انسانی

پیش نوشت؛


هرگز وقتم را برای پاسخ دادن به حرف های بی سر و تهِ افرادی که تکلیفشان با خودشان هم مشخص نیست، تلف نمی کنم! چرا که نه علاقه ای به مجاب کردن و قانع کردنِ همه دارم، و نه این کار را ممکن و درست می دانم. من به عشق ِ کسانی می نویسم که از جنس ِ من هستند و من از جنسِ ایشانم.

 

 

***

روزی تو را / خواهم برد /به جنگل های بکر / که دست ِ خرابکار ِ بشر به آن نرسیده است / روزی تو را به میهمانی زمین و تن /  تو را به کوه،  تو را به جنگل خواهم برد /  و در غاری برایت خانه ای خواهم ساخت /  درست زیر ِ سقف ِ بی ستون ِ آسمان / آسمانی که ستاره اش خورشید است و نه او / در آن حوالی / در زمین / که موسیقی ِ چشمه ساران گوش را می نوازد / و درخت هایش بیمار نیستند / تو را به جنگل های سرسبز خواهم برد / تا سبز ِ اصیل را ببینیم و درک کنیم / تو را به بهار / به رویش به جوانه خواهم برد / و در بهار ِ زندگی / و در آن جا / در غار / با تو ای یار / به رنگ ِ طبیعت در خواهیم آمد / و در بهار / همراه ِ آن جوانه خواهیم زد / تازه می شویم با باران ِ بهاری / و شکوفه می دهیم / و با پرندگان هم نوا آواز سر می دهیم / و با رقص طبیعت با نسیم بهاری خواهیم رقصید / بی آن که کلامی به گزاف بگوییم / که کلمه دروغ است و ابتذال / و اما طبیعت هیچ گاه دروغ نمی گوید* / شب می شود و ما از دهانه ی غار به ماه خیره می شویم / در حالیکه دست ِ من بر شانه های توست / هلال ِ ماه را ببین / ببین چگونه به ما لبخند می زند و من تو به هم / و... / و عشق بازی را به بوسه ای می آغازیم / می خوابیم / و می خوابیم / و می آساییم / در آرام ِ ناآرام ِ طبیعت /طبیعتی که در آن هیچ چیز و هیچ کس مال ِ هیچ کس نیست / و همه چیز و همه کس برای همه است / که مالکیت دروغی بود که انسان را کم خواه کند!/ و اما در طبیعت/ طبیعتی که به شکل ِ آن در آمده ایم / و به رنگ ِ آن / رنگ ِ سبز آن در بهار / صبح که خورشید به در می آید / و پرتو ِ نورش چشم هایمان را آرام می بوسد و از خواب بیدارمان می کند / صدای رود می آید / خواب دیگر از سرمان پریده است / و زندگی جریان دارد / صدای رود می آید / شفاف / صدایی که جدایی نیست ش از سکوت / صدای رود می آید / بی آنکه صدای دست ساخته های بشر ِ پرسر و صدا گوشمان را بخراشد / به صدای سکوت ِ پرهیاهوی طبیعت گوش فرا می دهیم / با بوسه ای که از لبان ِ هم می گیریم / به بیرون ِ غار می زنیم / سرخوش و شاد / می زنیم به دل ِ طبیعت / دل شاد / پرندگان ِ پگاه برایمان موسیقی ِ می نوازند / و من و تو می رقصیم شادمانه / می رقصیم / می رقصیم / تا خود ِ تابستان / تا بیاید / دل ِ من از نگاه ِ تو می لرزد و سینه های تو / تا بیاید /  تا تابستان / تا تابستان می رقصیم / تا آن زمان که گل های سینه ات میوه دهد و من از شهد ِ آن بنوشم / و دلم آرام گیرد / تا گنبدی شود سینه هایت / تا گنبدی شود و من آن را خالصانه پرستش کنم / در فصل پرستش گنبدها / آری که منم آن پرستنده ی مغرور ِ گنبدهایت / تابستان چون رود می رود / پاییز دارد از راه می رسد / طبیعت به زردی می گراید / چرا من و تو دل به طبیعت ندهیم این بار هم / ما که از دل ِ طبیعتیم و در دل ِ آن / پاییز می آید و زرد می شود سبز / زرد می شویم با هم / بی آنکه غمی از زرد شدن ِ سبزمان بر دل هامان سنگینی کند / سرد می شود هوا کم کم و اما من و تو گرمیم هنوز /  گرمیم در آغوش ِ هم / زمستان در پیش است و سرما / و ما از راز ِ سرما باخبریم / و بی آن که آموخته باشیم می دانیم که اقتضای سرمای زمستان هم آغوشی است / هم آغوشی ِ زمستانی / در آغوش ِ هم می رویم و می مانیم / من و تو در آغوش ِ همیم و مادر ِ طبیعت نیز ما را در آغوش گرفته است /چه پرهیبت / سکوتی سرد همه جا را فراگرفته است / مرگ / مرگ که قسمتی از زندگی ِ ماست در پیش است / و من و تو به مرگ هم می خندیم در آغوش ِ هم / چرا که ما راز ِ طبیعت را یافته ایم/بی آن که بیابیمش.                              

                                                                                                       دی 90

  

*جمله ی ((طبیعت هیچ گاه دروغ نمی گوید)) از شوپنهاور است.

نظرات 10 + ارسال نظر
ص.ش سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 15:36 http://radefekr.blogfa.com


چقدر ناب و بکر بود!!
به راستی هیچ وقت طبیعت دروغ نمیگوید!
و همین. چیزی بیشتر چز خواندن دوباره اش ندارم!

بخوان! دوباره بخوان! و نقشی تازه بر بوم بزن! به نامِ زندگی...

بونو سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 22:42 http://filmfan.blogfa.com/

سلام
دوست عزیز
مدتی است که هر چی می خوام تواون یکی وبلاگ بنویسم نمیشه چون کد امنیتی رو قبول نمی کنه

اتفاقن من هم با کامنت گذاشتن تو پرشن بلاگ مشکل دارم!! و نمی تونم این کار رو انجام بدم
ممنون از اینکه به فکرم بودی

آنتی ابسورد چهارشنبه 17 خرداد 1391 ساعت 20:03

سلام بر رفیقمان.نمیتوانم بگویم چقدر لذت بردم از این نوشته ات.طبیعت الحق و الانصاف ستودنی ست که اراده ی خالص و بی تکدیرش خوانده اند.درود بر تو که به غایت زیبا وصف کردی رقصیدن و عشق بازی در دل طبیعت را که به یقین همیشه بهترین راه التیام زخم های بشری بوده خاصه در این عصر هجران بشری از آن اراده ی عظیم،آن اراده ی بی غش،آن اراده ی بزرگ و خالص که هیچ گاه دروغ نمی گوید...

و من هم از اینکه تو لذت بردی، لذت می برم رفیق عزیز...

مرمر پنج‌شنبه 18 خرداد 1391 ساعت 00:08 http://freevar.persianblog.ir

این رو قبلا نخونده بودم؟ خیلی اشنا بود برام. و خیلی دوستش داشتم. خاص و بکر.. و غنی.. میتونم شیرش کنم؟

خونده بودی... البته که می تونی. ممنون

ترنج پنج‌شنبه 18 خرداد 1391 ساعت 14:48 http://www.femdemo.blogfa.com

حال و هوای این روزای گذشته ام بود :)

:)

درخت ابدی پنج‌شنبه 18 خرداد 1391 ساعت 21:47 http://eternaltree.persianblog.ir

چهارفصلی بود واسه خودش.
حس خوب و آرامش‌بخشی داشت، مث خود طبیعت.

ممنون درخت ِ عزیز... هم اکنون از این آرامِ وحشی طبیعت برمی گردم!

مهرگان جمعه 19 خرداد 1391 ساعت 00:38 http://mehraeen.blogsky.com



لایک به تیتر!
من میمیرم برای انسانی های عاشقانه که مرزشان از عن سانی های معمول سواست!

خوب است که مرزها را می شناسی :)

شیرین جمعه 19 خرداد 1391 ساعت 00:43 http://shoor2.blogfa.com

راست میگید. تازه دروغ که نمیگه هیچی راستم نمیگه. کلا نمی گه... فقط هست. بدون روده درازی

چه خوب :)

گلبرگ پنج‌شنبه 8 تیر 1391 ساعت 18:04 http://sahba2samaneh.blogfa.com/

چقدر با من نزدیکی
و چقدر دور
احساس های انسانی
از جنش خورشید
و دختری
از جس مهتاب
مرا با تو که چشمهایت
نقره ای فام است
در انبوه سبزه زارهای زندگی ام
که دیر
و یا
در جاده ای دور فتاده رسیده ایم
رویاهایی است بسیار
نزدیک
شیرین
+++++++++==
سزمین من
سرزمین نگاه توست
مرا با چشمهای اسمانی ببین
من به درد تو اشنام
عجیب اشنام
++++++++
وب زیبایی داری
و زیباترنش همین مطلب بود
من عاشق این نوشته شما شدم

متشکرم دوست من :)

فاطمه شنبه 11 شهریور 1391 ساعت 22:38


توصیفت زیبا و ساده و دلنشین بود و سراسر سرشار از حس حس دلتنگی .
به این فکر کردم که بشر امروزی چقدر از مادرش(طبیعت ) فاصله گرفته.

از غار که روزی خانه ش بود و رودخانه و میوه ها و علفهای وحشی که روزی از ان تغذیه می کرد و از حیوانات وحشی که روزی زبان او را می فهمید.

با تمام وجود ارزو کردم که یک شب را تا صبح تو دل طبیعت بگذرونم.

و تو که چه خوب می فهمی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد