ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

درباره ی خنده__2

دشمنانِ زندگی! دشمنانِ خنده!   

اگر در زمان های دور و در  پس و پشت ها، امیدی به وجودِ حقیقتی دگر شکل نگرفته بود، هرگز ناامیدیِ ناشی از نبود و فقدانِ آن حقیقت نیز شکل نمی گرفت. این تعریفِ من از آن چیزی است که به آن نیهلیسمِ متافیزیک زده  می گویم!

دشمنِ شماره ی یک؛ سقراط!    اتهام؛ خوار کردنِ زندگی! خشکاندنِ خنده!

حال دوباره می اندیشیم!

سوداگرانِ حقیقت زده کیستند و چه می کنند؟  آن ها که به دنبالِ مُثُل در جایی به غیر از غارِ ذهنِ خویش می گردند را چه می شود؟

آری آن ها خالقِ فقدانی هستند که حال این همه ناامیدی به بار آورده است و خنده ها را گریسته است. آری؛ سقراط! و سروشِ سقراطی... سروشِ سقراطی ای که هیچ گاه شنیده نشد و مردم یونان این چنین گمان بردند که زندگی کر است! حال آن که زندگی گوشی نداشت... چه شد؟ چه کرد با ما این سروشِ سقراطی؟ تنها اثرِ  به جا مانده از آن چه بود به جز خوار کردنِ زندگی؟  و استحاله ی آن چه ارزشِ زندگی نام داشت.

حال سقراط مانده بود و حقیقتی موهوم که پیدا نبود... سقراطِ داستانِ ما حال دیگر گمشده ای در دل داشت. سقراط غمگین بود. او لبریز از غمِ حقیقتی بود که گم بود! و برای آن چه گم است چه می توان کرد به جز جدل! می پرسید چرا می گویم جدل؟ چون تنها در کارزارِ جدل است که چیزی پیدا نمی شود، که همه چیز گم است... آری جدل! این مبارزه ی بی سلاحان. همان گونه که در مبارزه ی بی سلاحان هیچ اتفاقی رخ نمی دهد، از پی جدل نیز اتفاقِ حقیقت رخ نمی دهد! و سقراط را چه چاره ایست به جز جدل؟ که همچون جدلکاران در پی آن چه  گم بود جدل می کند.

آن چه گم بود و می دانستند که هیچ گاه نیز پیدا نمی شود. و حال سقراط، این جاهل نمای زیرک! می دانست که چه باید بگوید؛ "می دانم که نادانم! و این تنها دانایی من است..."  

و در بین این همه فریبِ چند لایه تنها نیچه بود که مومنانه به زندگی، به ما آموخت؛ جهل نمایی این جمله  نیز به جز فریب و فن جدل چیزی نبوده است!

و سقراط آگاهانه به فریب مردم آتن می پرداخت با همین جمله؛ می دانم که نادانم! اما در دل می دانست که دانایی بر نادانی هیچ دانشی محسوب نمی شود، چرا که هیچ است، چرا که عین نادانی است.

اما چرا سقراط این گونه نادان نمایی می کرد؟ چون که می دانست پیغامِ سروشِ خویش، به جز پاکت نامه ای خالی چیزی نیست. چون که می دانست سروشِ سقراطی هیچ است. و سقراطِ فریب کار این گونه جدل را جایگزین ذوق، هنر و آفرینش جوانانِ آتنی کرد... پیغامی که می بایست توسط آفرینشگر، آفریده شود، هیچ شده بود! پوچ شده بود! و آن پیغام همان بود که ارزش و ارزش زندگی آفرینی  برای زندگی نام داشت... ارزشی که حال توسط این خوارکننده ی بزرگ، سقراط، هیچ شده بود.

این، چنان بر نیچه ی داستان گران آمد که قرن ها بعد برآشفت و سقراطِ جدل کار را به کشتنِ ذوقِ جوانانِ آتن متهم کرد و با پتک فلسفی اش بر سر آن زشت چهره کوبید.

اما به گمان و وهمِ من، نیچه قدر و منزلتِ سقراط را نیز می دانست، چرا که او قدرِ خوارکندگان بزرگ را  می دانست... چرا که آنها بودند که آیندگان را از خبری هولناک آگاه می کردند...

قصه اینجاست! خبر هولناکِ قصه ی ما فقدان است. و نیچه آن جا برآشفته می شود که فقدان، خود علتِ خوار کردنِ زندگی و خنده می شود!

آن که خنده نمی داند، همان به که کتاب های من را نخواند. حکمت شادان، فردریش نیچه

آری خنده دانستنی بود و سقراط ِ نادان خنده نمی دانست و بدتر آن که خود خنده را کشته بود! و دلزدگی سقراطی چیزی به جز این نبود...

پی نوشت؛ در قسمت بعد از خنده خواهم نوشت.

نظرات 2 + ارسال نظر
آنتی ابسورد شنبه 7 بهمن 1391 ساعت 09:23

سلام دوست من.
چقدر زیبا نوشته ای.

آ چهارشنبه 11 بهمن 1391 ساعت 12:42

جدل سقراطی ..
فقدان..
دشمن شوریدگی و خنده
دانستن خنده...
خنده دانستنی است
ما خنده نمی دانیم
ما سرخورده حقیقت زده هستیم
بی انکه خود بدانیم
و بدانیم جه می خواهیم
ما خنده را فراموش کرده ایم
چون آن را نمی دانیم
اجداد ما خنده می دانستند ...
ما نمی دانیم..


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد