ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

یک روز زمین به دست ِ او سنگی بود!

اندر حکایت دیوانه ای که زمین را، همچون سنگی، به چاه کهکشان ها انداخت و شاعری که قصه اش را نوشت؛



یک روز زمین به دست ِ او سنگی بود
خوابید... زمینِ خوابِ او رنگی بود!
دیوانه شد او به وقت بیدار شدن
سرشار ز خواب، پر ز دلتنگی بود
دستش چو بدید، پر ز رویا شد او
دستی که دگر جای کم و تنگی بود
انداخت زمین چو سنگ او در یک چاه
وقتی به خیالِ دوش آهنگی بود
دیوانه یکی! سنگ یکی! عقل هزار!
یک چاه! که چاهِ پر سنگی بود!!
ققنوس چو قصه اش را می گفت؛
دیوانه نبود و شاعر خنگی بود
اما به تمام عاقلان می خندید،
می دید که چاه، چاهِ پرسنگی بود!



15 مرداد 91

نظرات 19 + ارسال نظر
آنا یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 09:12

بامزه بود

* یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 16:16

فراسوی جنون را هم در نوردیدی ققنوس !

جنون؟ نه! من همان شاعرِ خنگم!

ابراهیم ابریشمی یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 16:31 http://www.avakh.blogsky.com/

و فلسفه یک بیماری بدخیم ذهنی بود...
من بیمارم، پس فیلسوفم!

نگفتمت چگونه در میانه ول معطلیم...

گلبرگ یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 22:08 http://sahba2samaneh.blogfa.com/

و تو چقدر
دیر می ایی
وقتی
که قلب من
دیگر تپیدن را از یاد برده است
و همه نوشته های مرا
باد
از یاد همه خاطره ها
برده است
تو چقدر دیر می ایی
وقتی
که من
دیگر
عاشق تو نیستم
عاشق نیستم
من
من نیستم
من
تو ام
++++++++
گاهی بیا
با چشمهای
بسته خطر کنیم
شاید
اینبار
همه بازی ها را
ببریم
با چشمهای باز را امتحان کرده ایم
اینبار
همه چیز را عوض کنیم

کیومرث مرادی دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 12:14 http://kmoradi.blogfa.com/

سلام!
خیلی خوش ام اومد!دعوت منو بپذیرید!

از چه چیزی خوشتان آمد؟!!
من که مطمئنم گذر شما دیگر به این وبلاگ نمی افتد! و چه خوب که نمی افتد...
وبلاگتان را دیدم!!
در این بازی وبلاگی که شما از شعر یک نفر دیگر خوشتان بیاید و یک نفرهای دیگر از شعر شما خوششان بیاید، چه چیز عاید چه کسی می شود؟

* دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 14:18

پیشتر ها نوشتارت از دیوانگی و جنون نشانه داشت
گذراندی ... رسیدی به خنگی ( همانگونه که خودت می گویی )
با این حساب آنسوی جنونی
جاهلانه خندیدن به همه ی آنچه بدان آگاهی عالمی دارد شاعر !

می دانی؟ این مردم هنوز اندیشیدن را بلد نیستند و هنوز نمی دانند اندیشیدن چیست... اما هر جا که می روی همه از اندیشه حرف می زنند!
در چنین احوالی بگذار من دیوانه و خنگ بمانم....

مهرگان سه‌شنبه 17 مرداد 1391 ساعت 00:14 http://mehraeen.blogsky.com

مهم اینه که الان خودت ازین وضعیت راضی هستی. بی خیال عاقلان! عقل به چه کار آید؟
به نظر میرسه بیشتر سنگها ی چاه قصه رو عاقلان در چاه انداخته اند!

نیچامه این شعر خیلی خاص بود ! باید دیوانه ها چمع میشدند و سنگ عاقلها رو از چاه دز می آوردند .

ترنج چهارشنبه 18 مرداد 1391 ساعت 10:13 http://femdemo.blogfa.com

راضی بودم!

گلبرگ چهارشنبه 18 مرداد 1391 ساعت 22:12 http://sahba2samaneh.blogfa.com/


اینجا
قلبی را
به مسلخ میکشن
انجا
تو همه نگاهم را در بند بند نگاهت زنجیر کردی
مرا رها کنی
از چشمهایت میچکم
قلبم را
برای همه بی پروایی هایم قربانی کن

فانی جمعه 20 مرداد 1391 ساعت 05:24 http://newmidwife.persianblog.ir

شما از بر عکس درک شدن می ترسی؟از درک نشدن چی؟

سفینه ی غزل جمعه 20 مرداد 1391 ساعت 06:36

ما ققنوس بد اخلاق خنگ نما نمی خوایم

گلبرگ جمعه 20 مرداد 1391 ساعت 21:33 http://sahba2samaneh.blogfa.com/

روحم را تصاحب کرده ای
و جسمم
در تصرف همه تو
با نیاز های بر امده از خیال می جنگد
........
داستان شگرفی است
روایت من با باران
او زمین را تر میکند
من
خیس میشوم
در پی تلنگر نگاهت

* شنبه 21 مرداد 1391 ساعت 11:38

و شاید شاعران، اینجا ، مردم بودن را نمی دانند
و اگر این ندانستن آگاهانه و مشتاقانه است ، چه باک ؟

همواره بین ادمیان ماندن و خود را زیستن ، میسر است
روزگارٍ پیام آوری به سر آمده شاید

آوردگاهت را بی غیر به تماشا بنشین ... خودت و خودت

کشوری به گستره ی "وجودی "که داری
درود ...

مردم! کلمه ای دور! مبهم و غریب... کمی دلگیرم! همین. / باز خواهم گشت اگر...

قصه گو شنبه 21 مرداد 1391 ساعت 17:21 http://khalvat11.blogfa.com/

ای بابا
حالا چرا می خوای بری؟
خوب درک درستی نیست که نیست.
چه اهمیتی داره؟

گلبرگ دوشنبه 23 مرداد 1391 ساعت 22:32

گلهای دامنم را
میچینم
تو
در نگاه من
همیشه ان نسترنی
که قلبم را
تا انتهای خورشید نگاهت
زنجیر میکنی

فاطمه پنج‌شنبه 26 مرداد 1391 ساعت 11:11


به راستی که دیوانگان در عالم واقعیت ؛ همچون قصه

تو ؛ تلنگری بر اندیشیدن هستند.

چه خوب که تو این را می فهمی... و این یعنی هنوز هم هستند کسانی که می اندیشند... و چه خوب! // بقیه ی کامنتهایی که برام گذاشتی رو هم خوندم و لذت بردم. ممنون از وقتی که گذاشتی...

منیر دوشنبه 6 شهریور 1391 ساعت 00:07

سلام ققنوسی
خوبی ؟ خوش باشی

گلبرگ شنبه 11 شهریور 1391 ساعت 15:02 http://sahba2samaneh.blogfa.com/

سال های تنهایی
زاده همه روزهایی مردمانی است
که
عشق را ابستن جدایی میکنند
وقتی
همه
شادی ها در پیله میمیاند
و همه نگاه ها
به دار اویخته میشود
و ازادی
تندیس شهری از عشق خالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد