ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

درباره ی خنده__1

"زندگی ارزشش را ندارد...! پس بخند...!"

گمانم بر این است که تقریبن همه ی ما در لحظاتی که لااقل ظاهر غمگینی داشته ایم،  با شکل های مختلفِ این جمله ی همه گیر از طرف دیگران روبرو شده ایم.

من اما می خواهم درباره ی خنده صحبت کنم! پس از این جمله ی تکراری آغازیدم تا مطلبی را از همین ابتدا بگویم؛ از نگاهِ من به هر مفهوم و یا حتی هر جمله ی همگانی شده باید به جد به دیده ی تردید نگریست! و این یکی از قانون های زندگی اکنون من است؛ شک کردن در بدیهی ترین مسائل! کنکاش و بازتعریفِ مفاهیمی که مغرورانه خود را بی نیاز از تعریف می دانند! دقیق شدن در جملاتی که فکر می کنیم بی نیاز از لحظه ای فکر کردن و درنگ آن ها را به روشنی در می یابیم.  

در این نگاه،  ساده انگاری و سرسری بودن در مقوله ی فهم، آغازِ نافهمی و عوام زده گی ماست!  

باید اعتراف کنم که این ها را مارتین هایدگر به من آموخت!  آن زمان که در تفکر به تفکر شد! آن زمان که در هستی به تفکر شد! و آن زمان که حتی در زمان نیز به تفکر شد!  حال آنکه تمام این مفاهیم از نظر ما جزئی از بدیهیاتی است که بی نیاز از لحظه ای اندیشیدن گمان می کنیم که آن ها را به روشنی در می یابیم.

دریغا که کافی است زمانی چند در همین زمان گم شویم تا نفهم بودن خویش را به وضوح دریابیم. و آن گاه اگر دوباره پیدا شدیم رویه ای دیگر را در پیش خواهیم گرفت.

با این مقدمه واین توضیح به موضوع بحث برمی گردم؛ زندگی ارزشش را ندارد! پس بخند!

اغراق نیست اگر بگویم این جمله از احمقانه ترین جملاتی است که تاکنون به عمرم شنیده ام! و حدسم بر این است که تمام گویندگانِ این جمله(که خود نیز زمانی از آنها بودم و سعیم بر آن است که دیگر از آنها نباشم) دچارِ نوعی از انواع بیماریِ "نیهلیسمِ مذهبی" و یا "دلمردگی سقراطی" هستند!

توجه کنید؛ "زندگی ارزشش را ندارد...!" برایم قابل هضم نیست که انسان تا این حد بی مایه شده باشد! و خنده تا بدین اندازه حقیر! نمی دانم انسان چگونه می تواند چنین حقیرانه بخندد! به راستی دوستان، چگونه می توان تصور کرد که یک مفهومِ بی ارزش  _ همان زندگی ای که از آن می گویند_  به ما خنده هدیه کند؟ آیا انسان این چنین بر بی مایه گی خویش خنده نمی زند؟ آیا به راستی نباید بر این خنده گریست؟ آیا نباید بر این زندگی _ که ارزشش را ندارد_ گریست؟ اگر کمی در جمله ی مورد بحث دقیق شوید مشاهده خواهید کرد که چگونه است که انسانِ بی مایه شده، بی ارزشی را برای خویش برهان و دلیلِ خنده قرار داده است! آیا این دلیل و این علت؛ گریه دار نیست برای انسانی که از فرارفتن دم می زند؟

نمی دانم انسان از کی تا بدین حد سطحی و میان تهی و بی مایه شد که در مقابل کمدی های مبتذل، گیشه ای و عوامانه، قهقهه سر داد و خنده زد، اما می دانم که برای این گونه زندگی هم نوا با برتولد برشت صادقانه باید مرثیه کرد؛

امروز فقط حرف های احمقانه بی خطرند

گره بر ابرو نداشتن از بی احساسی خبر می دهد...

و آن که می خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است!

پی نوشت؛

در قسمت بعد این نوشته گامی به جلو خواهم گذاشت.

نظرات 9 + ارسال نظر
رها از چارچوب ها دوشنبه 2 بهمن 1391 ساعت 23:07 http://peango.persianblog.ir/

خوب ققنوس جان
فلسفیدن آغازیده ای
بگذار گام بعدت را رصد کنیم تا اظهار نظر عجولانه ای نکرده باشیم.
(بعدشم مگه تو امتحان نداری بچه ؟!!!! دِ هِ ... بدو برو سرِ کتاب دفترت... دِ برررررو دیگه)

البته که امتحان چیزی در حد سرگرمی است! ولی چشم.. رفتم :)

آنتی ابسورد سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 07:49 http://anti-absurd.blogfa.com

درود بر رفیقم اسامه
آفرین بر تو و این نوشته ات.می فهمم از چه می گویی رفیق.من نیز از این گزافه ها که ادم را تا سر حدّ جنون می برد بسیار شنیده ام.از آن نیهیلیسم منفعلانه که اینجا تحت عنوان "مذهبی" یادی ازش کرده ای بسیار برآشفته ام و آن را گونه ای مازوخیسم می دانم.

درود بر تو مهران عزیز...
شاید باید نیهلیسم مذهبی را هم در قسمت های بعد تعریف کنم...

فرزانه سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 07:51 http://www.elhrad.blogsky.com

آخرین اخطار از طرف ستاد شناسایی ، جمع آوری و باز پروری دارندگان امتحان



ما منتظر بعد از اخطاریم

فاطمه سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 19:49

به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را می‌چیند و به تو می‌گوید ارباب ،نخند! به پسرکی که آدامس می‌فروشد و تو هرگز نمی‌خری ،نخند! به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می‌رود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند ،نخند! به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده نخند! به دستان پدرت، به جارو کردن مادرت، به همسایه‌ای که هر صبح نان سنگگ می‌گیرد، به هول شدن همکلاسی‌ات پای تخته،… … نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین چیزهای نابجای آدمهایی بخندی که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند..
دنیا ارزشش را ندارد پس بر چیزهای بی مایه نخند ، که بر چیز بی مایه باید گریست.

:-)



من فلسفیشو نمیدونم ، اصولا فلسفه سخته من مغزم نمیکشه ولی میدونم خنده باعث ترشح اندروفین در مغز میشه . پس بخند .

ترشح اندروفین باعث چی می شه؟ :)

لیدا چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 01:07 http://yellow-harmony.blogsky.com

برداشت و تفکری نو از جمله ای که انقدر شنیدیمش جزو بدیهیات شده . . .
واقعا کمن کسانی که تو بدیهیات شک می کنن و تفکر!
این تحسین برانگیز بود
ولی به نظر من یکم تیره برداشت کردی . . .
درسته در ظاهر این جمله میگه به بی ارزشی زندگی بخند و بی ارزش شدن زندگی و به پوچی رسیدن گریه داره نه خنده دار! و به جای خنده باید سعی در تغییر و جبران وضع داشته باشه آدم ولی هر تغییر بزرگی نیازمند یه روحیه ی خوبه!
یه جوراییم خیلی وقتا باید بیخیال بود . . .
به قول خیام :
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران . . .
و ازین قبیل اشعار که تو ادبیات ما پره!

در کل نباید زیاد سخت گرفت و در عین حال نباید فقط خندید و هیچ چیزو تغییر نداد و پذیرفت!
باید خندید ، بی خیال بود و فقط حرکت کرد . . .

پیش از این شما را در وبلاگم ندیده بودم، خوش آمدید و ممنون از لینک.
یکی از شخصیت هایی که در قسمت های بعد به آن می پردازم خیام است، البته با رویکردی متفاوت از شما.
دوست عزیز! این "نباید سخت گرفت" هم از آن جمله هاست!! اگر سخت نگیریم، هیچ تغییر مثبتی حاصل نمی شود.
البته این حرف جدای این است که سخت گرفتن یا نگرفتن آیا در دست ماست؟

آرام چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 19:24 http://saate10.persianblog.ir/

ولی من از این جمله همچین برداشتی نمیکنم
این جمله داره میگه ارزشش رو نداره بشینی غصه بخوری برای اتفاقات روزمره ای که هرروز تکرار میشن، هرروز یه بهانه ای دستت میدن که زندگیت رو تو افکار تلخ و تیره طی کنی!
لبخند زدن و شاد بودن دلیل میخواد، آدما اگه بی دلیل شاد باشن شادیشون طبیعی نیست بلکه حالتی داره که بهش میگن مانیا یعنی به زبانی شادی دیوانه وار :دی
تو اینطوری به قضیه نگاه کن که بعضیا برای شاد بودن دلیلی ندارن، بعضیا تو زندگیشون انقدر مشکل دارن که نمیتونن از ته وجودشون لبخند بزنن مگه بجای لبخند زدن براساس دلیل، به دلایل فکر نکنن و لبخند بزنن: به مشکلاتشون فکر نکنن و بجاش بگن ارزشش رو نداره!
چه عیبی داره که ارزشش رو نداشته باشه؟ گیر نده بهشون (:

ببخشید آرام! ولی وقتی من می نویسم "سیب" تو نمی توانی بخوانی "پرتقال"!! کلمات از حروف تشکیل شده ... جملات از دستور زبان... ما طبق این قواعد کلماتِ همدیگر را درک می کنیم... اگر قرار باشد که هر کدام از ما از هر جمله ای برداشت دلخواه و تفسیر به رای بکند که دیگر هیچ دیالوگی برقرار نشود بهتر است. اصلن دیالوگی نمی تواند که برقرار شود!
جمله ی "زندگی ارزشش را ندارد ، پس بخند" یک جمله ی غیر مبهم است. خندیدن در این جمله به دلیل بی ارزشی زندگی رخ می دهد! یعنی خندیدن وابسته به بی ارزشی زندگی یا دنیاست...
***
خودمانیم این کامنتت شبیه حرف های مادرهای مهربان ایرانی بود! طوری نوشته ای که انگار من می خواهم خنده را از لب ها بردارم و تو از از سر دلسوزی می گویی که این کار را نکنم!!

آرام پنج‌شنبه 5 بهمن 1391 ساعت 20:34 http://saate10.persianblog.ir/

خب ممکنه کامنتم یه ذره شبیه مامانای مهربون ایرانی بشه ولی تقصیر خودته دیگه :دی
همچین میزنی میکوبونی بعضی وقتا که دلم میخواد دعوات کنم :دی

همون آدمایی که میگن زندگی ارزشش رو نداره پس بخند رو به صف کن بگو شما که میگین زندگی بی ارزشه همین الان خودتون رو بکشین! ببین چند نفرشون این کارو میکنن! یه جمله که معنی و مفهومش دقیقا همون چیزی نیست که داره نشون میده رو همینجای کار میتونی درک کنی
تو این پستت داری مفهوم خنده رو مشکل میکنی شایدم من تو سیب و پرتقالش گیر کردم! ولی اینکه بگی انسان درمقابل کمدی های مبتذل، گیشه ای و عوامانه خنده زد جمله ای سیب و پرتقالیه چون "کمدی های مبتذل و عوامانه" یه مفهوم سیب و پرتقالیه

نیچه میگه زندگی عمیق و با ارزشه، غم عمیقتر و شادی ابدیته! جمله اش رو خیلی دوست دارم اما چیزی که تو داری میگی مثل اینه که آیا خندیدن یه کیفیته که باید مثل زندگی ارزشش مورد بحث قرار بگیره که مثلا کی بخندیم و کی نخندیم؟
این به اندازه کاری که سقراط میکرد بی مفهوم نیست؟
نظر من اینه که تو توی این پست کار خطرناکی رو شروع کردی و اون نقد باطن خنده است نه ارزش زندگی!

و در مورد سقراط همونطور که خودتم گفتی نیچه قدر و منزلتش رو میدونست:
"من آن هایی را دوست دارم که به سختی هرچیزی را به باد تمسخر میگیرند زیرا آن ها هم بزرگترین پرستندگان هستند. آنها تیرهای اشتیاق به سوی ساحل مقابلند!"
در دورانی زندگی میکرد که شاید چاره ای جز بحث و جدل احمقانه نداشت. سقراط غمگین بود اما نیچه ای که بحثش رو میکنی غمگین نبود مگه؟ بود!

"شما هربار که بخواهید تعالی یابید به بالا مینگرید و من به پایین خود نظر می افکنم، زیرا هم اکنون تعالی یافته ام. کیست در بین شما که بتواند هم بخندد و هم تعالی یابد؟ کسی که کوههای شامخ را زیر پا میگذارد بر همه مصیبت ها اعم از شوخی و جدی میخندد"

چی میشه یه پست بدی یه روز نیچه رو نقد کنی؟ منفی ها! نه مثبت :دی

*مفهوم سیب و پرتقالی هم کشف شد :دی

دوست عزیزم!
ما اینجا با کلمات، جملات و دستور زبان همدیگر را درک می کنیم. اگر قرار بر نیت خوانی هم باشد(که نیست)، باید از روی کلمات و جملات نیت خوانی شود. قرار بر نیت خوانی نیست، اگر گمانه ای را مطرح کردم که نیچه قدر سقراط را می دانست هم از روی کلمات و جملات فلسفه ی خود نیچه بوده(همان طور که تو هم شاهد خوبی آوردی)
***
هدف اول من این است که بین خنده ها تفاوت قائل شوم. بله، خنده امری کیفی است. و باید از خنده ی عوام زده فراتر رفت، وگرنه لوده گی، نمایش های مبتذل و گیشه ای شایسته ی ماست.
و بعد اینکه بدانم چرا خنده گرفته شده!
***
نقد نیچه؟ آموزه ی نیچه می گوید که من را انکار کنید!
اما صادقانه بگویم؛ هنوز آن قدر روان پریش نشده ام که در خود ببینم که بتوانم نیچه را نقد کنم.
حرف مفت که قرار نیست بزنم!

آرام جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 19:28 http://saate10.persianblog.ir/

باهات موافق نیستم اتفاقا درک ما از هم اصلا بر اساس جملات و دستور زبان نیست و دقیقا بر اساس نیت پشت اونهاست هرچند قبول دارم تو مفهومی رو میخواستی با این جمله برسونی که من کجکی بهش گیر دادم! حالا هم دست از کجکی گیر دادن برمیدارم!

حرف مفت؟؟؟ ببخشید اگه یکی مثل من اومد و پستت رو نفهمید و باهم سر دستور زبان مشکل پیدا کردین و حالا مجبورت کرده حرف مفت بزنی!

ای بابا مرسی!

منظورم درک ما از متن است... از متن همدیگر. تو بدون دستور زبان متن من را در نمیابی و برعکس. به نظر من هم پشت هر حرفی نیتی است که گاهی خلاف همان حرف است؛ نمونه اش را قبلن با بهره گرفتن از فوکو درباره ی زبان های دیگر در حاشیه ای بر فیلم سکوت برگمان نوشته ام. اما اینجا بحث ما درباره ی این متن است و شرط اول دریافت متن این است که دستورات زبان را گوش دهیم... بعدتر نیت خوانی از متن هم اگر خواستیم بکنیم باید با استناد به متن بگوییم آرام عزیز؛ حرف من این است که اگر چنین عمل نکنیم نمی توانیم حرف حسابی بزنیم و نقد حسابی بکنیم! ‏*‏ درباره ی نیچه هم منظورم به شکل واضح تر این بود؛ خودم را در حدی نمی بینم که نیچه را نقد کنم! در واقع با خودم بودم! دلگیری تو از چه جهت است دوست من? ‏*‏ و حالا هم صادقانه ممنونم از گیری که به من دادی؛ تا من بتونم به زعم خودم کمی توضیح بدم و روشن کنم منظورم رو و هم از اینکه نگاه دیگه ای به متن و منظور من داشتی ممنون :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد