ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

هی مارکی، من هنوز هستم!

هنوز صدای پرشورِ "هومر"  اینجاست، که می گفت؛ فارغ از بیم ِ مراقب و خرده بین، کاملن از هوی و هوس پیروی می کنم... هنوز "اِراسموس"ی هست که در ستایش دیوانگی و زن بنویسد و عقلانیتِ مضحک ِ زمانه  را به ریشخند بگیرد و بعد از این دیوانه سازد خویش را... دیوانه! آه چه به موقع به یادت افتادم رفیق مارکی! دیوانه ای که عقل و جسارتش از زمانه اش بیشتر بود!

فریادهای خشم آلودِ "مارکی دوساد" در زندانِ مذهب و سنت به صلیب کشیده شده! گوش کنید، طنین فریادهایش هنوز هم اینجا می پیچد اما! هم اوست شاید که امشب قلمم را بر کاغذ می راند و کلمات را بی اختیار بر آن می پاشاند! مارکی آخرش صلیب را قورت داد تا تا جان و تن به غریزه مردگی ندهد، اما مرد... او مرد در راه ِ غریزه! مارکی صلیب را قورت داد، اما هنوز هزاران صلیبِ مذهب، اخلاق، سقراط... چه فرقی می کند؟ هنوز هم غریزه مصلوب است و به زعمِ زمانه، هر انسانی هر چند اخته تر باشد، مطلوب تر است! و عجبا که این مطلوبیت، انسانیت تعریف می شود! به راستی دوستان، مگر انسانیت امروزه، به جز این تعریف می شود؟ دیر زمانی است که "گوته" ای دیگر می باید ظهور کند تا دوباره بگوید؛ آن چه از انسانیت امروزه تعریف و تعبیر می شود، دورتر از هر چیزی به انسانیت است!


اما غریزه چیست؟ و غریزه ستیزی چیست؟

غریزه، کسی پیدا می شود که به من بگوید، به واقع انسان چه چیز است به جز خواست و غریزه؟ آه! واقعن انسان چیست به جز همین؟ و مگر خواستن های بزرگ نیست که انسان و زندگی را به جلو می برد؟ و ریشه ی این خواستن ها کجاست... به واقع در کدام لایه ی پنهانِ جانِ آدمی است به جز...

آرمانِ مذهبی انسان را بدل به اخته ی آرمانی می کند، و یا لااقل این گونه می خواهد که بکند! اما یک موجودِ اخته شده که هیچ خواستی از آنِ او نیست، چه آرمانی می تواند داشته باشد، جز آرمانی همگانی که سرانجامی به جز تباهی ندارد. و اخلاق! این، آن یک پای مذهب! اخلاق چه؟ مگر نه این است که اخلاق همچون دیگِ زودپزی است که می خواهد انسانِ اخلاقی را بار بیاورد، و به روشِ خودش آن را بپزد! و چه راست است این سخن که آرمان ِ اخلاقی همواره به ضد ِ خویش بدل می شود و دیگ را می ترکاند. و سقراط! آن که ذوق، همان کلمه ای که هم معنای خواستِ انسان است و غریزه ی او، را کشت و به جای آن جدل ِ بیهوده را جایگزین کرد، و دیونوسوس را دق داد و کشت، تا زندگی و جهان از هر شوری تهی شود! انسانِ سقراطی! ذوق را کشت، و چه شد؟ ؛ رقص و موسیقی و آواز، به حکم افلاتون، سرگرمی شد و نه هنر! هنر برای "اوقاتِ فراغت" شد و نه جان و جان بخشِ زندگی! هنری در خدمت کار شد و نه هنری برای هنر و برای زندگی!  آه که چگونه می شود این زندگی ِ بی ذوق و بی هنر را تاب آورد؟ وای که چگونه می شود چنین هنری را تحمل کرد؟ هنری میان مایه را.

از هنر گفتم، انگار قلمم به آن سمت مایل است، آری هنر، که حتی مذهب، اخلاق و سقراط هم از اهمیت ِ آن غافل نبوده اند! اما چگونه هنری؟ این سه گروه(و ای بسا یک گروه) چگونه هنری را می پسندند؟ ؛ هنری غیر غریزی! نامش چیست؟ هنرِ متعهد!!! و آری هنرِ متعهد همان سوپاپِ اطمینانِ دیگ ِ زودپزِ اخلاق و مذهب و... است!! چه خوب که به یادِ "پاره تو" و حرفش افتادم! هم او که می گفت؛ مذهب و اخلاق همواره در پی سرپوش گذاشتن بر غرایزِ انسانها هستند و حال آن که این غرایز هر بار از جای دیگر بیرون می زنند، در هنر، در ادبیات... این جاست که غریزه، اصالتِ خویش را به رخِ تمامِ فلسفه بافی های باید و نباید می کشد...

اما به راستی دوستان! این هنرِ متعهد چه کسانی را می تواند سیراب کند و چه زندگی های را می تواند نجات دهد؟ پاسخ اینجاست؛ میان مایه گان و انسان هایی با خواست ها و غرایزِ حقیر.

فریادهای خشم آلودِ مارکی هنوز در سرم می پیچد! آن که با قلب و بی اختیار می نویسد! آن که لبریزِ شهوت ِ خواستن می آفریند... هنر ِ این والایان چگونه است؟ به راستی آیا اگر غریزه را محدود کنیم، فرصتی برای عرض اندامِ هنرِ اصیل از هنرمندانی با غرایزِ بزرگ می ماند؟  "مولانا" را ببین، بر بالای منبر نشسته است و ببین چگونه شعر می ریزد از او! او یک شاعرِ غریزی است که رها از همه ی قید و بندها و بی اختیار می خواند؛ نه مرادم، نه مریدم... و می گوید؛ تو همانی که همه عمر به دنبالِ خودت نعره زنانی! و این "تو" همان انسان است و آری انسان چیست به جز غریزه و خواست؟ و تو همانی، خواستن و غریزه! جهان را بی غریزه و بی خواست تصور کنید؟ چه چیز در آن اتفاق می افتد؟ چه کسی را انگیزشی می ماند برای فتح قله ای... اصلن چه کسی را حوصله ای می ماند برای فتح! نه فتحی، نه پیروزی ای ، نه شکستی، نه جنگی، نه صلحی، نه فروشد و فراشدی و نه هیچ... هیچ ... هیچ! و حال که به اینجا رسیدیم، جای تامل و پرسش است؛ به راستی که غریزه ستیزان با چه سلاحی به جنگِ غریزه رفته اند؟ در عجبم از بی سلاحانِ پای لنگانِ جدل کار ِ تاریخ، که با چه فریب و حیلتی غریزه را به ورطه ی نابودی کشانده اند...

مارکی را اخته کنید... اما صدای مارکی هنوز در سرم می پیچد! خواست ِ مارکی و غریزه اش هنوز زنده است، می بینی جناب پاپ؟ می بینی جنابِ سقراط؟ حیلتت در ما بی اثر گشته...

ما هنوز انسان را طور دیگری تعریف می کنیم!


این ها را گفتم مارکی! بلند هم گفتم! اما اینک تو گوشت را پیش بیاور، با تو سخنی خصوصی دارم!! این سعادتِ کوتاه مدتِ غریزی به واقع به چه کاری می آید؟ و از برای چیست؟ می دانی و می دانم که غریزه ها نیز رو به تباهی اند، آن قدر که حتی به قول شوپنهاور، بزرگی ِ مرگ را نیز در فرتوتی شان احساس نمی کنند!
آیا خواستن ها در جان ها جا به جا می شوند؟! آیا من بیش از حد رویایی ام؟!
پیش تر بیا مارکی! بگذار در آغوشت بگیرم! آیا زندگی را از این پوچ، رهایی ممکن است؟ هر چند که پوچ خود نوعی از آزادی باشد...
هی رفیق! مرد! مارکی! از همه ی انواع و اقسامِ فریب ها خسته ام امشب... مثل یک مرد با تو گفتم و تو شنیدی! سپاس.

نظرات 30 + ارسال نظر
افسانه شنبه 20 خرداد 1391 ساعت 01:55

در جواب پستت مطلبی جدید نوشته ام.

دقیق، نکته بین و نکته گو...

منیره شنبه 20 خرداد 1391 ساعت 02:42

ققنوس خیس میدونم از نظر تو حرف های بی سر و ته ارزش جواب دادن نداره ... اما جایی که دلم بخواد حرف بزنم میزنم ، دلت نخواست تایید نکن .

...
گمان نمیکنم دنیایی که در ان زندگی میکنیم ، اخلاق و انسانیت و مذهبی مانده باشه که مانع غرایز باشه . اگر معتقدی که همین ها که میبینیم ... همین بد اخلاقی ها ، همین لامذهبیها .. همین غیر انسان ها ، همان ، اخلاق و مذهب و انسانیت هست ، و چیزی دیگری نیست و نباید به بودنش یا آفریدنش دل خوش داشت ، خب عقیده ی توست و در جای خود قابل دفاع و احترام و قطعن تحلیل و ایراد ... که صد البته من در پی چنین کاری نیستم !
اما به فرض هم رأی بودن با تو ، و دست یافتن به سعادت صرفن بنا بر خواسته های دل مان ، اگر خواسته های چند دل ، خواهش های چند صاحب دل ، غرایز چند بیدل ، همپوشانی داشته باشه ، کدوم غریزه برتری داره ؟ از نطر تو ، که حتا نباید به اخلاق چشم داشت ، در دعوای بین غرایز چه کسی حکم میکنه ؟
اصلن چیزی یا آدمی رو که غرایز یک نفر به خاطرش بی تاب هستند ، اگر اون چیز یا آدم نخواد ، یا اون شکلی نخواد که دل صاحب غریزه میخواد ، حکم چیه ؟
جای دیگری این سوال رو پرسیدم و به جواب نرسیدم . از تو میپرسم ... از نظر تو آدم های خیلی خیلی خیلی چاق خیلی سعادت مند هستند ؟ چون هر چقدر دلشون خواسته خوردند ؟
کاری با ستم ها ندارم که بنا به خواست دل افراد انجام میشه ... فعلن کاری ندارم تا موضوع پراکنده نشه
همینطور کاری با پافشاری آدم های آزاده که برخلاف غریزه انسان ، تحمل درد و حصار رو در جانشان اینقدر بالا بردند که عشق رو برام معنا کردند
این موارد ما رو از موضوع دور میکنه
ولی تو فقط دردی رو شیرین میدونی که بخواد آدم رو حریصانه به غرایزش نزدیکتر کنه و نه دردی رو که از یه آدم غرغرو ی همیشه طالب ، یه دل بخشنده و قوی میسازه که با پاگذاشتن آگاهانه روی خواست های خودش ، به جایی رسیده که بشه بش تکیه کرد ، بتونی با نگاه توی چشماش به تکاپو بیافتی .
واقعن فک میکنی کسی که فقط دنبال غرایزش بوده میتونه ققنوس خیسی رو سرپا نگه داره ؟
این وسط کی باید روزهای سخت بهانه ی بودن ما باشه ؟
کی باید یک تیکه کارتن بذاره زیر سر ما وقتی بی خانه و کاشانه ، گوشه ی خیابون سرمون هیچ شانه ای رو برای همراهی پیدا نکرده ؟
کی باید میون این همه فراموشی ٍٍآدم ها یاد ما باشه ؟
یک نازک اندام ، خوش الحانی که بلده با دستاش غمزه بیاد و دنبال غرایزش باشه ؟!!!
نه ققنوس خیس ! نه !
تو خسته ای ... همین ! تو فقط خسته ای ! برو یه آغوشی رو هر چند موقت برای سر خسته ات پیدا کن !
برو خستگی هات رو از تنت در کن
بعد بیا بنویس پسر خوب ...

...
با همه بند و بست هایی که شرایط اجتماعی ما به ما تحمیل کرد ، دیدن بیچارگی مردانٍ اروپای آزاد در برابر غرایز افسار گیخته ی زنان ، زنانی که قانون رو هم قبضه کردند
رقّت باره ...
اگر غایت سعادت بشر اینه !!!
بی شک من بشر نیستم .
...
مخالفتم با عقاید خاصٍّ تو ، باعث نمیشه که زیبایی قلمت رو نفهمم .
تو میتونی به زیبایی کلمات برهنه رو به تکاپو وادار کنی و به تصویر قشنگی برسی . و لی این "زیبایی " تنها در خیال و رویا ممکن هست نه در واقع !
...

زنده باشی گل پسر

‏!‏!‏

مهرگان شنبه 20 خرداد 1391 ساعت 23:40 http://mehraeen.blogsky.com

کافیست به اخلاق سکولار ایمان بیاوریم و باور کنیم اخلاق به دین و مذهب نیازی ندارد ،همانگونه که سیاست و خیلی چیزهای دیگر....همین
پست های اخیر انگار حرفهای مشترکی دارند!

هنر والا در هیچ قالبی نمی گنجد... / بله، در این پست ها هدف خاصی را دنبال می کردم :‏)‏

[ بدون نام ] یکشنبه 21 خرداد 1391 ساعت 10:35


Nothing to say o ina

بگو آنچه باید بگویی را

سفینه ی غزل یکشنبه 21 خرداد 1391 ساعت 10:44

سلام دوستم
بی سرو صدا میام و می خونمت...
خوش حالم که هستی و می نویسی.

ممنون دوستم :‏)‏

قصه گو یکشنبه 21 خرداد 1391 ساعت 14:12 http://khalvat11.blogfa.com/

آقا یه مطلبی بنویس در حد سوات ما.
مجبور شدم برم تو گوگل بگردم تا ببینم این جناب مارکی دوساد کی بوده و دیدم عجب آدم جالبی بوده.
بعدش هم این رو که گفتی آرمانی اخلاقی همواره به ضد خویش بدل می شود رو باید با طلا نوشت و قاب کرد تا همگان عبرت بگیرن.
بعدترش هم این که نمی دونم چرا ولی از این هنر برای هنر خوشم نمیاد. یه چیزی از توش درمیاد که فکر کنم خود هنرمند هم نمی فهمه چی چیه. نمی دونم شاید من در زمینه هنر خیلی خنگم.
بعدترترش هم ما دربست مخلص جناب پاره تو هستیم که کم گفت و گزیده گفت و خلاصه کارش خیلی درسته.

درود به تو و روان سالم تو :‏)‏ / هنر برای هنر، هنری والاست که ارزش زیستن است... درباره ی هنر به زودی خواهم نوشت

رها دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 10:19

غریزه...خواست... شادی...
خیلی چیزها را خیلی ها می خواهند اما خیلی ها برای آن خواست شایسته نیستند...
برای یک نیچه خوان ، مفاهیمی چون خواست، غریزه، شور، سعادت و شادی مفاهیمی ناگریز، آشناست و هر فرد فراخور توانایی و حوصله اش این مفاهیم را برای خود واشکافی کرده است و من نیز تنها فهم خود را با تو در میان می گذارم ... همین
غریزه چیست؟
اولین چیزی که از این مفهموم برداشت می شود و از قضا برخلاف سایر اولین های دگر که در مورد مفاهیم دگر به ذهن می آید، درست ترین برداشت نیز هست، همان غرایز اصلی یا Basic instinct می باشد که روانکاوانی چون فروید و پسافرویدها برای ما تعریف کرده اند و ما نیز چون تا کنون تعریفی درست تر از تعریف ایشان که واقعیت و ماهیت انسان را بهتر توضیح دهد، نداشته ایم و یا نیافته ایم ناچاریم که برای شروع و تا اطلاع ثانویه این تعریف او از غریزه را بپذیریم و بر آن مبنا سخن بگویم
و آشکار است که جهان و پدیده های آن چیزی جز تفسیر ما نیست در کنار اینکه خب کلمه ای مثل "نمی دانم" فعل مناسبی برای شروع نیست و بر پایه ی نمی دانم نمی توان گامی را آغاز کرد و یا بحثی را بنا نهاد و من نیز جدای از اینکه همه روانشناسان در اینباره چه می گویند تعریف فروید از غریزه را چیزی غیر طبیعی وغیر انسانی نمی دانم گرچه در مورد همه ی تحلیل هایش با او موافق نیستم اما چون دلایل و شهودات شخصی کافی و قوی برای رد مواردی که با آنها موافق نیستم در دست ندارم فعلا مجبورم برای شروع با نظریه او در مورد غریزه آغاز کنم
غرایز اصلی از دیدگاه فروید ، سکس و خشونت هستند و تمامی اعمال ، اثرها، انگیزش ها، هنرها، شورها، طغیان ها ، عرفان ها و حتی سلامت و بیماری ما از این غرایز سرچشمه گرفته و آب می خورد و من قصد ندارم وارد جزییات اینکه چگونه چنین چیزی امکانپذیر است که مثلا چیزی از قبیل هنر و یا عرفان از چیزی مثل نیروی سکس و یا خشونت به وجود آمده باشد و یا چگونگی استحاله ی این نیروها، صحبت کنم، چون اولا فروید و پسافرویدها در این زمینه سخن ها رانده اند و سمبل ها آورده اند و سند ها پیش کشیده اند و من فقط می خواهم از آن به عنوان مقدمه ای کوتاه برای به پیش کشیدن نظر خودم در مورد ارتباط غریزه خواست و شور استفاده کنم. هر چند مهمترین بخش این بحث تعریفی درست و واضح از غریزه است که در ادامه بیشتر توضیح میدهم.

رها دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 10:21

تا اینجا غریزه را چیزی دانسته ایم کلی که در تمامی موجودات وجود دارد.
در مورد حیوانات تظاهرات و فعالیت های غریزی کاملا مشهود است. هدف از این فعالیت های غریزی در آنها ادامه زندگی تا جای ممکن و بیشتر کردن نسل است و خوشبختی برای او در کلماتی مثل علوفه،جفت،دفع،سلامتی و جای خوب خلاصه می شود
یک شیر یک آهو را بی رحمانه می درد، یک گربه بدون هیچ تاملی یک مرغ عشق را می بلعد و یک مرغ عشق بی هیچ احساس ویا عذاب وجدانی یک بچه کرم را می خورد و ...
و در مورد نیرو و غریزه ی زادآوری حیوانات، که در مورد انسان ها به سکس تعبیر می شود، نیز امری طبیعی است که یک نئاندرتال نر که تکامل یافته ترین گونه ی حیوانی قبل از انسان است، هنگامی که یک نئاندرتال ماده را می ببیند بر رویش می پرد و باز هم طبیعی است که این پرش ها اگر در فصل فحلی نئاندرتال باشد بیشتر شود(تغییرات هورمونی و اثرشان در میل به لقاح)
هرچند که در مورد حیوانات می توان فعالیت های غریزی بی شماری را مثال زد که در قالب مفهوم سکس و خشونت نمی گنجند مثل ساختن لانه در زنبور عسل و آشیانه در پرندگان و همکاری های جمعی مورچه و موریانه و... که همگی در جهت حفظ و بقای نیروی حیات در جاندار است
انسان در تمامی این ویژگی ها(سکس، خشونت، تلاش برای بقا) با حیوانات مشترک است چه این امر را بپذیریم و چه نپذیریم و من برای بهتر نشان دادن فرق انسان و حیوان و خواست انسان و حیوان و معنای شور در این دو گونه، دو نمونه از قهرمانان انسانی که غرایز خود در این زمینه را تا قله ای نزدیک به اوج بروز دادند را مثال می زنم
مارکی دوساد و هیتلر...

رها دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 10:22

در اینجا من عمدا این دو مورد را انتخاب کرده و مثلا به سراغ ناپائون که او هم ادم می کشت و یا مولانا، صادق هدایت و گوته که اینها نیز هنرشان به گونه ای نیروی تغییر شکل یافته ی سکس بود، نرفته ام چون در این قهرمانان غرایز اصلی شکل تغییر یافته و استحاله شده ای (اگر نگوییم تحریف یافته ) پیدا کرده که منجر به هنر و خلق اثر شده اما خشونت و تخیل سکسی ای که در هیتلر و مارکی وجود داشت،منبعی مستقیم از غرایز سکس وخشونت محسوب می شود که برای همگان قابل فهم بوده و در واقع اینها نمادهایی را به اوج رسانده اند که به صورت خیلی مستقیم و اشکار از دو غریزه ی سکس و خشونت به وجود آمده است.
حال پرسش این است:
چیزی که مارکی را از یک جوان هرزه ی شهوتران که هر دم خواهش و تمنایی نو گرگ درونش را به سمت نازک اندام و دلبری نو به زوزه وا می دارد و تا تصاحب آن غراله ی رعنا دست از طلب برنمی دارد، تفکیک می کند چیست؟
مگر غریزه ای که هر دو را به خواست وا می دارد یکی نیست؟ (نیرو و شهوت سکس)مگر هر دو هدف خود را تا پایان عمر دنبال نمی کنند؟ (دنبال کردن مداوم و مصرانه ی خواست)
اما علت چیست که همه تا حد زیادی می پذیرند که ان جوان یک لا قبای هرزه هیچ فرقی در این مورد با حیوان ندارد و حتی اگر این را در مورد او نپذیرند و چنین چیزی را یک امر طبیعی و غریزی برای او بدانند (همانگونه که برای مارکی می دانند)، گمان نمی کنم کسی پیدا شود که ارزشی برای او بواسطه ی این عملش قائل شود..
چرا مردم مارکی که موضوع اندیشه و دغدغه اش با ان جوان یکسان بوده و حتی بیشتر از او در این زمینه می اندیشید را قهرمان می دانند و آن جوان را خیر؟
چه چیز باعث می شود جنایت ها و آدمکشی های میلیونی هیتلر و یا اسکندر را بیشتر تحمل کنیم تا یک جانی معمولی که مثلا یک یا دو آدم را کشته است؟ و باز بین این جانی معمولی و یکی مثل هانیبال1، هانیبال را کمتر قابل سرزنش می دانیم و حتی در صورت پایبند بودن به اخلاق چه بسا پنهانی او را ستایش کرده و پنهانی برای خود قهرمان و الگویش سازیم...
چرا تقریبا همگی در قهرمان بودن جان نش2 و پیکاسو که هر دو شیزوفرن هایی روان گسیخته بودند توافق داریم درصورتیکه در مورد یک بیمار شیزوفرن معمولی در تیمارستان چنین احساسی نداریم ؟
البته به جای شیزوفرن معمولی بهتر بود می گفتم شیزوفرن گمنام چرا که ماهیت شیزوفرنی ناشناخته تر از آن است که در مورد معمولی بودن آنها قضاوت کنیم که به زعم من شیزوفرن ها افرادی فوق العاده غیر معمولی اند.
و اما به نظر من آنچه که این افراد را با وجود تشابه غریزه و خواست، از هم تفکیک می کند، این است که:

چگونه از این غریزه در جهت ظهور خواست استفاده کرده اند و نهایتا چقدر به واسطه ی این خواست برتری خود را نشان داده اند؟

رها دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 10:24

هیتلر هنوز هم یک هیولای خونخوار است اما همه افراد قدرت و توان اینکه هیتلر باشند را ندارند( صرف نظر از اینکه آیا نشان دادن و تکامل اوج و شکوفایی غرایز در یک جهت خاص خوب است و یا بد. در اینجا صحبت از ارزش گذاری امور نیست صحبت از میزان توانایی به ظهور رساندن یک خواست است که چنین خواستی هر جقدر قدرتمندتر باشد ماندگارتر است و به خلق اثز بیشتر منجر می شود و فرد صاحب اثر را بیشتر دوام می دهد(دوام در طول تاریخ).
شاید بگویید ان جوان هرزه نیز با تملک زن مدنظر و شعار "این نشد آن" و خلاصه به هر طریق ممکن خواست خود را عملی می کند اما این عملی شدن خواست او کار شاقی نیست و به عبارتی کاری نیست که خیلی ها در صورت خواست از عهده ی آن برنیایند و داشتن کمی قیافه، کمی زبان، کمی پول برای این منظور اکتفا می کند و از همه مهمتر این توانایی ها را معمولا خود او کسب نمی کند و دست قهار ژنیک و شانس در اختیار او قرار می دهد و هنر و توانایی ای که خود می تواند پس از تجربه های فراوان کسب کند نهایتا شاید این شود که یک سکسور ماهر از آب در بیاید. هر چند این جوان بواسطه خواست و مهارت خود از افرادی که این مهارت را ندارند ، برنده تر محسوب می شود ولی مهارتش چیزی است که خیلی ها با تمرین بسیار کمتر و درایت بیشتر می توانند آن را کسب کنند.
یک جانی معمولی پس از ارتکاب یک قتل ، نمی تواند خواسته ی خود را از یوغ بند هایی چون قانون، دین، خدا، اخلاق وپیامدهای حاصل از اینها آزاد کند، و در نتیجه نمی تواتد به واسطه ی خواستش یک برتری یا فرماندهی را کسب کرده لذا از ادامه ی خواستش منصرف شده در حالیکه رضایتی واقعی نیز از این امر ندارد
تاکید می کنم که من در اینجا چیزی را ارزش گذاری نمی کنم بلکه تنها ازمیزان خواستن یک خواست و فرمان راندن در جهت ظهور یک خواست صحبت می کنم در واقع ارزشها و قوانینی که خود وضع میکنیم برای خود تا به پله های بالاتری برسیم.


نیچه خود نیز می گوید انسان چیزی است که باید بر آن چیره شد و این حرفی نیست که به سادگی بتوان از آن گذشت
او می گوید ابر انسان را کسی می تواند زیست کند که همواره یک بند برای مهار هر آنچه سد راه خواسته ی واقعی اش است، در کمین اوست(درست شنیده اید گفتم خواسته ی واقعی و در این باره توضیح خواهم داد)
شوپنهاور برای مهار گم گشتگی و فنا شدن در راه عنان سپردگی کور به غرایز، اخلاق سقراطی را توصیه می کند( هرچند که گمان می کنم اخلاق سقراطی را از بین بد و بدتر و از سر ناچاری و سوال های فراوانی که تا پایان عمرش برایش بی جواب ماند، توصیه کرده و خود در نهان این توصیه را تنها یک حسن نیت دانسته و نه حقیقتی که از طریق فلسفه ی خود بدان رسیده باشد).
این را هم اضافه کنم شوپنهاور به جای غریزه از اراده صحبت کرده البته اراده نه به مفهوم کلی و را یج آن بلکه نیرویی که منشا خواست انسان، حرکت سیارات و غرایز حیوانات است. نیروی به حرکت در آورنده ی هستی که به آن اراده ی زندگی می گوید که خود شوپنهاور هم شناخت کاملی از آن ندارد و شاید بتوان آن را همان ناخودآگاه فروید نامید
و این اراده تحت تاثیر انگیزش های بیرونی و درونی می تواند فعال می شود و هرچه انگیزش های بیرونی بشتری برای ظهور اراده لازم باشد فرد مذبور بی هنر تر است و بر همین اساس است که مارکی برای خواست خود به کمترین انگیزش بیرونی نیازمند بود حتی در زندان و بی هیچ محرک و انگیزش بیرونی هنوز خواست خود را می خواست و برای آن از جانش و خونش مایه گذاشت او می نوشت و زمانیکه کاغذ که از او دریغ شد بر پارچه و پس از آن بر بدن خود می نوشت و قلم که از او دریغ شد با خون و زبان خود نوشت
پس آنچه ارزش یک خواست را تعیین می کند نه صرفا دل دادن به دم دستی ترین خواستی است که گمان می رود از غریزه سرچشمه گرفته باشد، است بلکه تشخیص درست خواست، میزان تلاش برای ظهور ان خواست و اثری است که از ان خواست بر جا می ماند، است اثری که بسیاری از افراد از خلق آن عاجزند
و ویژگی آن خواست این است که:
آن خواست را تو خواسته ای و از غریزه خود استفاده کرده تا بر آن خواست حکم رانی و نه آن خواسته(غریزه) بر تو حکم کند(بر فصیلت هایت چیره شو پیش از آنکه آنها بر تو چیره شوند)

رها دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 10:25

شاید این شبهه پیش اید که غریزه اگر امری است در ما و اصل ما از آن است پس باید چیزی خود جوش و در لحظه باشد و نیازی به تشریفات ، مقدمات، تلاش و یا جهت دهی خاصی نداشته باشد و باید گذاشت که به جهت خاص خود پیش رود
اما حقیقت این است که ما هنوز غریزه را کامل نمی شناسیم و نهایت تعریفی که از آن می توانیم داشته باشیم ناخودگاهی است که می دانیم در ما وجود دارد و بیشترین تظاهرات و تحلیل ها و شواهد موجود به نفع این است که این غریزه چیزی مثل خشونت و یا سکس است و اگرچه اصل است و طبیعی اما چیزی است که ما از آن اطلاع کامل و کافی نداریم زین روی فروید آن را ناخودآگاه و شوپنهاور ان را اراده ای کور می نامد که باید به ان جهت داد و شاید باز این پرسش پیش آید که آنجه ناشناخته است را چگونه می توان در جهتی سوق داد؟
و پاسخی که به ذهن من می رسد این است که جهت و مسیرش اگر در مسیری باشد که بیشترین توانایی انسان را به منصه ی ظهور برساند، آن عمل غریزی تر است خواه نتیجه را عملی شیطانی بخوانیم و یا خدایی!!

به زعم من هر چیزی غریزی تر باشد تک محورانه تر و متمرکزانه تر رشد می کند مثلا غریزه ی هنر موسیقیایی(که قبلا گفته شد شکل هدایت شده و دگرگون شده ی غرایز اصلی است) در بتهوون با وجود تمامی موانع و نقص های شخصی اش، امری غریزی تراست تا این هنر در فردی که مدام از این شاخه به آن شاخه می پرد و از نوازندگی به خوانندگی و از خوانندگی به بازیگری رو می اورد و در پایان نیز اذعان می کند که همیشه دلش می خواسته که یک نوازنده شود در چنین فردی شاید غریزه ی موسیقیایی خواستی واقعی باشد اماآنچه مسلم است اینکه این فرد توان و عرضه ی سامان دهی به این غریزه ی خود را نداشته است
در واقع آنچه که منجر به یک خواست می شود انگیزشی است با دخالت بی نهایت فاکتور از جمله تاریخ تو، حکومت تو، معلم تو، خانواده ی تو، دوست تو، خشم تو، دشمن تو، فقدان تو، ژنتیک تو و بسیاری دیگر به همین دلیل شوپنهاور به آن اراده ای که در نهایت به خواست منجر می شود اراده ی کور می گوید و شناخت منجر به این می شود که تا چه حد می توان از زیر یوغ و بندگی این "غیر من" ها رها شد و به خود و خواسته ی واقعی خود نزدیک ترو درست زین رو شکوفاتر شد
منظور از تک محورانه یعنی تمامی زندگی و تلاش های فرد آن خواست را فریاد زند، خواستی از تو و رها شده از چیزهایی که دانسته و یا نادانسته بر تو تحمیل شده است، و چنین خواستی را من غریزی می نامم
با اینکه غریره ممکن است چیزی طبیعی و مشترک و همگانی در نوع بشر باشد اما تشخیص آن و به کارگیری اش در جهت خواسته ی حقیقی تو که همان خواست قدرت و اثبات برتری توست قویترین شامه ها را می خواهد زین روست که تعداد بزرگان و هنرمندان در تاریخ کمترین است چون احتمال خطا در این راه فراوان است و خیلی ها خیلی چیزها را با نام غریزه در خود تقویت کرده و رشد می دهند و چنین افرادی اصولا چیز خاصی برای خود و اجتماع خود از آب در نمی آیند و نمی توانند حتی شادی خود را رقم زنند
خیلی ها حوصله ی این رشد و تقویت را هم ندارند و به خود زحمتی روا نداشته و نتیجه اینکه گونه ی عیاشان، علافان، بی حوصلگان راتشکیل داده که بسار فراوانند(همه ی حیوانات از یک نوع که با هم شباهت دارند را در یک گونه قرار می دهند مثلا گونه ی گربه سانان و یا الاغ سانان).

و آنچه در آخر می خواهم به آن بپردازم اینکه آیا خواست تو لزوما شادی(سعادت) توست؟
بالاترین رضایت یک "انسان فرا شده" انجام کاری است که بیشترین مانور را درآن کار داشته باشد(آنگونه که خیل انسان ها از عهده ی چنین مانوری برنیایند). و قله ی این رضایت را نیچه شادی دیونیسوسی صرف نظر از نتیجه ای که از آن خواست به دست می آید، می داند
و امروزه آنقدر غریزه ها به مسیرهای غیر خود رفته اند و یا سرکوب شده اند که هر چه خواست غریزی تر باشد، علاوه بر شادی دیونیسوسی که نیچه از آن سخن می گوید، با خلق اثر همراه است
اثری که هنر را نشان می دهد و میزان خلاقیتی که برای تشخیص غریزه ی خود و خواست واقعی خود و به ارمغان آوردن شادی دیونیسوسی برای خود به همراه می باشد
من نگفته ام و نخواهم کفت هر خواستی که غریزی تر و خود خواسته تر باشد شادی بیشتری را به دنبال دارد و سعادت بیشتری را برای فرد به ارمغان می آورد چرا که خوب می دانم خواست های بزرگ رنج های بزرگ را در پی دارند و بزرگترین خواست خود، بیشترین رنج را...
اما انچه ارزشمند است اینکه رنج خود را خود خواسته ایم و برجان خریده ایم تا آخر و نهایت آنجه می توانیم باشیم را بیرون بیاوریم و خوب یا بدش را نیز خود تعیین کرده ایم
این رنج خود خواسته برای من نامش شادی بزرگ است ... دردی آمیخته با لذت
و این درد آیا سعادت من است ؟ اما سعادت چیست در حالیکه:
برترین انسانها در مقام نیرومندترین آنها ،خوشبختی خود را در جایی می یابند که دیگران تباهی خود را:در پیچ و خمها ،درسختگیر بودن نسبت به خود و دیگران در کوشش،شادی آنها در خویشتنداری آنها نهفته است.در آنها ریاضت بصورت طبیعت و نیاز و غریزه در می آید.آنها وظیفه دشوار را امتیاز میشمرند.آنها ارجمندترین انسانها هستند.این امر مانع از آن نیست که شادترین ودوست داشتنی ترین انسانها نیز باشند.
و این درد تقدیر من است... سرنوشتی که خود آن را برای خود رقم زده ام...
1- هانیبال بازیگر نقش اول در فیلم سکوت بره ها با بازیگری آنتونی هاپکینز
2- جان نش ریاضیدانی بر جسته که منطق اعداد و حروف در هم ریخته و نامنظم را کشف کرد، و سرگذشتش در فیلم a beautiful mind با بازیگری راسل کرو نمایش داده شد

چندین بار تحلیل جانانانه ات را با لذتی تمام خواندم و هر بار ذهنم سرشار از کلمه و ایده شد برای پاسخی مناسب‏!‏ اما افسوس که فعلن دسترسی مستقیم به نت ندارم/ به دوستان پیشنهاد می کنم که خواندن متن رها را از دست ندهند... / من نیر به زودی و در اولین فرصت به کارزار نبرد با اندیشه ات خواهم شتافت‏!‏

رها دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 12:07

خواست تو "پادشاهی" توست
و تو از سعادت کوتاه مدت آمده از خواست های خود خسته شده ای؟
توصیه من این است:
مدتی نیمه پادشاه-نیمه برده زیست کن!

مگر پادشاهی را از بندگی جدایی است و مگر خواست های بزرگ را بندهای بزرگ در برابر نیست... درود بر تو‏!‏

خلیل دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 19:05 http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

دنیای رها از تفکر، در آزادی lغریزه، چه خواهد شد.

رها از تفکر‏?‏ چگونه ممکن است‏?‏

ابراهیم ابریشمی دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 21:03 http://www.avakh.blogsky.com/

سلام رفیق!
آمدم پرگویی کنم که چشمم به یک عبارت افتاد: هنر برای هنر!
راستش جدا از متن و موضوعش، بگذار همین ابتدا بگویم: بشر هیچ گاه شوخی ای به مسخرگی هنر برای هنر نکرده!
هنر برای هنر، یعنی نیهیلیسم، یعنی قربانی کردن همه چیز برای یک راز انتزاعی، یعنی به مسلخ منطق بردن حس و زندگانی!
هنر چیز مستقلی از زندگی نیست که بخواهد چیزی برایش باشد! به راستی که هنر برای هنر، واپسین آشوبگاه متافیزیک انتزاعی است...
از زندگی آغاز کن، نه جهان ایده!
چه ایده ی هنر اخلاقی، چه ایده ی هنر برای هنر!
هنر حتا برای زندگانی هم نه! زندگانی برای زندگانی بودنش هنر و تاریخ و هر چیز دیگر را به بازی میگیرد..
اسیر دوگانه های ذهنی نشو، برای دفاع از ایکس، به ضد ایکس فرضی حمله نکن!
بگذار زندگی خود از خودش با وساطت زبان تو دفاع کند... که کرده و میکند و خواهد کرد...
ما باید سرمستانه بزییم... یک انسان سرمست با سقراطش هم مطایبه میکند، جدی اش نمیگیرد و میگذارد که جریان پویای زندگی، او را ببرد به آنجایی که باید. غریزه اگر هم همه ی ما باشد، اصلا چیز مجهولی است و به واقع هیچ از آن نمیدانیم.. هیچ از توانایی ها و هنرمندی هایش.. راه دفاع از یک ایده ی مجهول، راه درست نیست!
نفس دفاع از ایده، ولوغریزه باشد، ضد زندگانی است! بگذار غریزه مثل همیشه، مخفی و خرامان و زایا، راهش را پیش ببرد!

ققنوس خیس سه‌شنبه 23 خرداد 1391 ساعت 00:37

به آوخ که دوستش می دارم و اما این روزها در نمی یابمش ...
چند ماهی می شود که به چشم خویشتن می بینم که چگونه فضیلت های بسیارت تو را دچار حیرانی عارفانه ای کرده است که نامش را نیز ذهن تو، زیستن و فقط زیستن، گذاشته است!
بگذار من نیز با تو بدون رحم دشمنی کنم و بهترین دشمن را در دوست بجویم چرا که اکنون دلم به تو بسیار مایل است!
این کج و راست رفتنت را راست کن! خلاصه می گویم چون امکان تایپ زیاد ندارم...
- من از نخستین نقش و نگار هنرمندانه ی ذهنم اغاز شدم. حقا که جهان تصور من است و من از جایی اغاز می کنم که اغاز شده ام نه از زندگی که آغازش نیز نقطه ی شروع فریب هاست!
- خودمان را گول نزنیم هنری که قصد و فلسفه اش تنها پر کردن فراغت ادمی باشد، هنری نیست که به درد جانسوز ما برسد، حال می خواهد آن هنر سقراطی باشد یا اخلاقی یا هرچه که تو نامش را می گذاری...مرگی برای زندگی و بی هنرای برای هنر، بالاتر از هنر متوسط سراغ ندارم!
و تو، اوخ! عجبا که زندگی برای زندگی، این زیستن به قیمت زیستن، و شاید این بیهوده زیستن را نیک در می یابی اما هنر برای هنر را مسخره می یابی؟ از تو و فضیلت هایت سخت در عجبم!
-بیا و این جاهل نمایی سقراطی را کنار بگذار ...به واقع این تویی که چنین می گویی؟!
به قول دوستمان از نمی دانم هیچ چیز اغاز نمی شود و من از نخستین تصویر ذهنم اغاز شدم و سقراط هیچ اغاز نشده است و تو...؟
- دفاع من از غریزه، دفاع من از هرزگی غریزه نیست (و تو این را خوب می دانی) دفاع من از خواست های بزگ است، به نام زندگی، که بدون انها من و تو و ادم های مانند ما تا کنون رفته بودیم.... راستی می دانی؟
- باقی را در دلم نگه می دارم، درود و سلام و سپاس.

فرزانه سه‌شنبه 23 خرداد 1391 ساعت 10:30

سلام
اخلاق آن یکی پای مذهب ؟ !!
هنر برای هنر ؟!!!!
عقلانیت مضحک زمانه ؟!!!!

غریزه همان خط مستقیمی است که کوتاهترین مسیر را بین دو نقطه رسم می کند .
کوتاهترین نه بهترین

این متن برای مارکی دوساد نوشته شده... / فرزانه جان‏!‏ این طور زیر سوال بردن کار سختی نیست‏! و اینکه تعدادی علامت تعجب هیچ چیز خاصی را نشان نمی دهد/ فقط این را بگویم که برای تمام این عبارات توضیحات کامل دارم... /// تعریفت از غریزه هم به واقع از آن حرف هاست‏!‏‏!‏

ابراهیم ابریشمی سه‌شنبه 23 خرداد 1391 ساعت 13:21 http://www.avakh.blogsky.com/

درود دوباره بر تو!
ققنوس عزیز! آوخ! که این روزها چه قدر تنهایم و چه قدر پی «گوش» و «دهانی» چون تو می‌گردم...
دشمنی ات را سپاس می‌دارم. بگذار تا گامی پیشتر رویم، شاید که دوستی پس پشت این دشمنی نخستین، سر برآورد:
می‌گوییم هنر برای هنر، و مقصود چه می‌تواند بود؟ این عبارات چه کسان ساخته اند و چگونه به کار بستند؟
هنر برای... قصه از اینجا آغازیده بود، باید برای جای خالی، پی واژه ای می‌گشتند. باید هنر را به «غایت» و «نهایت» و «هدفی» می‌رساندند. به هر در زدند، اخلاق، جامعه، تاریخ، دین، سیاست، خدا و ....
هر کدام از این ها را در جای خالی نشاندند، اما این پیوند «پس زده» شد. مثل عضوی پیوندی که نیروی «بیرونی» آن را به بدن پیوند زده، اما این پیوند ناسازگار با اندامواره(ارگانیسم) بدن، پس زده می‌شود و می‌میرد و در نهایت هم باز همان نیروی «بیرونی» که آن را پیوند زده بود، آن را قطع می‌کند.
پس هنر ماند و «جای خالی» پس از «برای..»اش! اینجا بود که آن نیروی بیرونی-که میدانیم هر بیرونی «متافیزیک» است، که «متا»ی متافیزیک یعنی بیرون- به اندیشه ای شوم افتاد: باید هر چیز را با منطق درونی اش فروپاشاند! باید به سوفیستی که سقراط بود، اجازه داد تا خود موضوع، خودش را ویران کند...
پس گفتند: «هنر برای هنر». آری! فروپاشی درونی، دیالکتیک و حرکت جوهری، واپسین حربه ی متافیزیک است!
آنها از پیش «فرض گرفتند» که هنر، باید با یک «برای...» باشد! پس وقتی که نتوانستند پیوند بیرونی موفقی بین هنر و «ایکس» برقرار سازند، هنر را خواستند تا خود با خود، رویارو شود و خود خویش را نشانه رود!
بازگشت هنر به خودش، از جنس بازگشت جاودان همان نیچه نیست! بیگانه کردن و تهی کردن هنر از زندگی است.. هنری که واسطه ی شور زندگانی و نیروی معطوف به خواستن نیست. هنری که بناست تنها واسطه ی خودش باشد!
نیهیلیسم به معنای بی ارزش شدن ارزش هاست. مرگ های خدا! -و نه حتا مرگ خدا، میدانم که خوب میدانی فرقشان را-
نیهیلیسم یعنی فی نفسه شدن، «در خود شدن» و «برای خود شدن»صرف! و این همان طنین پیچیده در «هنر برای هنر»است!
ما اما چه می‌خواهیم؟ نفی نیهیلیسم را؟ هرگز! هر نفی ای، خود نیهیلیسمی مضاعف است و آگاهی ای کاذب.
ما نیهیلیسم را می‌خواهیم، اما نیهیلیسمی مثبت! آری گو، سر زنده، و آفریننده ی شور و ارزش. نیهیلیسمی که تمام «برای...»ها را (که واپسین شان «برای خود» است) را بگیرد و «برای زندگی» کند. پس مساله ی «برای چه؟» و «به چه غایت و به چه هدف؟» چیز ها را برای همیشه پاک کند و فراموش کند و آن را به مساله ی اساسی دیگری دگردیسیده کند:
«چگونه چیزها را برای شور، نیرو، حیات و آفرینش کنیم؟».
آری! اگر هنر، آفرینش شور باشد و ارزش و زندگی، هنر برای هنر است. اما بدیهی است که هنر به تمامه این نیست! هنر منحط و رخوت زده هم می‌شود. تهی از حرکت و پر از تهوع و دلزده. دست بر قضا هنر میتواند نیهیلیسیم منفی و مضاعف را بازتولید کند و نفرت فزونی گرفته به حیان و شور و زندگانی را! پس اگر هنر را برای خودش بگذاریم، مثل هر «برای خود»ماندن دیگر جهان متافیزیک زده، نیهیلیستی و مرگ زده و حتا مرده می‌شود..
هنر وقتی برای خودش شود، بی انگیزه و بیهوده و بی هدف، فقط پی مرگ و تهوع از زندگی خواهد رفت. کم نمیبینم فیلم ها و کتاب ها و ترانه ها و هر آثار دیگر را که به چاه پوچی سقوط کرده اند. آثاری که نه شور و آفرینش و امید و ارزشی به ما می‌بخشند و نه حتا به خود و ذات خود هنر!
بزرگترین دلیل میان مایگی، «لنفسه» بودن و «برای خود»بودن است. ویژگی انسان مدرن، فلسفه ی مدرن و فرهنگ مردن که نیچه ی توانگر ما، منتقدش بود!
بگذار در آخر، دست تو را بگیریم و به فلسفه ی هگل ببرم. واپسین فیلسوف متافیزیک که فلسفه با او پایان یافت-پایانی نه از سر قحط الرجال فلیسوفان و فلسفه، که پایانی ذاتی..-
هگل دیالکتیسین بود، فیلسوف دیالکتیک. فلسفه ای که سقراط-نخستین فیلسوف- ساخته بود و از وارونه کردن سوفیسم برگرفته بود. از همین هم بود که هگل میگفت: آغاز همان پایان و پایان همان آغاز است. خودش و فلسفه ی دیالکتیک اش بهترین مصداق این سخن بود. بازگشت هگل به دیالکتیک عقل محض، به این معنا بود: مفاهیم عقلی، ذاتا تناقض آمیزند، اما این تناقض را باید به فال نیک گرفت. چه این که همین تناقض موتور محرک عقل می‌شود و ما را به سطح نوینی از مفاهیم و آگاهی می‌رساند.
همان هگل، این بازی دیالکتیکی را با بسیاری از مفاهیم از جمله هنر پی گرفت: هنر به ذات خود در تاریخ ظاهر شد.در ابتدا آمیخته با اسطوره و زندگانی، اما آرام آرام با تمام این ها به تناقض رسید تا دست آخر همچون ذاتی انتزاعی و خودبسنده شد: چیزی که فقط برای خودش است: هنر برای هنر.
همین تهی شدن هنر از پویایی و درجا زدن در خودش است که به «مرگ هنر» می‌انجامد...
از قصد روایت هگلی را آوردم، دقت کن! هکل متافیزیسین و دیالکتیسین، کسی که هنر را در فراشد به سوی «هنر برای هنر» میدید، دست آخر ناگزیر بود که اعتراف کند، این هنر می میرد.
اما آن سوی میدان، نیچه ایستاده که پرتوان و پر طنین همان سخن را ساز می‌کند: هنر مرده، چون امر بزرگ و شورانگیز در آن مرده...چون انتزاعی شده و خود را از حیات و شور تهی کرده و بی نیاز دیده...
هگل دیالکتیسین و نیچه ی ضد دیالکتیک یک سخن می‌گویند!؟ هم بلی و هم خیر!
بلی، چون هر دو مرثیه بر مرگ هنری میخوانند که واپسین منزلگاهش هنر برای هنر بود.
و خیر، چون هگل این مرگ را محتوم و ناگزیر می‌دید و جزیی از تقدیر و تکامل روح و عقل کل؛ اما نیچه آن را نتیجه ی نیهیلیسم و بیماری و نقصان اندیشه ی بشری.
نیچه با شورمند کردن و نیهیلیسم مثبت میخواهد تا هنر را باز زنده کند، در مقابل مکر فلسفه. اما هگل میخواهد هنر همچنان بمیرد تا جایگاهش به فلسفه رسد و روح فقط خود را در فلسفه بنمایاند.
آری! به اعتراف دوست و دشمن، هنر برای هنر، محکوم به مرگ هنر است. هنری که شور و حیات و نیرو نداشته باشد، با روح و روان انسان و جامعه و جهان بازی نکند و آن را نیرومند تر نسازد و به پیش نراند، هنری است مرده.
مساله و مشکل متافیزیک، همیشه انتزاعی بودنش بوده. او گمان میکند که برای هر چیز محسوس و غیر انتزاعی باید دلیل بتراشد و آن را مشروعیت و معقولیت بخشد. توجیهی برای هنر، زندگی، حسانیت، شور و غریزه و ....
اما واقعیت چیز دیگری است! این زندگانی و غریزه و هنر است که فلسفه و متافیزیک را به بازی گرفته و به آن نیرو و فعلیت میبخشد. حتا «حقیقت» یک استعاره ی «هنری» است که بشر اختراعش کرد، با غریزه ی هنرمندانه اش! اما فیلسوف، این استعاره را دزدید و رنگ و بویی ضد هنر بدان بخشید!
آری دوست من! این است که میگویم تمام برای... ها را بریز دور! زندگی خود می‌زاید و می‌آفریند و به پیش می‌راند. هنر را زاده و هزاران چیز دیگر را. تا با زایش و آفرینش خویش لبریز شود و ظهور و پدیداری یابد. پس همه چیز برای آن و از آن و البته خود آن است: خود خود زندگی و نیرو و حیات...
ما باید رازها و نیروهای پس پشت زندگی را رمزگشایی کنیم و بازتولید کنیم و از آن سرشار و سرمست شویم. هنر و هر چیز دیگر هم اگر چنین باشد، میتواند از مرگ نجات یابد..
هنر باید زندگی و شور و امید و نیرو را بازیابد، نه خودش را، تا از مرگ محتومش نجات یابد....

درود بر تو و اندیشه ی والای تو/ یک بار دیگر به اندیشه ام لذتی بزرگ هدیه دادی، سپاس/ به محض اینکه امکانی برای تایپ پیدا کنم با تو سخن ها خواهم گفت...

ص.ش سه‌شنبه 23 خرداد 1391 ساعت 20:44 http://radefekr.blogfa.com

سلام!

پست سنگینی بود. کامنتهای دوستان از انهم سنگین تر!! مراعات ما را هم بکنید دوستان . نمیگویید مغزمان اماس می کند؟
از هر انچه بگذریم . قضیه قضیه بسیطو عقلو اینهاست. پا در رکاب اساتید فلسفه نگذاشتنم بهترست برای من!

:)

ققنوس خیس چهارشنبه 24 خرداد 1391 ساعت 00:48

هنر والا
اگر ساعت های زیادی با جدیت تمام درباره هنر با هم گفتگو کنیم شک دارم که بتوانیم به تعریفی از هنر برسیم! توجه داشته باشیم که منظور من این نیست که به تعریفی مشترک نخواهیم رسید، بلکه یک گام پیشتر، منظورم این است که رسیدن به این تعریف تقریبا محال است. پس انطور که از این شرایط بر می آید ما با پدیده ای بشری روبرو هستیم که چیستی آن کاملا نامعلوم است و من اکنون اینطور نتیجه می گیرم که هستی آن به همین تعریف ناپذیری آن است!
پس مسله اول اینجاست: هنر تعریف ناپذیر است!
می توان گفت، هرچه تعریف ناپذیر است خواه ناخواه از هرگونه قید و بند و عهد و پیمانی رها خواهد بود.
نتیجه اول: هنر بی قید است!
قید چیست؟ قیدها مشخصا می توانند از این قبیل باشند: مذهب، اخلاق ، سیاست و ...
و اما بعد:
جالب اینجاست که هرچقدر هم بیاندیشیم بازهم معیاری برای ارزش گذاری این مفهوم نامفهوممان نخواهیم یافت! پس مسله دو تا شد!
آیا نیازی به توضیح بیشتر در این رابطه است؟
هر جانی به زعم خود و به اندازه ی نیروی ذهنی خود، والا یا پست بودن و بودن یا نبودن یک اثر هنری را درک می کند!
چنانکه می دانیم جانهای والا مستقل از ارزش های رایج، خود ارزش چیز ها را تعیین می کنند، درباره ی چیز هنری نیز به همین ترتیب است
نتیجه دوم: ارزش گذاری برای اثر هنری معیار ثابتی ندارد!
و حال که چه؟ ما با مفهومی روبرو هستیم که رهایی و بی قیدی اصالت ان است و اینچنین است که می گوییم و طبق فهم ما هم باید بگوییم، هنر چپ و راست و بالا و پایین! معدود است! چرا که اینها همه به نحوی اشکار وابسته هستند.هنر وابسته!
باید توجه داشت که ما از هنر والا سخن می گوییم و نه هر بی هنری ای به اسم هنر!
هنری که برای سیاست نیست، برای سرگرمی نیست ، بر ای خدا نیست، برای زمان و زمانه هم نیست_ چرا که هنرمند مستقل از زمان اثرش را خلق می کند_ ، برای بشر هم نیست!_چرا که هنرمند والا همچون جانی والا هرگز به پسند اثارش توسط مردمان وقعی نمی نهد، چرا که خود هنر او ارزش هنرش است_، برای زندگی هم نیست_ ای بسا هنرمند که جان می دهد برلی هنر و نه هنر برای جان...برای ...برای...برای...پس هنر برای چیست؟
به جر هنر برای هنر آیا پاسخی برای ما باقی می ماند؟ هر چند بدانیم که این اغاز خطایی تازه است.
هنر برای هنر پاسخی از سر بی چاره گی به پرسش بالاست. و من مدتهاست به این نتیجه اذعان دارم که این پاسخ نیست و این پاسخ نیز تنها برای این است که پاسخی ساخته باشیم! پاسخی از برای نفی دیگر "برای"ها و نه پاسخی مطلوب...
و جان ناب اندیشه ی تو اینجاست که درخشیدن می گیرد
ما با یک خطای بزرگ روبه رو ایم ؛ خطای "برای" و "به خاطر"
یک خطای زبانی!
ادامه دارد...

ققنوس خیس چهارشنبه 24 خرداد 1391 ساعت 19:43

باید گامی دیگر به پیش بگذاریم! باید چیزی بگوییم! حرفی بزنیم و تا جایی که می شود با کلمات به قلب منظورمان نزدیک تر شویم. که اگر چنین نکنیم ناچاریم دست از تلاش برداریم و گوشه نشینی کنیم!
هنر برای هنر! چگونه می توانیم به معنای این عبارت که پیش از این گفتیم، بیشتر برای نفیِ "برای" های دیگر از آن استفاده می کنیم، نزدیک تر شویم؟ من قدری اندیشیده ام و ارتباطی بین این عبارت و زبان و خود ِ هنر یافتم !
در زبان نخستین، متن و شکل(نقاشی، که می توان چون هنر نخستین و یا هنری پیش زبانی نیز بدان نگریست) تا حد امکان به هم نزدیک بود! در واقع زبان در اغاز، متن را وادار می کند تا همان چیزی را بگوید که نقش و شکل بازمی نماید و این ارتباط اغاز شناسی هنرو زبان است! ارتباطی که از نزدیکیِ این دو پرده برداری می کند! به همین روش می خواهم از عبارتی جدید بگویم: "هنر برای زبان"!! هنری که برای بهتر بیان کردن منظور و مراد ما از انچه در ذهن داریم به کار می رود! به راستی مگر هنر این نیست؟ مگر موسیقی را زبانِ همه مردمان نمی دانند؟ و نقاشی را زبانِ چشم؟ و شعر را ایا نمی توان زبانِ زبان نامید؟
و اینگونه ایا نمی توان نتیجه گرفت که هنر پسازبانی نیز در ادامه¬ی تلاشی برای ارتباط بین ادمیان بوده است؟ برای گفتن مقاصد و منتظورهای عمیق و پنهانی! آری هنر زبان جان های والاست و این اصلی ترین کوشش هنر است.
اینطور به نظرم می اید که به این ترتیب است که در درون زبان، عبارت هنر برای هنر نیز، به شکل هنرمندانه ای ساخته می شود! و این از هنرمندی زبان و ادمی است!
هنر بر ای هنر، هنر زبان! و حال با ساخت این عبارت باید گفت:" زبان برای هنر"
چرا که به نظرم هنر با زبان هر دو از یک تبار بوده اند....
و حال ما با غنای زبان مواجهیم و تمثیل و استعاره و ...اری! ما با هنر مواجهیم.
و اما مسله را به شکلی دیگر واکاوی می کنم: می خواهیم اندیشه کنیم ، به محض اینکه می گوییم هنر برای هنر است چه اتفاقی می افتد و یا چه اتفاقی افتاده است؟
ایا این جمله (هنر برای هنر است) جمله ای پسینی برای توضیح اثرِ هنری است و یا شرطی پیشینی برای خلقِ اثر هنری؟
زمانیکه می گوییم هنر برای هنر، ایا اثر هنری خلق شده است و یا می خواهد که خلق شود؟
به نظرم ما در مورد اثری که می خواهد خلق شود این جمله را می گوییم چرا که می دانیم هنر و اثر هنری بعد ازخلق شدن دیگر برای خودشان نیستند .به عنوان مثال، یک اثر هنری بعد از خلق این گونه توضیح داده می شود:هنر برای تماشا...اثری برای تماشا...برای انگیزش ...حتی به فرض برای انقلاب...و ...و برای...و دیگر هر چه هست اثر هنری بعد از خلق، هنر برای هنر نیست!
پس به نتیجه ای دیگر می رسیم جمله ی هنر برای هنر شرطی پیشینی برای خلقِ اثرِ هنری است، و به محض اتفاق اثر هنری، این جمله تغییر می یابد!
و حال من می خواهم نام عبارت هنر برای هنر را "پیش شرط رهایی" و یا "پیش شرط زبانی" بگذارم!
و در انتها میخواهم اینطور نتیجه بگیرم که هنر برای هنر را می توان عبارتی در نظر گرفت که سعی دارد پیش از خلق اثر هنری، با زبان بی زبانی به ما بگوید: هنر، خود بهتر از هر کلمه ی دیگری هنر را می نمایاند! هنر برای هنر، خود ِ هنر است.
و همانطور که گفتم هنر برای هنر در نهایت یعنی نفیِ هنر برای هر چیز دیگری، و حتی خود ِ هنر! هنر برای هنر یعنی هنر.
آری دوست والای من، من اینچنین هنری را بی تایم

ابراهیم ابریشمی چهارشنبه 24 خرداد 1391 ساعت 22:54 http://www.avakh.blogsky.com/

درود بر تو!
سخنان و فلسفیدنت را می‌ستایم! و چه قدر که من به گوش خود بدهکارم، بدهکار سخنانی از این دست، بدهکار به فلسفه ای که در ذاتش هنر است..
میدانم میدانی که شان بحث ما تایید و تکذیب همدیگر نیست. این که به مثل بگویم فلان جا را قبول دارم و آن یکی را نه!
این دست ایراد گرفتن ها و مچ گرفتن های جدل کارانه، شایسته ی کسانی است که همه ی راز و رمزها را فهمیدند و حالا، بر سر فهماندنشان به دیگران در پی گفت و گو اند!
اما من و تو، در کشف قاره ای نوین هستیم، چیزی فراتر از آنچه تا کنون معنایش دانسته و فهمیده شده: قاره ی معناهای تازه... پس بهتر است که در این اکتشاف نوین، با احتیاط گام زنیم..
اما گام بعدی من:
برسیم سر وقت زبان! زبان و هنر در ذات خود، سخت به هم نزدیک اند. مهم نیست که تاریخ نگاران دروغ زن چه نوشته باشند، اول زبان بوده یا هنر یا هر چیز دیگر. سخن از ذات است. ذات نه همچون وحدتی انتزاعی و ذهن ساخته برای موضوعات متکثر و متمایز. و همچنین نه همچون دادن تعریف ثابت و یا زدن قیدها و مرزهایی برای یک چیز.
ذات، به ذاتیدن اش، ذات می‌شود. ذات یک بوده است، بوده ای که می شود و در شدن اش، بود می‌شود..(جای برخی دوستان مان خالی که از دست این واژگان من و تو حرص بخورند !)
ذات چیز، در شدن و ذاتیدن در زمان است که قوام می‌یابد: چیزی شبیه به همگرایی در حد بینهایت، جایی که "چیز"، بنا بر شدن اش به سمت آن "آرام" دارد و رهسپار است.
به قول ریاضیات دیفرانسیل، ذات چیزها، حد چیزهاست به سمت بی‌نهایت، جایی که چیز بدان "میل" می‌کند. و به واژه ی «میل» خوب بنگر! «میل»، همسایه ی «نیزو»، «خواست قدرت» و «شور».
با این حساب اگر بازگردیم به نقطه ی آغاز، حرف من این می‌شود: میل و خواست و ذات زبان و هنر، در غایت و نهایت به هم نزدیک می‌شوند.
پس سخن صرفا یک دعوی تاریخی مربوط به گذشته نیست: این که مردمان تاریخی، پیش از ابداع زبان هنر ورزی کردند یا برعکس. موضوع این مساله ی بغرنج است:
«آنچه میل و نیرو و ذات زبان و هنر است، به کدامین سو است؟»
این مساله ایست که باید پاسخش گفت، تا روشن شود ذات زبان و ذات هنر، همگرایی یا نه. و اندیشه ی پرتوان تو، این پاسخ را فرآهم آورد: زبان و هنر، به ذاتی یکسان اند: ذاتی که میل میکند به تمثیل و استعاره و .. . این هر دو، از هنرهای بشراند!
و اما گام بعد: آیا دو چیز هم‌ذات، بر هم چیره می‌شوند؟ آیا دو مبارز هم توان و همسان، بر هم پیروزی خواهند یافت؟ بی‌تردید نه!
پس اینجاست که باز به یکی دیگر از نتایجی میرسیم که پیشتر گفتم: دادن تعریف ثابت و ابدی و ازلی، با «زبان» از چیزی «هم ذات» با زبان، ناممکن است. پس زبان ناگزیر است که «هم ذاتان» خود را در صیرورت و شوند، در شدن تعریف کند. همین است که انگاره ی «ذات»-حال ذات هر چیز- که انگاره ای زبانی است، باز ناگزیر است که در صیرورت بازیافته شود: در چیزی که با فعل جعلی «ذاتیدن» -در مقابل کلمه ی ثابت و بی زمان ذات- به آن اشاره کردم.
پس زبان اگر بخواهد از افسونگری بت های ازلی رهایی یابد، باید تن به بازی بی پایانی دهد. زبان همچنان که نمیتواند تعریف ثابت از خودش دهد، ناتوان است که از دیگر هم ذاتانش تعریف دهد: چیزهایی چون هنر و ...
اما یک سوال اساسی: اگر زبان ناتوان از «دادن تعریف از خود و هم ذاتانش» است، پس ما این احکام را درباره ی زبان از کجا آوردیم؟؟ مگر نه این است که گفتیم زبان و هنر و ... از تعریف می گریزند، پس چگونه هم ذاتی شان را فهمیدیم؟
اگر به پریشان گویی هایم بازگردیم، پاسخ روشن می‌شود: زبان ذاتش را در چیزی که به آن میل میکند نشان میدهد، همچنان که هنر. زبان و هنر، همچون نیروها و میل ها و خواست قدرت، دارای ارزش و آفرینشی خود-زایند. همچنان که هر نیرو و خواست قدرت دیگری، از خود ارزش و معنایی نو می‌زاید.
نتیجه: زبان زمانی از بازی سرگردان خود بیرون می‌آید که به واسطه ی نیروی معطوف به قدرت، فهمیده شود. زبان به خودی خود و در خود، بی ارزش، بی معنا، و حتا بی ذات و بی صیرورت است. آفرینش در نهفت زبان و هنر، «هستی» نمی یابند، مگر به قوت «نیروی معطوف به قدرت».
با این نتیجه باز می‌گردم سر ادعای نخستین ام: هنر برای هنر، نیهیلیستی است، بی ارزش و بی توان و بی نیرو است. رو به سوی مرگ دارد و نتایج زیان بار.
اما چرا؟ با این نتیجه و نکاتی که اشاره کردم باید چنین گفت:
1) هنر برای هنر، کوشش زبان است برای احاطه و استیلا بر هنر. اما کوشش دو هم ذات برای احاطه بر هم، کوششی بی فرجام است. هنر و زبان، ناگزیرند که به یک واسطه ی اساسی با هم پیوند یابند: واسطه ی میل و نیرو و حیات.
2)اما هنر برای هنر، چنان که آوردی زبانِ حال ناتوانی زبان است برای فهم هنر، پس هنر را به خودش وا میگذارد! هنر برای خودش. زبان کم می‌آورد و میدان را خالی می‌کند، زبان با هنر بیگانه میشود و درباره ی آن راز وار سخن می‌گوید: هنر برای هنر. مثل سخن الهیاتی خدا برای خدا. خدا برای تجلی خود خلق کرد و ... اما این «لنفسه»گی، در زبان یعنی کوتاه آمدن از امر «فی نفسه». یعنی دور باش گفتن و دور شدن و رمز آلود سخن گفتن از چیزها. سپردن چیزها به خودشان و کوتاه آمدن از آنان..
3)هنر برای هنر، وقتی آمد که زبان، نیرو و میل و حیات را بدرود گفت، پس در پشت دری ماند که کلیدش را خودش دور انداخت! پس در را برای ابد بسته گذاشت: هنر همان درش بسته بماند و برای خود بماند!
4)باز تو به نیکی آوردی که هنر برای هنر، کوششی پیشینی است برای فهم هنر. اما جایش نیست که بنا به حکم حسانیت و شور و نیرو، به تمام کوشش های پیشینی بدبین باشیم؟ به قول نیچه، هماره پس از معلول، به علت هایی باور می‌آوریم که پیش از آن وقوع معلول، نبودند! وقتی هنری نیامده، زبانی نمیتواند پیش گویی اش کند. پس همین کلافه اش میکند و وادارش میکند که حکم دهد: هنر برای هیچ! هنر برای خودش!
5) اما خود میل زبان به احاطه و استیلا بر ذات هنر و پر کردن جای خالی «هنر برای...» از چیست؟ از نیروی بیمار و نیهیلیستی زبان. زبان میخواهد «همه چیز» را پیشاپیش بشناسد و بداند. به ظهور متافیزیک بنگر: ایده، جوهر، علت، روح، خدا و ... همه ی اینها چه می گویند جز هیچ!؟
پس همینجاست که میل نیهیلیستی زبان گل می‌کند. زبان خودش را جدی میگیرد و هر نیرو و میل دیگر را به هیچ می گیرد. پس میخواهد بدون وساطت هر نیرو و توان و خواست دیگر، بفهمد و بفهماند! زبان دستور زبان را جدی میگیرد و ساختار پیشین خود را به همه چیز سرایت میدهد: ایده ی علت فاعلی و غایی چیست جز تعمیم ایده ی وجود فاعل برای فعل؟
زبان برای هر فعل میخواهد فاعل ببیند، پس میگوید هر چیز باید چیزی شبیه به فاعل داشته باشد: همان علت!
همچنین است ایده ی غایت و سرانجام. زبان میخواهد هر فعل را با یک «برای...» توضیح دهد. دقت کردی که در زبان هر روزینه، هر گاه میخواهیم چیزی را روشن تر بیان کنیم، «برای...» را به انتهای جمله می افزاییم؟ پس جملات یا «برای...» را آشکارا دارند، یا اگر نداشته باشند، به استتار و نهفتگی در دل خود حمل می‌کنند، هر جمله ی ممکن زبان را میتوان با «برای...» گفت.
پس علت و غایت و ... سوتفاهم ها زبانی اند! نه اینکه مطلقا نباید به کارشان برد! هرگز! موضوع این است که نباید چنان جدی شان گرفت تا برای هر چیز، «واقعا» یک «برای...» ثابت و بنیادین فرض کنیم: یک هدف و غایت پیشینی. همچنان که هدف و غایت پیشینی هنر را بگوییم هیچ یا خودش یا...
بیماری زبانی «جدی گرفتن پیشینی ها» را باید، پذیرفت اما آنچنان جدی اش نگرفت!
6)اما از وجه تحلیلی کار هم که بگذریم، باز جای آن است که پرسش مهم دیگری را بپرسیم: آیا گرفتن تعریف پیشینی «هنر برای هنر»، جدای از بیماری زبانی اش، اثر زیان بار و نیهیلیستی هم بر خود هنر دارد؟
پاسخ من در نهایت تاسف مثبت است! نیهیلیسمی که «هنر برای هنر» را بازتولید میکند، نیهیلیسمی در سطح زبان است. اما فراموش نکنیم که ذات زبان هم از ذات هنر است. پی نیهیلیسم آن یکی به راحتی در دیگری نفوذ میکند، چنان که کرده...
هنر نهیلیستی، رمه وار، نه گو، بی ارزش، بی اثر، بی معنا، ستیهنده، تهی دست و مرگ آور! همه ی این ها از دل دل‌آشوبه ی هنر برای هنر، زاده شده.
تو «هنر برای هنر» را پیش شرط رهایی میگیری. اما من می‌گویم، این عین اسارت است! اسارتی که نیهیلیسم زبانی بر هنر اعمال می‌کند، تا به هر قیمت چیز پیشینی از آن در چنته بگیرد! ولو هیچ و نیهیلیسم را!
هنر بی علت و بی غایت، از دل حیات و نیرو و میل، زاده می‌شود و پس از زاده شدن به سویی می‌رود. اما هنگامی که «تعریف پیشینی» هنر برای هنر، بر آن تحمیل شد، هنر را دست خوش این توهم میکند: تو نباید هیچ چیز را ارزش بگیری.. تو باید از همه ارزش ها و حتا ارزش های خودت بگریزی! تو باید به هیچ باور آوری! به پوچی!
هنر، زبان یا هر چیز، اگر میل و نیرو و حرکت و زایش را فراموش کنند، ناگزیرند که به هیچ و پوچی عقیم و نازا برسند!
می بینی ققنوس! بخواهیم یا نخواهیم باید سخت مراقب «هنر والا» باشیم. درست است که هنر برای هنر، یک گام از این مراقبت را برداشته و هنر را به شکل پیشینی از تمامی برای... ها آزاد ساخته. اما پرسش بنیادین برای هنر والا چنین است:
آیا هنر برای هنر، هنر را از قید «خودِ هیچ» هم رهانیده؟ از قیده نیهیلیسم؟
بنابه دلایلی که گفتم، پاسخ من منفی است...

. چهارشنبه 24 خرداد 1391 ساعت 23:53

میدونی چطور تونستم این توضیح آخرت رو بفهمم ؟
وقتی که به جای " هنر " گذاشتم " زن " !

زن برای زن ! نه برای زن بودنش ...
زن برای زن ! نه برای تماشا کردنش ...
زن برای زن ! نه برای رقصاندنش !
زن برای زن ! نه برای شور آفرین بودنش !
............ ! به برای ........
گو اینکه زن همه ی اینها رو در بر داره .

:-)

ققنوس خیس پنج‌شنبه 25 خرداد 1391 ساعت 18:44

اوخ عزیز خیلی دوست داشتم که به این گفتگو که بسیار برای من دلنشین بود ادامه بدم و حرفای جدیدی در این رابطه بزنم اما چون متاسفانه در حال حاضر در جایی هستم که دسترسی به انترتنت(به جز از طریق موبایل) به سختی امکانپذیره فعلا نمی تونم لین کارو انجام بدم. تا همین نزدیکی...
ممنون از تو

مرز روشنی یکشنبه 4 تیر 1391 ساعت 03:00 http://brightnessborder.blogfa.com/

از یک نظر آدمی به تمامی غریزه است. منتها میان غرایز خواه نا خواه رقابتی پیش می آید. همین الان من فکر نمی کنم منطق محکمی برای حضور در اینجا داشته باشم جز اینکه نظرم جلب شد و چیزی مرا به این سو کشاند (در نتیجه به خواب این وقت شب ترجیح دادم). مطمئنا من تصمیمی عقلانی برای اینکار نگرفتم.
طبعا تصور اینکه غریزه امری منفی باشد، اشتباه است. بطور مثال "رقابت میان آدم ها" یک امر غریزی است و یک ویژگی مهم دموکراسی نسبت به سایر سیستم ها فراهم ساختن شرایط برای توسعۀ رقابت غریزی میان آدم ها است و از نتایج حاصله بهره بردن. البته آدمی چون می تواند بطور ارادی (توسط هوش یا عقل) نتایج اعمالش را تا حد زیادی ببیند (و حیوانات اینطور نیستند)، به همین خاطر می تواند برخی غرایزش را تعدیل نموده و میان غرایزش توازن ایجاد نماید.
در مورد "هنر برای هنر" من فکر می کنم باید مقصود از آن را روشن ساخت. اگر منظور، گرایش آدمی به "درک زیبایی" در تولید هنر است فارغ از اینکه به هدف دیگری وابسته سازد آنرا – من هم با آن موافقم. در آدمی غریزه ای هست که زیبایی را تشخیص می دهد و یک امر ذاتی است و اگر هنری بر حسب اتفاق بتواند در جهت بالندگی انسان موثر افتد فقط یک اتفاق است (البته اتفاقی خوش آیند) و نه چیزی بیشتر و هنر متعهد گاها به معنای کج و معوج ساختن هنر است.

خوش اومدی رفیق عزیز در این نزدیکی های سحر!
امیدوارم از این به بعد هم نظرت به این سو کشیده شود...
درباره ی هنر خواهم نوشت
سپاس :)

قصه گو دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 13:10 http://khalvat11.blogfa.com/

فکر می کنم این کامنتدونی به اندازه یک کلاس درس پر و پیمان مطلب برای آموختن داشت
از همه ممنونم بابت این کلاس لذت بخش

خوشحالم :)
و این ذهن ِ تو بود که پذیرا و آماده ی شنیدن این سخنان بود! و همان طور که گفتم روان سالم ِ تو!

زئوس دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 18:28 http://khodaye-zamin.blogfa.com

سلام
اول به رهای عزیزم به خاطر این تحلیل زیباش تبریک می گم که خیلی دقیق و کامل همه آنچه باید را نوشته
فقط من غریزه را در فلسفه نیچه همپای شور می دانم و اراده بدان گونه که ما می شناسیم در کار نیست اراده چیزی را نمی جنباند و تنها می تواند رویدادها را همراهی کند . در فلسفه نیچه آنچه در انسان معطوف به قدرت است غریزه اوست ،‌نیروی خود جوش و ناشناخته ای که می خواهد سرریز کند و خویش را بپراکند.و البته این شور می تواند بیافریند ،‌خلق کند،بالا ببرد و هم اینکه نابود کند‌
و اما غریزه جنسی و مارکی دوسادشاید مارکی مدعی آنست که کاری جز بیداری وجدان خفته جنسی مردم و پرواز سرکشی آن ندارد. تمامی ناقدان او در این راه یا رفتار مستقیم دارند و یا مخفیانه ودر پنهان لجام گسیختگی خود را در مورد غریزه خویش بروز می دهند
برای مارکی نیز خدا مرده است.(و این هیچ شباهتی به مرگ خدای نیچه ندارد) مرگ خدای اومجازی نیست.مارکی به صراحت پارا فرا گذاشته و خود را فراتر رفته می داند .او خداوند را درهیبتی جسمانی و موکدا زن می یابد
اودر هیبت جنسی زن خدا را می نشاند. مرد را نیز کنار آن می نشاند تا به مثلث دیگری دست یابد. مرد ، زن ، غریزه جنسی.زن به عنوان تجسمی از شهوت های انسانی چونان گوساله سامری جایگزین خداوند می شود وخدا می میرد همچنان که زرتشت پیش بینی بی خدایی را پیش از این کرده بود
این مثلثی بسیار معمولی ، درست و محترم است اما نه آن هنگام که در فقدان خدا چیدمان شود. آنگاه است که انسان ازخویش پر و از خدا تهی خواهد بود انسان در پی رستگاری و کمی سعادت است اما رستگاری کجاست ، در عشق، در کلیسا ، در تیمارستان ، در اطاعت از فرمان رهبران ، در خارج از حصارهای کلیسا ، در تقرب به عیسای مسیح در چیرگی بر خود ؟ بر خدای خود؟.مارکی درداستان مرد محتضر و کشیش به کشیش ثابت می کند که عشق و برتراز ان نیروی جنسی بسیار موثرتر از خدای کلیساست ، و پدردر بالاترین حد از نزدیکی و به عنوان نماینده خداوند در روی زمین اشک خونین مسیح را بیرون خواهد آورد ، کسی که مطلقا از غریزه دستور می گیرد غریزه جنسی مطلق غریزه آزاد ، بیمار ، گرسنه ، آموزش نیافته ، بدوی و تحریک شده است بی هیچ قید و بندی . و آیا به راستی همین غریزه وحشی برای نجات و رهایی و سعادت انسان کفایت می کند؟

سلام که نام ِ خداوند است! سلام بر تو زئوس.
سپاس که به اینجا آمدی، تا من از نظرگاه ِ تو نیز به خودم نظر کنم!
همان طور که از تو انتظار می رفت، نکته بینانه و ژرف نگریستی... لذت بردم.
من نیز هم دل و هم زبان با تو می پرسم؛
و آیا به راستی همین غریزه وحشی برای نجات و رهایی و سعادت انسان کفایت می کند؟
اما به راستی سعادت چیست؟
...
...
درباره ی رها و تحلیلش، من نیز با تو موافقم! در واقع من می خواستم برای تحلیلش چیزی بنویسم... اما حرفی نمانده بود!

زئوس دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 18:31 http://khodaye-zamin.blogfa.com

فک می کنم دیدن این فلیم هم بی ربط نباشه دیدینشو پیشنهاد می کنم
نوشتن با پر
کارگردان : فلیپ کافمن ، ویک آرمسترانگ
(بابت تاخیر هم معذرت می خوام اگه فرصتی شد بعد از امتحانا مفصل تر بحث می کنیم)

بله، همین طوره...
خواهش می کنم، حتمن خوشحال می شم :)

فاطمه شنبه 11 شهریور 1391 ساعت 22:26


همه چیز از فرایند اجتماعی شدن آغاز می شود همان فرایندی که دربرگیرنده انتظارات مذهبی و اجتماعی و اخلاقی است. و لذا بشر قربانی مدنیت مجالی برای رشد آن چه در درونش است و من واقعی او را تشکیل می دهد ندارد. او برای زندگی در این اجتماع چاره ای جز سرکوب و انکار غرایزش ندارد. به تعبیری قید و بند های اجتماعی حتی بر رشد مغز و سیالیت آٱن اثر گذاشته و مانع خلاقیت است. خلاقیت تا حد زیادی به فرایند رشد سیناپس های مغزی ارتباط دارد. وقتی به جوامع نگاهی بیفکنیم، هنر و خلاقیت دقیقا در جاهایی معنی خود را از دست داده و راکد مانده که بازداری و سانسور بیشتر از هر جایی در ان نمود داشته است . آری هنر و زیبایی برای خود نمایی رهایی می طلبند ...

آری... هنر معصوم نیست...

منیر دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 12:51

کمی دیره اما شاید دیر بهتر از هرگز باشه

یک عذر در پی اعتراف به نفهمیدن درست شعرت ، وقتی که سروده بودی و اینجا به دوستان هدیه کرده بودی ، به این خانه بدهکارم .

شاید از بس که چشم ها رویه ی لطیف زن رو تماشا کردند و برای آرام درون بیمارشان ، شعر در شراب پیچیدند و سرکشیدند ، به طرز بیمارگونه ای به هر نگاهی آلرژی شدم!

شعرت برام پیامی بدوی و حتا فقهی داشت .
که به قدمت تاریخ، فقه زده و همیشه به کار گرفته شده ایم ،ما که زن زاده شدیم !

عذرم رو از بابت دُرست نفهمیدنت بپذیر
و سپاسم رو از بابت درست دیدنت.

و اکنون شعرت پیام زیبا زیستن بعد از هر بار زیبا مردن بهمراه داره .

که کتابت و مباحثی از این دست که در این مورد خودم رو باهاشون درگیر کردم در دریافت جدید موثر بوده .

تا فردا چه زاید مادر اندیشه ...

رویه ی لطیف هم رویه ای از زن است!

منیر سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 10:41

یک نفر رویه ای لطیف داشت . یک نفر دیگر زیبا یی اش را دید و پسندید . اینجا عملی انجام شده ؟ حتا عکس العمل هم بدوی است . و نگاه صرفن هنری هم فقط واکنش است.
واکنشی برای بکار گرفتن جنس . گاه جنس را در پستو پنهان میکنند برای خود . گاه به نمایش میگذارند برای خود .
.........
رویه ی لطیف زن ، لطیف تر از آن است که بی جراحت وسیله شود .
............

اشتباهم همین جا بود که شعر تو رو فقط عکس العمل می دیدم و اکنون بازتاب و یا پژواک . که اگر تابش امواج نور و صدا نباشه،چنین استعدادی هم از تو بروز نمی کنه .
همونطوری که وقتی شعر تو و یا یادداشتهای با ارزش دیگر دوستان و یا هر منبع دیگری نباشه ، جرقه ای در ذهن من خواننده هم زده نمیشه .
...............
بیشتر از این سرم نمیشه رفیق .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد