اندر حکایت دیوانه ای که زمین را، همچون سنگی، به چاه کهکشان ها انداخت و شاعری که قصه اش را نوشت؛
یک روز زمین به دست ِ او سنگی بود
خوابید... زمینِ خوابِ او رنگی بود!
دیوانه شد او به وقت بیدار شدن
سرشار ز خواب، پر ز دلتنگی بود
دستش چو بدید، پر ز رویا شد او
دستی که دگر جای کم و تنگی بود
انداخت زمین چو سنگ او در یک چاه
وقتی به خیالِ دوش آهنگی بود
دیوانه یکی! سنگ یکی! عقل هزار!
یک چاه! که چاهِ پر سنگی بود!!
ققنوس چو قصه اش را می گفت؛
دیوانه نبود و شاعر خنگی بود
اما به تمام عاقلان می خندید،
می دید که چاه، چاهِ پرسنگی بود!
15 مرداد 91
بامزه بود
فراسوی جنون را هم در نوردیدی ققنوس !
جنون؟ نه! من همان شاعرِ خنگم!
و فلسفه یک بیماری بدخیم ذهنی بود...
من بیمارم، پس فیلسوفم!
نگفتمت چگونه در میانه ول معطلیم...
و تو چقدر
دیر می ایی
وقتی
که قلب من
دیگر تپیدن را از یاد برده است
و همه نوشته های مرا
باد
از یاد همه خاطره ها
برده است
تو چقدر دیر می ایی
وقتی
که من
دیگر
عاشق تو نیستم
عاشق نیستم
من
من نیستم
من
تو ام
++++++++
گاهی بیا
با چشمهای
بسته خطر کنیم
شاید
اینبار
همه بازی ها را
ببریم
با چشمهای باز را امتحان کرده ایم
اینبار
همه چیز را عوض کنیم
سلام!
خیلی خوش ام اومد!دعوت منو بپذیرید!
از چه چیزی خوشتان آمد؟!!
من که مطمئنم گذر شما دیگر به این وبلاگ نمی افتد! و چه خوب که نمی افتد...
وبلاگتان را دیدم!!
در این بازی وبلاگی که شما از شعر یک نفر دیگر خوشتان بیاید و یک نفرهای دیگر از شعر شما خوششان بیاید، چه چیز عاید چه کسی می شود؟
پیشتر ها نوشتارت از دیوانگی و جنون نشانه داشت
گذراندی ... رسیدی به خنگی ( همانگونه که خودت می گویی )
با این حساب آنسوی جنونی
جاهلانه خندیدن به همه ی آنچه بدان آگاهی عالمی دارد شاعر !
می دانی؟ این مردم هنوز اندیشیدن را بلد نیستند و هنوز نمی دانند اندیشیدن چیست... اما هر جا که می روی همه از اندیشه حرف می زنند!
در چنین احوالی بگذار من دیوانه و خنگ بمانم....
مهم اینه که الان خودت ازین وضعیت راضی هستی. بی خیال عاقلان! عقل به چه کار آید؟
به نظر میرسه بیشتر سنگها ی چاه قصه رو عاقلان در چاه انداخته اند!
نیچامه این شعر خیلی خاص بود ! باید دیوانه ها چمع میشدند و سنگ عاقلها رو از چاه دز می آوردند .
راضی بودم!
اینجا
قلبی را
به مسلخ میکشن
انجا
تو همه نگاهم را در بند بند نگاهت زنجیر کردی
مرا رها کنی
از چشمهایت میچکم
قلبم را
برای همه بی پروایی هایم قربانی کن
شما از بر عکس درک شدن می ترسی؟از درک نشدن چی؟
ما ققنوس بد اخلاق خنگ نما نمی خوایم
روحم را تصاحب کرده ای
و جسمم
در تصرف همه تو
با نیاز های بر امده از خیال می جنگد
........
داستان شگرفی است
روایت من با باران
او زمین را تر میکند
من
خیس میشوم
در پی تلنگر نگاهت
و شاید شاعران، اینجا ، مردم بودن را نمی دانند
و اگر این ندانستن آگاهانه و مشتاقانه است ، چه باک ؟
همواره بین ادمیان ماندن و خود را زیستن ، میسر است
روزگارٍ پیام آوری به سر آمده شاید
آوردگاهت را بی غیر به تماشا بنشین ... خودت و خودت
کشوری به گستره ی "وجودی "که داری
درود ...
مردم! کلمه ای دور! مبهم و غریب... کمی دلگیرم! همین. / باز خواهم گشت اگر...
ای بابا
حالا چرا می خوای بری؟
خوب درک درستی نیست که نیست.
چه اهمیتی داره؟
گلهای دامنم را
میچینم
تو
در نگاه من
همیشه ان نسترنی
که قلبم را
تا انتهای خورشید نگاهت
زنجیر میکنی
به راستی که دیوانگان در عالم واقعیت ؛ همچون قصه
تو ؛ تلنگری بر اندیشیدن هستند.
چه خوب که تو این را می فهمی... و این یعنی هنوز هم هستند کسانی که می اندیشند... و چه خوب! // بقیه ی کامنتهایی که برام گذاشتی رو هم خوندم و لذت بردم. ممنون از وقتی که گذاشتی...
سلام ققنوسی
خوبی ؟ خوش باشی
سال های تنهایی
زاده همه روزهایی مردمانی است
که
عشق را ابستن جدایی میکنند
وقتی
همه
شادی ها در پیله میمیاند
و همه نگاه ها
به دار اویخته میشود
و ازادی
تندیس شهری از عشق خالی