ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

فقدانِ لاکانی، حفره ای فلسفی

"ابژه آ-کوچک(Object peti a) از نظر ژاک لاکان یکی از مهمترین کشفیات اوست؛ ابژه ی پتی آ در عین حال یکی از پیچیده ترین مفاهیم لاکانی نیز هست.  به صورت خلاصه، ابژه ی پتی آ که در آن حرف a ی کوچک، حرف اولِ کلمه ی autre به معنای "دیگری" است، مفهومی است مرتبط با اختگی...

به عنوان مثال کودکی را در نظر بگیرید که از پستانِ مادر گرفته می شود(مصداقی از اختگی یا بریدگی) کودک حس می کند که چیزی را از او گرفته اند، حس می کند که قبلن با چیزی وحدت داشته و این وحدت حالا از هم گسیخته شده است. اما به راستی چه وقت کودک با مادرش یکی بوده است؟ پاسخ دقیق این است که؛ هیچ وقت. پس این احساسِ کمبود را چگونه باید توضیح داد؟ اگر وحدت مورد بحث را با عبارت "کودکمادر" نمایش دهیم و احساسِ کمبودِ بعدی را با عبارت "کودک-مادر" می توانیم بگوییم که آن خط فاصل که در عبارت اخیر مشاهده می شود همان ابژه ی پتی آ – کوچک است، ابژه ای وهمانی و موهوم، برای وحدت غیر ممکن کودک و مادر.

به عبارت دقیق تر این مفهوم "عین کمبود است" (عین به دو معنای "خود" و "موضوع")، کمبودی که جز از طریق "کم بودن" نمی تواند خودش را نشان دهد."  علی بهروزی، مترجم کتاب ابژه ی بلندپایه ی ایدئولوژی، اسلاوی ژیژک

***

برای شروع بحث احتیاج به این بود که توضیحی درباره ی مفهوم پیچیده ی "ابژه ی پتی آ" داده شود. اما دلیلِ ذکرِ این تعریف و متنی که در ادامه می خوانید را باید در سیاه مشق های گذشته ی من جستجو کرد، در آنجا که من دغدغه ی لاکانی خود را تا سقراط پس پس بردم و تا هایدگر به جلو آوردم. این را گفتم که بگویم که من در این متن ها از نگاه و رویکرد ژاک لاکان به این همه تاریخ و فلسفه می نگرم! شاید تعجب برانگیز باشد و شاید اشتباه! اما من این نگاه را شرح خواهم داد. ابتدا باید بگویم که پر واضح است، نگاهِ ما به آن چه گذشته است، در ابتدا حالتی کلی و از بالا دارد! مانند وقتی که از زمین دور می شویم و به زمین می نگریم، اولین چیزی که مشاهده می کنیم و در می یابیم شکلِ کلی زمین است، اما می دانیم که با نگاهی دوباره و دقیق تر چیزهای دیگری را نیز درمی یابیم. این نگاه ما نیز چنان نگاهی است! نگاهِ اول و کلی به یک مفهومی که خود نیز می تواند مفهومی کلی باشد؛ فقدان!

برای آنکه درکی از معنای "فقدان" از نگاهِ ژاک لاکان داشته باشیم، می بایست بدانیم ابژه ی پتی آ چیست؟ هر چند تعاریف لاکان از مفاهیم ابداعی خویش علاوه بر دشواری در فهم و پیچیدگی شان، در طول عمر لاکان، شامل تغییر و بازنگری نیز گشته است، اما به هر حال با تخفیفی که به بیان می زنیم می توان این جمله را گفت که؛ ابژه ی پتی آ ، فقدانِ دیگری است. ولی در ادامه باید اضافه کرد، مفهومِ ابژه ی پتی آ ، به ابژه ای خاص و معرفه اشاره نمی کند، چر ا که اگر چنین بود ما آن "چیز" را می یافتیم و فقدانش را پر می کردیم.... اما این گونه نیست، پس باید کمی دقیق تر توضیح دهیم که؛ مراد از ابژه ی پتی آ، خودِ فقدان است. در اصل ما با مفهومِ گمشده ای طرف هستیم که هیچگاه گم نشده است، چرا که هیچگاه "چیز" خاصی نبوده است که حال بخواهد گم شده باشد.

و اگر بخواهیم حافظ و لاکان را با یکدیگر ترکیب کنیم باید بنویسیم که؛ ابژه ی پتی آ گوهری است که از ابتدا از صدف کون و مکان بیرون است، اما ما فقدانِ آن را حس می کنیم و از مردمانِ لبِ دریا، که خود نیز از گمشدگانند، آن را طلب می کنیم و پیگیرِ فقدانِ آنیم!

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است / طلب از گمشدگان لبِ دریا می کرد

اگر ما می دانستیم که فقدانِ چه چیز است که این گونه بر روانِ انسان زخم وارد آورده است، بی شک با میل ورزی به دنبال پر کردنِ آن فقدان می شتافتیم! اما از طرف دیگر به قول لاکان ما حتی نمی دانیم که چرا "میل" داریم؟ و ای بسا حتی می توان گفت آن چه به آن میل داریم، گاه که میل سر به فلک می کشد، هم چون معشوقه ی بی تاب کننده، رقصان و گریزپای نیچه می ماند که پر از تناقض است و او را در بیم و امیدِ رسیدن و نرسیدن سرگردان می کند. پس ما به صورت دقیق نمی توانیم بگوییم که چرا میل داریم و به چه میل داریم!

این ندانستنِ علتِ میل، همان فقدان است، ابژه ی پتی آ را بدین صورت ابژه ی علت میل می نامیم(Object cause of desire ).

پس به اینجا رسیدیم که ابژه ی پتی آ از فقدانِ علتِ میل می گوید.

"علت" و "دلیل"  آن چیزِ نه چندان مشخصی است که ما برای آن و به هوای آن داریم زندگی می کنیم(رجوع شود به پست"درباره ی دلیل"، همین وبلاگ). می دانیم که علت ها از پی هم می آیند و به نوعی مانند زنجیره ای هستند که هر حلقه اش یک علت است و در عین حال به علت بعدی گره خورده است. اگر زنجیره ی علت ها را دنبال کنیم در نهایت به "حفره" ای در انتهای زنجیر خواهیم رسید. و البته می دانیم که هر حلقه ی زنجیر خود نیز دارای یک حفره است. هر کدام از این حفره های حلقه های زنجیر علاوه بر آنکه می تواند ابژه ی پتی آ  باشد _چرا که هر علتی خود در جستجوی یک علتِ دیگر است، علتِ دیگری که خود فقدانِ آن علت به حساب می آید_ می تواند در حلقه ی واپسین ِ خود، دلیل آغازینِ هستی، که خود نیز حفره ای است که شبیه انگاره ای است از نیستی، باشد. این گونه می خواهم به خاستگاه تفکر و حتی متافیزیک برسم.

شکی نیست که مفهوم فقدانِ لاکانی در جزئیات با این حفره ی فلسفی که از آن می گویم بسیار متفاوت است، اما من به شرح رابطه ای که بین این دو ایجاد کرده ام خواهم پرداخت و علاوه بر آن همان طور که گفتم در ابتدا نگاهی کلی به این موضوع دارم.

در قسمت های بعد به حقیقتِ سقراطی، مثلِ افلاطونی، ابرانسانِ نیچه ای و تفکرِ هایدگری... با رویکردی لاکانی خواهم نگریست.

***

***

***

پی نوشت؛ آن هایی که قدرتِ پای گذاشتنِ بر  روی "خود" را برای یک بار هم که شده نداشته اند... آنهایی که با کنایه زدن و تحقیرِ حرف های بزرگِ عزیزترین یادگاران تاریخِ انسان، قصدِ برزگ کردن و ارضای خود و خودارضایی روان خویش را دارند و... ؛ نه این متن ها برای آنهاست و نه کاری با آن نا-اندیشه ها دارم!

و البته هر لحظه اگر خودم هم جزء  آن "آن ها" باشم، آن گاه من هم مخاطبِ این پی نوشت خواهم بود!

نظرات 19 + ارسال نظر
افسانه چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 18:22 http://gtale.blogsky.com


گاهی شاید لازم باشد از یاد ببریم یاد آنهایی را که با نبودنشان بودنمان را به بازی گرفتند

آوخ چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 22:28 http://avakh.blogsky.com/

0) درود، از تو اجازه می خواهم رسم مکرر «خوب بود»گفتن ها یا «بد بود»گفتن ها، و امثال آن را به کناری بگذارم و تا آنجا که در توانم هست، جدا از این دست موضع گیری های سطحی، کمی «تفکر» را با این متن ات تمرین کنم. پیشاپیش از آشفتگی آنچه در ادامه می آید، معذرت می‌خواهم.
1)نخست از متن ات می‌پرسم چرا باید نوشته می‌شد؟ چه می‌خواهد بگوید؟ آنچه می‌گوید چه ارتباط به «اکنونیت» و آنچه «هست» دارد؟ و این که چرا برای گفتن این ها، باید به سراغ مفاهیم فلسفی و تاریخ فلسفه برود؟

2)بگذار از آخر به سر برسم، فلسفه، یا دقیق تر بگوییم: آنچه فیلسوفان از خود به جای گذاشتند، تا کجا نیاز به تکرار دارند؟ آنها اصلا از برای چه بار اول گفته شدند که برای بار دوم و احیانا از زاویه ی دیگر به دست دیگری، باز مطرح شوند. نمونه ی این قضیه زیاد است، از واسازی دریدا، ساخت گشایی هایدگر، جعبه ابزار مفاهیم دلوز و گوتاری، تا همین ژیژک و نبش قبر کردن لکان، حتا خود لکان و نبش قبر فروید! می شود قصه را تا سرآغاز هم برد و باز طرح کردن پرسش های افلاتون به دست ارستو را دید. یا نمونه ی بارز حل/منحل (aufheben) کل تاریخ فلسفه در یک سیستم دیالکتیکی، یعنی هگل.
بی شک، حکایت حکایت غریبی است! تصور کن دکارت چه حسی داشت وقتی اسپینوزا تفکرش را در بسیاری از نقاط حساس به باد نقد کشید و آن را کژ ریخت کرد، از آن دیدنی تر قیافه ی افلاتون است وقتی ارستو وقیحانه تفکر افلاتون را وارونه می کرد و می گفت: «افلاتون را دوست دارم، اما حقیقت را بیشتر از او دوست دارم!». همین هگل وقتی شلینگ را به عرفان گرایی خام و رمانتی سیزم منسوب می کرد، و یا پلمیک های بزرگ ترین استاد وارونه سازی، نیچه!
اما جالب است اگر به چند نمونه مستقیم تر و دقیق تر بنگریم، تا ببینم «تاریخ» فلسفه، چه داستانهایی در آستین داشته و رو نکرده: همان هگل وقتی با دلخوری و پاسخ شلینگ رو به رو شد، حرفش را تقریبا پس گرفت و گفت مقصودم شاگردان شلینگ بود؛ یا هایدگر که به لطف آشنایی کژ ریخت مان با او، همیشه می پنداریم پدیدارشناسی اش، همه سر رد پدیدارشناسی هوسرل بود!
باز همو، وقتی «هستی و زمان»اش را به «هوسرل» تقدیم کرد، با انبوهی از پانویس ها و نقدهای هوسرل بر خود مواجه شد، اما بر خلاف داستان مکرر شده در ایران، قضیه در همینجا پایان نیافت، بلکه آغاز شد و گفت و گویی میانه ی این دو درگرفت که درس های ژرفی برای پدیدارشناسان داشته و دارد. قضیه اصلا به این سادگی تمام نشد که برای ما گفته اند، و حتا با نشر تازه ی شصت هزار صفحه دست نوشته های منتشر نشده ی هوسرل، قضیه در حال پیچیده تر شدن هم هست، تا آنجا که تنها بتوان گفت، هوسرل و هایدگر به هیچ رو دو آنتی تز ناسازگار نبودند، بل دو راه تفکر جدی بودند که هنوز که هنوز است، با انتشار آثارشان پس از مرگ شان، زنده اند و با هم در حال گفت و گو اند!
قصه از چه قرار است؟ پس این همه تئاتری که به اسم تاریخ فلسفه و تضاد نام ها و ایسم ها به ما چپانده اند(!) چه شدند؟
پاسخی که من اکنون یافته ام، البته پاسخ نهایی نیست (و اصلا پاسخ نهایی در اینجا یعنی چه؟) اما برای آغاز، شاید نقب بدی نباشد: بنا نیست با گذر تاریخ فیلسوفان، پرونده ی تاریخ فلسفه شان بسته شود. کمیت تئاتر تاریخ فلسفه، آنجا می لنگد که می خواهند به سان تاریخ علم، آن را یکسویه و تکاملی و به اصطلاح پوزیتیویستی اجرا کنند؛ فرضیه ی الف طرح می شود، بعد فیلسوف دیگر، الف را رد می کند، ب را اثبات می کند و قس الهذا...
آیا بحث مثل افلاتون، هنوز که هنوز است، تکلیفش روشن شده؟ آیا به صرف گفتن این که ارستو، راسل، هگل، کانت و ... آن را جرح و تعدیل کردند، می توان گفت نسبت ما با این تفکر روشن شده؟
و قصه از جایی ترسناک میشود که یادمان بیاید، این تفکر در کتاب «جمهوری» مطرح شده که کتابی اساسا سیاسی است، و اگر بنا باشد تکلیف این تفکر و نسبتش با ما تاریک و پرسشناک باشد، وضع ما با جمهوری نیز روشن نخواهد بود و این بیشتر از همه، برای ایدئولوگ های نئولیبرال و آنتلکت های وطنی گران است!
پس چه بهتر که فحاشی پوپر در «جامعه ی باز» را نثار افلاتون و هگل و مارکس را به اسم «تکلیف نهایی» ما با فلسفه در بوق کنیم و از این همه وقت اضافه ای که از بهر فراغت از تفکر و فلسفه یافتیم، به بورس بازی و بازار آزاد و سفته بازی مشغول شویم و برای به روز رساندن آی پد و آی پاد و آی فون و آی کوفت و آی زهرمارمان! آی کیو خرج کنیم...
و حالا نشد، برویم به قول جناب مستطاب، لرد راسل، وقت مان را تلف نکنیم سر درگیری ارستو و افلاتون جایش برویم درگیری های فیزیکدانان را بخوانیم و ...
بگذریم، اگر با این حساب گام نخست را به مثابه «گشوده بودن پرونده ی تفکر متفکرین» برداریم، می توان نتیجه ای مهم و مخوف گرفت: تمام تئاتر های فلسفه، از نمونه ی سطحی چون دورانت و راسل تا به اصطلاح گردن کلفت هایی چون راتلج و کاپلستون، فی نفسه متنی درجه دو و از برای گریز از تفکر، یا بهتر بگوییم، متنی برای «نا-تفکر» بیش نیست.
با این حساب، اگر چه هنوز تکلیف روشن نشده، اما می توان یک نکته را فهمید، آنچه فیلسوفان از خود بر جای گذاشتند، بی شک، در درجه ی نخست حاجت به آن دارد که تکلیفش با ما و اکنونیت ما، روشن شود و از همین رو، نخستین نسبت ما با آنها، نسبت فراخواننده ای است که اثر فلسفی را فرا میخواند که متناسب و درخورد «اکنونیت» و آنچه «هست»ما، بسط یابند و در نسبت با ما قرار گیرند.
پس، نخستین مساله را با این پرتوی نور، روشن توانیم کرد: تفکر به مثابه فراخوانش آثار فیلسوفان، راهی جز آن ندارد که باز آنها را به پرسش و اندیشه کشاند و از همین رهگذر، خود دوباره به اثری دیگر بدل شود، که از سوی دیگری برای تفکر و فراخوانش، فراخوانده شود..
در این فراخوانی دوباره، ای بسا که میزانسن دیگری را شاهد باشیم، حتا تا به این پایه متفاوت که کژریخت هایی که به آن اشاره کردم، پیش آید(مثال های ارستو و هگل و اسپینوزا و ...)
اما نکته ی مهم این نیست که همه چیز بتواند طابق نعل به نعل مکرر شود، چه که ما اثر فلسفی را فرامی خوانیم به برقراری نسبت با اکنون و آنچه هست مان، پس باید هر دو سوی این نسبت را مدنظر داشت.

3)خب با این حساب توانستم از متن تو و اکنونیت خویش، این قدر را بفهمم که تئاتری که تو آغازیدی و از لکان و «ابژه پتی آ» تا هایدگر و نیچه و افلاتون قصد بسط اش را داری، هر چه که باشد، کاری ست که «می تواند» به راستای «تفکر» باشد و اصلا فراسوی بازی ات با مفاهیم و آثار فیلسوفان، می باید با نکته ی مهم تر، یعنی اکنونیت نیز نسبت داشته باشد، و همین نسبت دوم است که «مشروعیت» آغازین را فرآهم می آورد تا به سوی یک تاریخ بزرگ تفکر، خیز برداری، فراسوی آنکه بخواهی تکراری طوطی وار و آکادمی پسند ارائه دهی. و این بسی ستودنی و صد البته کمیاب و بل نایاب است. وقتی چندی پیش یکی از رفقای مشترک مان قصد کرد بعد از عمری، دوباره به دانشگاه و آکادمی سر بزند، برایش نوشتم که نمی توانم به تو تبریک بگویم، گمانم آن رفیق عزیز، برداشتش از آن متن، «ناله نامه»ای بود از وضع بغرنج آکادمی های ایرانی، که خب بیراه هم نبود، اما مساله اینجاست که فراسوی ایران و غیر ایرانش، به «اقتضای آکادمی» فکر کردن، وضع اندوهباری ست که با بزک «روش شناسی» و امثال آن هم حل نمی شود..
باری، همین «ضد روش شناسانه» نوشتن ات، برای من نکته ی جدی متن توست! میتوانستم مثل اساتید خود خفن پندار وطنی و غیر وطنی، ایراد بگیرم که کجای افلاتون با لکان سازگار است یا کجای هایدگر به روانکاوی می خورد که با «ابژه پتی آ» میخواهی به جان شان بیافتی، اما ترجیح میدهم به جای فیگور های روشن شناسیک گرفتن، و با این فیگور ها جلوی چشم تفکر را گرفتن، ابتدا بگذارم متن تو و من، هر دو فکر کنیم...
و شک نکن اگر در این راه غامض، من و یا متن ات جایی را ناتوان بمانیم، متن ات هم به روی خودش نیاورد، من چنین نخواهم کرد!

4) و آخر این که «فقدان» تا به کجا، می تواند نقب مهم تو باشد، بگذار بی پرده بگویم: اگر بنا بر ردیف کردن نام ها و ربط دادن شان به هم را داشته باشی، خب کار ارزشمندی نیست. اما اگر فراسوی این نام ها آوردن ها و با «نخ تسبیح فقدان» بهم ربط دادن ها، بخواهی به سوی وضع اکنونی نقبی بزنی، بی شک کارت پر ارج است، ولو به سادگی و زودی و راحتی به نتیجه نرسد.
راحت تر بگویم، اگر به سبک مبتذل پوپر، بخواهیم یک مفهوم بسازیم یا از جایی کش رویم، بعد با پیراهن عثمان کردنش کل تاریخ تفکر را با گرد و خاک آلوده کنیم، کاری جز خود زنی نکردیم. بگوییم که مثلا همه ی متفکرین دارند درباره ی فقدان می گویند و فقدان چیز مهمی است و امثال آن!
اما اگر فراسوی غوغاسالاری با نام ها در تاریخ فلسفه، سر نزدیک شدن به چیزی داشته باشیم که اس و اساس «تاریخ و زندگی زیسته» ی ما باشد، مساله ی به غایت مهمی پیش آمده. سخت است که افلاتون و حافظ و مولای روم را در این اساس مندی زندگی بتوانیم نشان دهیم، سختی نه از باب سختی خود آنها که از باب تضاد موقعیت نمادین و امر واقع است: اگر حافظ را از ساحت نمادینش در زندگی هر روزه، که جایگاه عیش و طرب و فیگور فرهیختگی و امثال آن است، اتفاقا به پای سیاست و تاریخ و علم و جایگاه های مهمی کشیم که لسان الغیب در آن، نه نقش پدر بزرگی شاعرپیشه و مایه ی فخر ادبی، بل رند پرسشگری باشد که با تفکرش، تمام نظم نمادین زیست هر روزه ی ما را بشکند و ما را به فراروی امر ویرانگر بکشاند..
و بدیهی است که این کار سخت است و کار هر کس نیست!
بگذار در گام نخست بگویم، با کشف های نخستین ات به شدت همدلم، هم بیت حافظ و هم اشارتت به هایدگر، حتا بگذار آدرسی هم افزون کنم: «متافیزیک چیست» هایدگر، جز پرسش از «عدم» نیست، آنچه که نمی گویم خود ابژه پتی آ لکان است، اما به شدت مساله انگیز و پیش برنده است.
حال نکته اینجاست که بخواهی چه بکنی با این ارکستراسیون پیچیده، بدیهی است که این سازها همگی هارمونی دارند، چه که با «مساله ی تفکر و هستی» هارمونیزه شدند، اما این به معنای هم نت بودن همه ی سازها نیست، بسا که بتوان گفت، ابژه پتی آ، نه به عدم هایدگری فروکاستنی است و نه به گوهر برون از کون مکان حافظی. این دو در عین تمایزشان، همنوایی ذاتی با هم دارند که بیرون کشیدن همهنگام این همنوایی و تمایزشان، و نشان دادن نسبت این همنوایی با نوای سمفونی «اکنونیت ما» مساله ای ست، اصلی و بنیادین...

گاهی چنان در عمق ذهنِ پرسشگر تو غرق می شوم که ...
باز خواهم گشت!

فرزانه پنج‌شنبه 19 بهمن 1391 ساعت 08:16 http://www.elhrad.blogsky.com

آقای ابریشمی فرموده اید :
" به «اقتضای آکادمی» فکر کردن، وضع اندوهباری ست که با بزک «روش شناسی» و امثال آن هم حل نمی شود... "

ته وجودم چیزی هست که می خواهم این باور را بپذیرم تمام تردیدی که سالها برای بازگشت به دانشگاه در من بود از همین میل به پذیرش این باور بود اما مقایسه کنید
دستاوردهای روش شناسانه آکادمی ها را مقایسه کنید با دستاورد های ضد روش شناسانه ... ببینید کدام کفه سنگین تر است ؟من هم از اسیر شدن در چارچوب ها و روش ها متنفرم . اما باور دارم با شناختن روش ها می توان به خلق تازه ای پرداخت . حتی به خلق روش تازه ای ... ذهن انسان زایاست . اما ذهنی که فقط بر آشوبیدن می داند و نه خلق ! چیزی از زایایی در خود ندارد.
حفره ها و فقدان هایی که ققنوس از آن ها داد سخن می دهد و دست و پا می زند که بگوید می فهمدشان و این دیگرانند که نمی فهمند و حتی در پی نوشتی هشدار کور شوید و دور شوید می دهد دوا کننده کدام دردند ؟

چند خطی خطاب به من نوشته ای فرزانه ی عزیز!
اما همین چند خط نشان می دهد که تا چه حد من را نخوانده ای... ناراحت نمی شوی اگر بگویم اصلن نخوانده ای؟ ناراحت نمی شوی اگر بگویم نخوانده و نیندیشیده محکومم کرده ای؟
می گویی ققنوس دست و پا می زند تا بگوید فقدانی که می گوید را می فهمد و دیگران نمی فهمندش! می خواهم بنشینی و بیندیشی که از کجای متنم چنین چیزی بر می آید؟
اگر می گویم بیندیشی به خاطر این است که به خودت ثابت شود که آن چه می گویی به من نمی چسبد.
البته اگر نیت من برای دوری کردن از تفکر عوامانه را چنین تعبیر می کنی، حرفی نیست...
قصه ی پی نوشت من را هم که از وسط خواندی! آن تمسخرها و ... را ندیدی... بگذریم...
می گویی نوشته های ققنوس دوای کدام دردند؟
من اما سوالم این است که اگر همین یک متن ققنوس بیچاره را می خواندی می دیدی که ققنوس کاملن درباره ی آن روی سکه ی چیزی که میگویی (درد و دوای درد) دارد می نویسد...
فرزانه ی عزیز!
اگر ققنوس خیس را می خوانی منت بر سر من می گذاری! (این را بدون هر گونه تعارفی می گویم)، چرا که می شناسمت و از نظر من گاهی زن ستایش برانگیزی هستی که مانند تو را کمتر دیده ام...
اما اما
اما اگر می خواهی ققنوس خیس را سرسری بخوانی، بدون تعارف بگویم؛ نخوانی بهتر است!
چرا که هر چقدر هم اشتباه و خطا و غیر منسجم و غلط و ... بنویسد این ققنوس خیس... اما مطمئن باش که لوده گی نمی کند و سرسری نمی نویسد! اینجا دغدغه است که حرف اول را می زند.

آوخ پنج‌شنبه 19 بهمن 1391 ساعت 14:46 http://avakh.blogsky.com/

فرزانه ی گرامی، خوشحالم که نوشتار مرا خواندید و شایسته ی پرسیدن دانستید.
پیرامون روش شناسی، نقد من «یکسویه نگری» و «همانند سازی» کردن تفکر در متدولوژی بود، و بدیهی است که این نقد نمی تواند به معنای نفی «یکسویه» ی روش شناسی باشد. اما مساله اینجاست که اندیشه ی روش شناسی، که به یک معنا، اساس آکادمی مدرن است، دارای مفروضات پرسش ناشده و نیندیشیده ای ست که گاه گداری (و نه همیشه) می تواند به دگم های بی سرانجام بیانجامد و سرکنگبینی شود که صفرا فزاید.
اما با این مقدمه، برسم به پرسش های شما:
1) حقیقت اش را بخواهید من چندی ست که به این «دست آورد اندیشی» بدگمان شده ام و حتا باید بگویم معنای این سخن بازاری را نمی فهمم. وزن کردن دست آوردها، ارتباطش با ساحت تفکر چه تواند بود و اصلا ترازوی سنجش دست آورد چه خواهد بود؟
هر پاسخی به این پرسش بدهیم، نه آن است که پیشاپیش خود را از «بلای اندیشیدن» رهانیدیم و به پناهگاهی شخصی پناه بردیم؟
اگر تفکر می دانست که سنجه ی استعلایی دست آوردهایش چیست، بیست و چند قرن، رنج تفکر در فلسفه و سیاست و علم و هنر، از چه روی بر بشر روا شد؟
یا باید بپذیریم که راه پیش پیموده شده و بیمه شده ای در دست نیست و باید صعوبت تفکر انتقادی-تاریخی را به جان خرید، و یا باید با فیگوری الهیاتی و عرفانی مدعی شد، شیوه ی نهایی در دستان ماست و هر که جز آن برگزیده و برمی گزیند، لاجرم تهی مغزی لایشعر و ستیزه جو بیش نیست. راه اول چنانکه گفتم به اندیشه ی انتقادی می انجامد و راه دوم، به محافظه کاری.
همین که کاسب کارانه طلب سود و زیان از شیوه های تفکر بکنیم، البته که روشن کرده ایم ما را با تفکر انتقادی نسبتی نیست. و دست بر قضا، بیراه نیست که محافظه کاران سیاسی و دست راستی های افراطی، چه استاد فلسفه ی دانشگاه باشد و چه سیاستمدار و چه رئیس بنگاه های اقتصادی، دل خوشی از فلسفه و تفکر انتقادی نداشته باشند و به طعنه های کین توزانه دست آورد ادیسون و نیوتون را با فکر انتقادی و فلسفی بر بزنند.

2)و همچین پیرامون زایایی تفکر هم بد نمی دانم چیزکی بگویم. اینکه میگویید کسی که برآشوبد، خلق کردن نتواند، برای من خیلی روشن و بدیهی نیست.
بگذارید به جای بحث بر سر این گزاره ی انتزاعی، موضوع را عینی تر و انضمامی تر مطرح کنیم: آیا روش شناسی اختگی و خلق نکردن؟ پاسخ من منفی است، پیشتر هم گفتم روش شناسی، یعنی یگانه شیوه ی رسیدن به حقیقت یقینی و عینی. این شیوه، اگرچه یگانه است، اما می تواند متکامل شود و خود را مدام جرح و تعدیل و تصحیح کند. چنانکه فیزیک هم در مظان تاریخ آموخت هستی شناسی نیوتونی را به کناری نهد. مساله اینجاست که روش شناسی، چنانکه گفتم، «یکسویه نگر» است. به این معنا که مبنای خود را نمی تواند مورد بازاندیشی قرار دهد و به پرسش کشاند، یعنی همان «حقیقت» که مدعی رسیدن به آن است.
و البته اگر هم چنین کند، بی شک از درون وا می رود و ادعای یگانگی خود را از دست می دهد، گادامر در شاهکارش، حقیقت و روش، این موضوع را به شیوه ای بی نظیر نشان داده.
باری، این سخن شما که روش شناسی را زایا و خلاق می دانید، ناقض نقد من بر آن نیست.
افزون بر آن، فرمودید شیوه ی ضد روش شناسانه، نمی تواند خلاق باشد، که من با این هم همدل نیستم. وقتی از «ضد»روش شناسی حرف می زنیم، نگاهی به نفی حقیقت نداریم، بل عزم بر فهم و واکاوی و واسازی «حقیقت» را داریم. اگر روشن تر بگویم، در تفکر ضد روش شناسانه، سعی بر آن است که با ادعایی بسیار سطح پایین تر از روش شناسی، اما بنیادی تر از آن، تفکر را به آزمون آوریم، به این معنا که دست از توصیف امر حقیقی می شوییم و به این می اندیشیم که خود حقیقت چگونه به اندیشه می آید و پیش شرط های امکان امر حقیقی چگونه برای ما به دست می آیند.
حاصل آن به قول شما، شاید دوا کننده ی دردی نباشد (درد البته به معنایی که روش شناسان قبولش دارند)، اما مبنای اساسی همه ی روش های درمان را می کوشد به اندیشه کشاند.
این شیوه ی ضد روش شناسانه، که با حمله بردن (به معنای پرسش کردن) به مبانی و اصولی می آغازد که روش شناسی را برساختند، دست برقضا، خود خاستگاه هایی است که روش ها و اندیشه های نو و متفاوت را می آفریند. اندیشه ای که نتواند «برآشوبد» و «نه بگوید»، لاجرم هم نمی تواند به شیوه و تفکری دیگر، بیندیشد....
و در آخر بد نمی دانم این نکته را هم بگویم که این سنخ تفکری فلسفی-انتقادی، ناگزیر برآشوبنده ی نظم نمادینی است که در زیست خود را در آن سامان میدهیم، همچنانکه در آغاز فلسفه در یونان گفته اند: فلسفه با حیرت آغاز می شود.
خصلت حیرت آن است که پیش از سازنده بودن، ویرانگر باشد، و فرد را به قیمت این ویرانی، با امر حقیقی و آشوبنده ای مواجه سازد که با نظم نمادین و عقاید طبیعی خود -به قول یونانی ها، دوکسا- از آن می گریخته. یعنی «پارا» ی آن «دوکسا» ها را به پیش چشم آورد: «پارادوکسا» و این مبنای همان حیرت آغازین و ویرانگر است.
این آسیب یا به قول روانکاوان، تروما، اما همه سر نفی و ویرانی یکسویه نیست و با خود، «نفی در نفی»و برساختن افق آینده را به همراه دارد.
و البته سخت است برای جهانی که اصل اساسی آزادی اش، بازار آزاد و خرد بنیادینش، خرد محاسبه گر است؛ این ریسک تماما نامعقول و انتقادی را به جان خرید...

فروزان خطاب به فرزانه پنج‌شنبه 19 بهمن 1391 ساعت 16:40

فرزانه گرامی
بگذار در مقدمه خود را اینگونه معرفی کنم که من آنم که آنجا که نیز نیاز به صحبت باشد حتی المکان حضور نمی یابم چه برسد به اینکه چند نفر دیگر صحبت هایی داشته و من ان میان معلق شوم اما به عنوان کسی که تقریبا تمامی نوشته های شما و ققنوس و ابریشمی را دنبال می کند بر خود لازم دیدم نکته ای را در این راستا به شما گوشزد کنم حال شما مختارید تا آنجا که تمایل دارید اسم این سخن را نکته گذاشته و تا آنجا که بخواهید این سخن را جدی بگیرید
دوست گرامی
اینکه شما می گویید این حفره چه دردی را دوا می کند درست مثل این است که بگویید که فلسفه چه دردی را دوا می کند؟
البته که این جمله ی شما می تواند معناهای متفاوتی دگر هم داشته باشد از جمله اینکه:
از نظر شما اصولا فلسفه دردی را دوا نمی کند
و یا اینکه این نوشته و نوشته های دیگر ققنوس از نظر شما اصلا فلسفی و اندیشیده نبوده و یا بن مایه ی فلسفی ندارند
و یا اینکه حتی در صورت داشتن بن مایه ی فلسفی دردی را از اکنون خود و جامعه دوا نمی کنند و به اصلاح یک سری نوشته های فانتزی مربوط به مرفهین بی درد و بی خبر از درد و ...هستند
و شاید اصلا این جمله ی شما معنای دگر داشته که من آن را ندانسته و دوست می داشتم که بدانم
اینکه که اینطور سخن می گویم معنی اش این نیست که من بطن و عصاره و انتهای آنچه که ققنوس این روزها می نویسد را دریافته ام خیر من نیز شاید هر کدام از نوشته های اخیر او را بیش از 5 بار خوانده ام گرچه ادعا نمی کنم به اندازه ی این 5بار آنها را اندیشیده ام اما در نهایت چیزی دستگیرم نشده و اکنون اگر از من بپرسی او چه می خواسته بگوید می گویم نمی دانم در کنار ینکه خب باید این حلقه نوشته ها را تا به انتها دنبال کرد
فرزانه ی اجمند
ببنید ابدا صحبت از انتقاد نکردن شما و یا جانبداری بی اساس و متعصبانه ی من نیست در واقع من این را می خواهم بگویم که گفتن جمله ای چون: آنچه گفتی به چه درد میخورد؟ مطلقا یک پرسش صرف نیست و همراه خود یک بار معنایی دارد که اگر خطاب به کسی گفته شود که سودای فرایازی و رشد دارد می تواند جمله ی نا امید کننده ای از زبان یک دوست باشد و به هر حال جمله ی چندان منصفانه ای نیست! نمی خواهم بگویم که نباید کسی را نا امید چون دوست ماست ! خیر اتفاقا گاهی بهترین دوستان را می توان در میان دشمنان و یا کسانی یافت که انتقاد های تیز را بی رحمانه به سویت پرتاب می کنند...این نوشته من ابدا نمی خواهد بگوید تو نباید انتقاد کنی چون احتمال می رود دل دوستت بشکند بلکه می خواهد بگوید تو نسبت به گفتن انچه گفته ای مسولی ..مسول از این نظر که باید حتی المکان تا جایی که برایت مقدور است آنچه می گویی را اندیشیده باشی
مثلا اگر صرفا جنبه پرسش بودن این جمله مد نظر بوده ست و شما می خواسته اید که بدانید این نوشته و یا نوشته هایی از این قبیل واقعا به چه درد می خورند بایسته بود که به لحن دگری پرسیده می شد حداقل از جانب شمایی که تا حد زیادی می دانید نویسنده ی این متن کسی نیست که از سر تفنن و خالی نبودن عریضه و بی دردی و نا آشنا بودن با درد و .......چیزی را بگوید و یا بنویسد....

فروزان پنج‌شنبه 19 بهمن 1391 ساعت 16:59

در پایان باید عرض کنم اینجا نه کسی نیاز به طرفداری داشت و نه من نیازمند اینکه بدین وسیله طرفداری خود را به کسی اعلام کرده باشم ولیکن گاهی واقعا نمی توانم نسبت به شنیدن برخی از جمله ها از سوی برخی افراد بی اعتنا باشم..
پوزشی اگر باشد آنجاست که شما من را چندان و یا بهتر بگویم اصلا نمی شناسید که تکلیف خود را در برابر اینکه چگونه باید پاسخم گویید را بدانید که هم اکنون اعلام می کنم من را انتظار پاسخی نیست...
شاد و سربلند باشید...

* جمعه 20 بهمن 1391 ساعت 00:36

اینها از سر تفنن نیست . و وقتی اندیشه وری نخست سوزنی به خویش میزند و آنگاه جوالدوزی به دیگری ، چه جای گله ؟!
...
نوشتن منسجم چنین زنجیره ای دانستگی و شایستگی می طلبد و تحمل و درکش ، وقت و حوصله و علاقه. بالاخره درد جوالدوز هم کم نیست . باید به این دردها علاقمند بود.
...
منتظر دیگر حلقه های این زنجیر هستم . موفق باشی.

فرزانه جمعه 20 بهمن 1391 ساعت 17:59 http://www.elhrad.blogsky.com

سپاس از شما آقای ابریشمی
نقد شما از باب داشتن مفروضات پرسش نشده و نیندیشیده روش ها از نظر من هم وارد است . اما روش ها چنانکه گفته اید همواره در حال جرح و تعدیل و تصحیح خود هستند. این که گفته اید نمی توانند مبنای خودشان را باز اندیشی کنند یا به پرسش بکشانند را نفهمیدم . مگر تفکر انتقادی چنین نمی کند و مگر تفکر انتقادی سراسر ضد روش است ؟
کتاب گادامر را هنوز نخوانده ام . (متاسفانه برای چینش یک پروژه مطالعاتی ، هنوز هم پای در گل مانده ام . از هر سو که می روم حیرتم بیشتر می شود )

از سوی دیگر نگاه به دستاوردها چرا باید رهیدن از اندیشیدن تلقی شود ؟ من هم نمی فهمم چرا نباید به ارتباطی با ساخت تفکر و دستاورد ها فکر کرد و با زدن برچسب بازاری اندیشیدن و تلقی کاسبکارانه آن را وارسی نکرده به گوشه رینگ برد ؟
ضمن اینکه دستاورد ها فقط شامل کار ادیسون و نیوتون نیست . دستاوردهای مهم تر اتفاقاً همان مبانی ای هستند که اکنون می توان ژست انتقادی گرفت و نشست آن ها را به سخره گرفت و حقیر شمارد .
من از ژست متنفرم .

نقادی خود یک روش است . البته بر آشوبیدن و ویرانگری صرف نقادی نیست .

من جایی نگفته ام شیوه ضد روش شناسانه نمی تواند خلاق باشد . گفته ام اگر بر آشوبیدن و ضد روش عمل کردن فقط ویرانگری باشد و خلق در پی نداشته باشد ، زایا هم نیست .
تمام نقادی ویرانگری نیست . نقادی نمی تواند آنجا که همه ساخت ها را ویران کرد کناری بایستد و بگوید کار من تمام شد هر کس هم مرا نمی فهمد نخواند .

من با شما موافقم که مقدمه نقد ویران کردن است . چنانکه تا کنون من و شما بارها تمام آنچه را ساخته ایم ویران کرده ایم اما پس از آن چه ؟ غیر از این است که باز به ساختن دنیای جدیدخود و محقق کردن ارزش های تازه ای پرداخته ایم ؟ من ن خرد بنیادین و محاسبه گر را صاحب شهامتی می بینم که بارها و بارها ریسک کند. ویران کند اا بنایی دیگر بسازد بی آنکه ویرانه ها را رها کند . آن خرد بنیادین و محاسبه گر مسئول هم هست .
مسئول کاری که می کند . فلسفه ای که می اندیشد .
آن خرد در عین محاسبه گری ، انتقادی هم هست . احتمالاً پذیرش چنین چیزی هم برای تبر به دستانی که با رویش و سازش بیگانه اند ناشدنی می نماید.

آوخ جمعه 20 بهمن 1391 ساعت 20:33 http://avakh.blogsky.com/

درود دوباره!
خانم پارسای عزیز،
روش شناسی، اگر چه متغیر است و در تاریخ بارها تغییر کرده، و باز اگرچه در دورانی چون رئالیسم انتقادی و ... در تاریخ روش شناسی وجود داشته، اما مساله ی من چیز دیگری ست. ادعای من انجماد تفکر متدولوژیک نیست، بل محافظه کاری، ناتاریخی بودن، یکسویه بودن، و به ویژه انتزاعی بودن این شیوه ی فکرت است. چیزهایی که اگر برای تفکر متدولوژیک برقرار باشد، بی شک به معنای پیشا انتقادی بودن آن است.
رئالیسم تجربی، به ویژه پس از اندیشه ی کانتی، مبنای چیزی شد که به نام اندیشه ی انتقادی-متدولوژیک شهره شد. همین اندیشه بود که به دست نوکانتی ها و بعدها پوزیتیویست ها و نئوپوزیتیویست ها افتاد و اندیشه ی متدولوژیک را به اوج خود رساند. بررسی دقیق تاریخ اندیشه ی متدولوژیک البته از توان من و گنجایش یک کامنت خارج است، اما همین اشاره به مبانی فکر روش شناسیک و انتقادی، می تواند روشنگر موضع من در قبال متدولوژی اندیشی باشد.
اندیشه ی متدولوژی، تا آنجا که بخواهد انتقادی نباشد، موضوع بحث نیست؛ مساله اینجاست که وقتی ایده ی تفکر انتقادی بخواهد با متدولوژی اندیشی پیوند بخورد، تضادهای فلسفی و مفهومی پدید می آید که پس از ظهور فلسفه ی نقادی کانت، منتقدین بر آن دست گذاشتند.
برای رفع این تضاد و اشکال درونی که در جایگاه های خاص فلسفه ی نقادی کانت رخ نمون شد، کوشش های اندیشگی فراوانی انجام شد، اما حاصل، به ویژه برای نوکانتی ها، اتفاقی نا امید کننده بود و به گرایش های غیر عقلانی فلسفه ی حیات و تفکرات محافظه کار انجامید.
مقاله ی «عقل افسرده»ی فرهادپور، در کتابش با همین عنوان؛ با پیگیری این تضاد، به ویژه در تفکر ماکس وبر، به عنوان یکی از نمونه های اندیشه متدولوژیک و نوکانتی، این موضوع را به خوبی نشان داده. تضاد بین «روش» و «انتقادی بودن»، به ویژه در علوم اجتماعی و تاریخی، مساله ی پیچیده ای ست که در دپارتمان های دانشگاهی ما کمتر بدان پرداخته شده، و حتا افزون بر آن، باید گفت این موضوعی دلچسب برای آکادمی ها در کل نبوده و بدیهی است که نمی تواند باشد.
با این وجود، از متفکرین انتقادی فرانکفورت، تا پدیدارشناسی متاخر هوسرل، مرلو-پونتی و هایدگر، روانکاوی و فمنیسم، که خاستگاهی فلسفی-انتقادی دارند، به این موضوع پرداخت های جالبی داشتند.

خانم پارسایی گرامی،
با وجود دقت و تیزبینی که در نوشته هاتان هست، اما شکافی در سخنان تان هست که ناشی کم توجهی و دست کم گرفتن «تاریخ تفکر» به معنای فلسفی اش است. موضوع صرفا بی اطلاعی یا وقت نداشتن برای پژوهش مطالعاتی نیست، موضوع این است که آیا اصلا برای مفاهیم فکری-فلسفی، منطق تکوین تاریخی-مفهومی در نظر می گیریم یا صرفا «کاربر» این مفاهیم هستیم.
از جمله ی این مفاهیم جدی، «متدولوژی»، «تفکر انتقادی»، «تفکر حسابگر» و ... است. اینجا بحث یک جنگ کم رمق و ایدئولوژیک میانه ی خردگرایی و خردستیزی نیست.
وقتی می گویم «دست آورد اندیشی» که همان پرسش مبتذل «فایده فلان موضوع پیچیده برای بشر چه بوده»، گونه ای کاسبکاری است، مقصودم ماهیت ایدئولوژیک و مغلوط این سبک تفکر و پرسش است. و من تعجب میکنم از شما، وقتی با سابقه ی بحث های فراوانی که تا باحال با شما داشتم، می پندارید بحث من ژست و خردستیزی و تحقیر عقل است!
مبحث فلسفی و پیچیده ی «تاریخ مفاهیم»، نیازی به آن ندارد که واپسین ویراست کتاب های اساتید کرسی «تاریخ اندیشه» ی کلوژ دوفرانس، هایدلبرگ یا فرانکفورت را در برنامه ی مطالعات خود، از پیش خوانده باشیم. نیاز به این داریم که در ساحت تفکر، فارغ از ایدئولوژی و تخیل و تفنن، برای مفاهیم و بحث در مفاهیم فلسفی، تاریخ مفهومی-منطقی را در نظر آوریم و مباحث پیچیده ی آن را حمل بر ژست و برچسب و بحث های وطنی چون تحقیر خرد و ... نکنیم.
موضوع تفکر انتقادی و کشاکش اش با روش شناسی، چنانکه پیشتر گفتم، تاریخ درازی در تفکر بشر داشته، تاریخی که صرفا نقل وقایع و آثار و شرح دایره المعارفی نیست، بل کشمکش های مفهومی-دیالکتیکی بوده که پیچیدگی ها و ظرایف این مفاهیم را در طول تاریخ اندیشه، پدیدار کرده.
نا آشنایی با این کشمکش های مفهومی، صرفا بی اطلاعی از روایتی تاریخی نیست؛ بل جهل مرکبی است که مایه ی کاربست های غلط و ایدئولوژیک و نعل وارون های فلسفی-تاریخی ما می شود. و به این معناست که نداستن تاریخ مفهوم، نداستن و ناآگاهی از خود مفهوم است و مصداق «از-خود-بی گانگی» کسی است که آن را به کار می برد.
ما بخواهیم و نخواهیم «در-تاریخ-بودن» جز جدایی ناپذیر تقدیر ماست، و به همین دلیل نمی توانیم با محک کوتاه بُرد تجربه ی زیست شخصی مان، به مواجهه با این دست مباحث و مفاهیم برویم.
شاید در تجربه ی زندگی من، تا کنون هر کس از ناسازگاری فکر انتقادی با فکر حسابگر، یا غیر انتقادی بودن علوم تجربی گفته؛ فردی غرض ورز و اهل ژست گرفتن و برچسب زدن و خردستیزی و تحقیر بوده. اما این به این معنا نیست که تاریخ تفکر بشر، به کوچکی و کوتاهی تجربه ی زیسته ی من باشد و همه چیز به همین دو قطبی ساده فروکاسته شود.
باری؛ با این توصیف گمانم باید روشن شده باشد که حساب سخنان من، از این دست موضوعات ایدئولوژیک جداست.
و باز با همین توصیفات باید روشن شده باشد که چرا «دست آورد اندیشی» و «فایده باوری» برخی رفقا را گونه ای منحط از محافظه کاری و ایدئولوژی اندیشی میدانم. فایده باوری که نمی خواهد از افق تنگ تجربه ی زیسته فراتر رود و می پندارد که سنجه ی استعلایی نهایی برای هر تفکر باید حساب پس دادن و بیلان دادن باشد که دست آوردش چه بوده و چه نبوده!
به هر روی، من در کامنت پیشینم موضوعاتی مطرح کردم و ارجاعاتی دادم که در کمال تعجب می بینم از سوی شما حمل بر ژست و به گوشه رینگ راندن و دفاع از آشوبگری و ... شد. در این کامنت کوشیدم به مساله ی خاستگاه آن سخنانم بپردازم و متاسفانه وقت گرانبهای شما را بگیرم تا اقرار کنم موضع من فلان و بهمان نبوده.
تصور می کنم برای بحث سپسین - اگر تمایلی به بحث داشتید - مناسبت باشد که پیش داوری های تجربه ی زیسته ی خود را به کنار بگذاریم و دست کم فارغ از دعواهای ایدئولوژیک و بی معنای خرد گرایی و خردستیزی و نمونه های دیگر وطنی، وارد گپ و گفت شویم.
در غیر این صورت حداکثر نتیجه ی این بحث های بی پایان این میشود که من یا اسامه یا هر کس دیگر بگوییم فلان و بهمان را قبول داریم یا نداریم، و مثلا مقصودمان حمله به فلان و بهمان بوده یا نبوده..که خب ارزشی ندارد.
پیچیدگی بحث تخصصی هم همین در پرانتز نهادن «فرد» و عقاید است، به هر حال دور هم جمع نشدیم که «محفلی» بیانه صادر کنیم که «ما از خرد و ....» دفاع می کنیم و یا «خردستیزان را محکوم می کنیم و ...».
در مورد واپسین سطر کامنت تان هم که می فرمایید «خرد محسابگر، انتقادی هم هست» به گمانم بهتر است همین پرسش را از تاریخ اندیشه و فلسفه بپرسیم، شاید فارغ از خوشایند و سود و زیان شخصی اش برای من و شما، پاسخ را دقیق تر بیابیم.

فرزانه جمعه 20 بهمن 1391 ساعت 22:23 http://www.elhrad.blogsky.com

محافظه کاری ، یک سویه بودن و انتزاعی بودن شیوه روش شناسانه را من هم می پذیرم اما منظورتان از نا تاریخی بودن اش را متوجه نمی شوم .

ضمن اینکه با پذیرفتن همه این نقد ها باز هم نمی توان گفت تفکر آکادمیک به چنان معضلی دچار است که بزک های روش شناسانه هم حل اش نمی کند. امیدوارم متوجه باشید اینجا موضع من دفاع از تفکر اکادمیک نیست . بلکه می خواهم رویه دیگر تفکر را ببینم و اینکه چگونه می توان غیر آکادمیک اندیشید و معضلی هم نداشت ؟

لطفاً حرف هایم درباره ژست را بخود نگیرید در مقابل من چیزهایی که درباره فروکاستن بحث به بحث های ایدئولوژیک و خرد و خرد ستیزی گفته اید به خود نمی گیرم .
تضاد بین روش و انتقادی بودن مفهومی است که برایم تازگی دارد و البته جذاب هم هست بحث کردن با شما این حسن را دارد که کلید هایی بدستم می دهد که سراغ چه اولویت هایی برای تفکر و فهمیدن بروم .

شما افق تجربه زیسته را تنگ می دانید و فایده باوری و دستاورد اندیشی را به تبع آن حقیر .
می خواهم بدانم بدیل این افق تنگ برای انسان کدام است ؟ مگر نه اینکه انسان باید در همین افق تنگ بودنش را محقق کند ؟
احتمالاً پرسش های من حوصله تان را سر خواهد برد. ولی من وقتی از ناتوانی ام در چیدن برنامه چه باید بخوانم می گویم انتظار دارم شما متوجه شوید که منظورم وقت نداشتن و بهانه هایی از این دست نیست . بهانه کرسی های کلژدو فرانس را هم نمی گیرم .
منظورم به شکل واضح این است که مواجهه من با علوم انسانی که در مقایسه با علومی که تاکنون با آنها سر و کار داشته ام به مراتب آشفته و بی نظم و سامان است مرا حیران کرده است . گستردگی مفاهیم و موضوعات و اینکه کدام را بگذارم و از کدام بگذرم

باور کنید هیچ نفع و ضرری در میان نیست
من هم در پی یافتنم

ققنوس خیس جمعه 20 بهمن 1391 ساعت 22:37

پوست من پوست کرگدن نیست! از این حرف ها آسیب می بینم اما ایرادی ندارد؛ ‏*‏ - شک نکن که من پای نوشته هایم هستم. اما سوال اینجاست که چه کسی درباره ی متن من صحبت کرد و من به آن بی تفاوت بودم? همه ی هدف من از اینجا نوشتن این است که چشمان دیگری متن من را ببیند و دستش را بگیرد و با آن دوستی کند و یا ویرانش کند و آن را بکشد! اما دریغ که به متن توجهی نشد... (من شعر می نویسم که نگاهم کنی؛ نگاه!) ‏*‏ - تاکید می کنم که هیچ وقت چنین حرف چندش آوری نزده ام که؛ "هر کس نمی فهمد نخواند" البته جواب توهین را شاید با توهین داده ام! مثلن اگر کسی بگوید؛ "باید دهانت را آب بکشی به خاطر این کلمات" جواب من هم این خواهد بود که "به تو ربطی ندارد این کلمات"! ‏*‏ - هیچ وقت به جز قلم در دستم نبوده است! تبری اگر هست برای زدن خودم هست آن گاه که این خود ضعیف گشته و مهوع! که اعتقادم این است که "بر خود باید چیره شد" وگرنه... ‏*‏ - مدعی این نیستم که ذهن آفریننده ای دارم و دنیای زیبایی برای خود خلق کرده ام! از دوستان چه پنهان؛ در سیاهی شب غوطه می خورم! کم امیدتر از همیشه! اهل نق زدن نیستم. گله ای اگر هست از خودم است و بس. من مسئولیت این من را بر عهده گرفته ام. پیش می روم حتی با شب نوردی؛ که باکی نیست دیگر. ‏*‏ اگر دوستی در شما هست با ذوق زدگی هم چون کودکان دست ها را می فشارم؛ والا لطفن نمک به این ترومای وحشتناک من نزنید. ‏*‏ -- در پایان اگر تلخی من باعث آزردگی و رنج دوستان گشته از آنها صمیمانه عذر می خواهم. بخت خوش هماره همراهتان و دیونوسوس یارتان.

آوخ شنبه 21 بهمن 1391 ساعت 00:23 http://avakh.blogsky.com/

1) ناتاریخی بودن روش شناسی، یک معنای فلسفی دارد که شرح دقیق آن در «حقیقت و روش» گادامر آمده. اما جهت تقریب به ذهن، میتوانم به همان وجه انتزاعیت اشاره کنم. در روش شناسی، شاکله بندی مفاهیم، مبتنی بر سوژه ی استعلایی است که به معنای کانتی، مقولات فاهمه را خارج از تجربه، بر داده های تجربه اعمال می کند و از طریق این سنتز فعال، مفاهیم یک روش شناسی را بدست می آورد. نمونه ی نقد خرد ناب کانت، که این کار را درمورد فیزیک نیوتونی انجام داد، مثال مناسبی است.
قوام روش شناسی مدرن، در همین سوژه ی استعلایی است که بتواند مفاهیم و مقولات استعلایی، یعنی خارج از تجربه اما قابل اطلاق بر آن را، بر تجربه اطلاق کند.
اما همین قید «استعلایی» سوژه، به انتزاعیتی می انجامد که در حیطه ی موضوعات تفکر انتقادی، به ناتاریخی شدن می انجامد. هگل در شاهکارش، پدیدارشناسی روح، در فصل «نیرو و فاهمه»، شرح تضادهای درونی آگاهی فلسفی مبتنی بر فاهمه را به بسط آورده. بحث معروف «جهان وارونه» در همین فصل، طرح اصلی ترین شکافی است که در این نوع آگاهی فلسفی نهفته است.

2) اگر تفکر روش شناسیک، در نهایت موضعی پیشا انتقادی داشته باشد، به خودی خود یک بحران نیست. اما اگر همین روش شناسی پیشا انتقادی، مدعی انتقادی بودن باشد و از آن بالاتر، شیوه های تفکر انتقادی را به سخره بگیرد و از نقدها شانه خالی کند؛ اوضاع بی شک بحرانی و فاجعه بار خواهد بود. روشنفکری که مدعی «انتقادی بودن» باشد، اما موضعش روش شناسی باشد، نمونه ی تمام عیار عقب افتادگی و تفنن می شود. و از شیرینی های قصه این می شود که برخی رفقای به اصطلاح خردگرای انتقادی، سخنان فلسفی را به عنوان «حرف های هایدگری و بی سر و ته» رد میکنند.
عقب افتاده هایی که انتقاد را با انقیاد اشتباه می گیرند و هایدگر را نخوانده و نفهمیده، در ردیف حرف های غیر انتقادی و کلی گویی و ... به شمار می آورند.
و از بد ماجرا بی خبرند که همان نامبرده، در تاسیس فلسفه و تفکری کوشید که یک پایه اش در زمین کانت و هگل و ارستو بود، و پایه ی دیگرش در زمین تفکر تاریخی و انضمامی.
آکادمی، به همان شیوه که در غرب تاریخ خود را پیمود، به این آگاهی هم رسید که در جاهایی نقصان ذاتی دارد و دست کم باید پایش را از انتلکت بازی و ایدئولوژی بیرون کشد؛ اما آکادمی پسند های وطنی ما، در همین جهل مرکب و از خود بی گانگی تاریخی، منتقدین آکادمیسین خود همین آکادمی را به اسم آکادمی منکر می شوند. چه اصحاب فرانکفورت، چه هایدگر، چه آلتوسر و چه دیگر منتقدین، خود آکادمیسین هایی بودند که خوب می دانستند چه می گویند، اما وطنی های معاصر مان، با ژست های روش شناسیک چیزهایی می گویند که جای تاسف دارد. و البته به قول همشهری تان، جواد طباطبایی، در آکادمی نامیدن آنچه در ایران رخ داده، باید سخت مشکوک ماند.

3) مدعی نیستم میتوان غیر آکادمیک اندیشید و معضلی نداشت، اما مدعی ام میتوان غیر آکادمیک بود و به شیوه ای انتقادی، معضل ها را به اندیشه کشاند. و در ضمن، دعوی سترگ آکادمی و روش شناسی را که دست یافتن به حقیقت یقینی و عینی است را نیز به کناری نهاد و در ذات خود حقیقت و عینیت و ... اندیشید. این تفکر دامنش مبرای از ایراد و کمداشت نیست، اما تفکر اساسا به همین «فقدان» و کمداشت هایش است که میتواند خود را بازاندیشی کند و راه نو بگشاید.
جاده ی آسفالت و راه پیموده شده، چنانکه پیشتر گفتم، در انتظار هیچ کس نیست. تفکر غیر آکادمیک دست کم، این موضوع را بسیار بیشتر از تفکر آکادمیک می تواند جدی بگیرد.

4) انسان در همین افق تنگ، بودنش را محقق می کند، این کاملا درست است، اما چنان که «هستی و زمان» هایدگر و یا «پدیدار شناسی روح» هگل، هر کدام به شیوه ای مجزا و بل متخالف، به بسط و تعمیق همین افق بودن انسان می پردازند، می توان به این مساله نیز رسید: انسان همچون هستنده ای کران مند و بنابراین زمان مند، لاجرم هستنده ای تاریخی نیز هست. جز انسان، هیچ هستنده یا موجود زنده ی دیگر نبوده که «تاریخ» داشته باشد و در تاریخ خود، به «خودآگاهی» برسد و بتواند فراتر از تجربه های زیسته اش، به افق تاریخ گذشته و آینده ی خود، فرا یازی کند.
همین تاریخ است که در بودن عینی و انضمامی من و شما اثر می گذارد و حتا اثرش، فراتر از تجربه های بی واسطه ی حسی ماست. ما به سبب زبان، به عنوان یک موجود تاریخی با هم سخن می گوییم، از راه تاریخ به توسعه ی ابزار تولید رسیدیم و به دلیل همین تاریخ، ریز ترین شیوه های زندگی مان تعین یافته. تاریخ ما، حتا مزاج طبیعی ما را تغییر داده و بدن ما را تحت انقیاد و تغییرو تغیر نیروهای خود قرار داده.
باری؛ به تعبیر بزرگی، انسانی که نتواند به قبل تر از تولد خود بیندیشد، لاجرم هم به بلوغ نرسیده.
مساله مخالفت یا موافقت خامدستانه با فایده باوری نیست؛ مساله ساده سازی و محافظه کاری و پیشا انتقادی بودن تفکر فایده باورانه است.
تفکری که مترصد حساب کردن سود و زیان در حدود تجربه ی زیسته ی صرف است، حتا برای محاسبه ی سود و زیانش هم باید باز به تاریخ و گذشته باز گردد، کما اینکه چنین هم شده.
اما مساله اینجاست که اگر منطق تحول تاریخ، پیچیده تر از محاسبات سود و زبان تفکر فایده باور باشد، باز بحران فرا می رسد.
جنبش های جهانی زنان، محیط زیست، منتقدین سرمایه داری متاخر، ضد جنگ و .... نشانه هایی است از این موضوع که چگونه خرد حسابگر صرف، می تواند دچار بحران شود.
تفکر انتقادی، به اندیشه کشاندن همه ی این بحران ها، فارغ از ارائه ی راهکار های خامدستانه و کوتاه مدت است. پارسایی تفکر، پرسیدن است، و نه پاسخ دادن به هر قیمت. این همان چیزی است که موتور نقد اندیشه ی فایده باورانه است.
اگر «دست آورد اندیشی» به تعبیر من، معضل تفکر است، نه به دلیل زاهدان و عرفان گرایان و شارلاتانیزم دینی؛ بل به خاطر این است که خرد «حسابگر» و «دست آورد اندیش»؛ نمی تواند تعبیر و تحلیلی دقیق ارائه دهد که «دست آورد» یعنی چه و چگونه تعیین می شود.
چه که، تجربه ی تاریخ بشر، نتوانسته به جمع بندی جامع الاطرافی رسد که «سود یعنی چه؟» و «چه چیز دست آورد مثبت است؟».
مساله ی تاریخ، در پیچیده دیدن وقایع و موضوعات است و تحلیل درون ماندگار آنها. نه آنکه با متر و معیاری بیرونی و یکسویه، بتوانیم دست آوردی را تبیین کنیم و حساب سود و زیان را بیرون کشیم.
اگرچه فایده گرایی، در خوانش نئولیبرال و سرمایه داری مالی متاخر، نیازی هم نمی بیند به این بغرنج ها بیندیشد و افق خود را به تاریخ بگستراند، مساله ی سود و زیان، برای او آشکار است: آزادی بازار و سود آوری تولید و افزایش تب مصرف، می شود سود و مخالفش هم زیان. اما آیا همین تفکر نئولیبرال و محافظه کار که آشکارا ژست های انتقادی را به کناری می گذارد و رک تر از همیشه، خود را به مثابه پایان تاریخ و بنابراین تاریخ اندیشی معرفی می کند، آیا یارای پاسخ به بغرنج های تاریخی را دارد؟
البته نیازی به موضع گیری من و شما یا پیش گویی پیامبرگونه و یا ردیف کردن آمارهای بد و خوب نیست، کافی است کمی به اطراف خود نگاه کنیم.

5)و در آخر هم دوست داشتم نکته ای را بگویم:
چندی پیش به یکی از دوستان که در بلاگ خودم هم با او، بحث های زیاد داشتم چیزی گفتم که شاید کمی از دست من رنجید: به او گفتم که روزگاری برای من اراده ی فهمیدن داشتن یک اولویت بود، اما حالا یک بیماری...
مقصودم به هیچ عنوان تخطئه ی مطالعه یا بحث و تفکر نبود و نیست. مراد من، پیش از هر چیز این است که تفکر لاجرم در تضایف با امر تفکربرانگیز رخ میدهد و بنابراین، هر کوششی بریده از این مهم، نامش تفنن است یا در بهترین حالت، اراده ای کور به دانستن.
پیشتر هم در گفت وگو با همین ققنوس مطرح کرده بودم که «هنر برای هنر» به زعم من، نیهیلیسم نهفته و منفی است و چندی گذشت که آموختم «دانستن برای دانستن» نیز، جز همین نتیجه ندارد.
اگر امروز دغدغه ی تفکر انتقادی و بحث های فلسفی دارم، نه انتخاب دلبخواه من و نه علاقه و گرایش من، بلکه باید گفت ضرورت «اکنونیت» و «موقعیت»ی ست که در آن پرتاب شدم و لاجرم مرا با بی نهایت مساله رو به رو کرده. این «امور تفکر برانگیز» برایم فراسوی نام و نشان و کتاب و ایسم و ... است.
«اکنون» من است که مرا فراروی مسائلی قرار می دهد که برای فهم و حل آن، ناگزیر به گادامر و هایدگر و نیچه و راسل و ویتگنشتاین رجوع میکنم.
یادتان باشد، یک بار درباره ی تحصیل آکادمیک در فلسفه به شما گفته بودم که حساب این حیطه، از «تخصص گرایی» سخت جداست.
شاید زمانی که فیزیک می خواندم چیزی مرا مجبور نمی کرد که «اپتیک کوآنتومی» بخوانم یا «ابررسانایی دمای بالا» و همه چیز در انتخاب تخصص و احیانا «شرایط» بازار و ... بود؛ اما امروز که فلسفه میخوانم «راسل» یا «نیچه» یا «هایدگر» دیگر یک انتخاب صرف برای من نیست. آنها حتا برخلاف فیزیک دانان «یک فرضیه» ندادند. من که فلسفه می خوانم یک درس و یک گرایش بیشتر برای من نیست: «برقراری نسبت با اکنون» و پی گیری پرسش هایی که این اکنون برای من مطرح می سازد.
در این بین، فلسفه و نظریه، به قول دلوز، جعبه ابزاری ست که هرگاه نیاز شد باید به آن رجوع کرد.
می خواهم بگویم به همین دلیل است که نوشته های ققنوس را مهم و جدی می دانم. چون اگر این پرسش ها در تفکر کردن به امر تفکر برانگیز نهفته در «اکنون» فقط یک گام هم بردارند، بی شک، هزار بار پر اهمیت تر و جدی تر از خواندن و مواجهه ی سیستماتیک داشتن با تفکرات و آثار متفکرین است.
آثار آنان، همانطور که برای شما و پیشتر هم در همین جا برای ققنوس نوشتم، یک «میانجی» برای برقراری نسبت با همین «اکنونیت» است که درجه ی نخست اهمیت را دارند.
و غریب آنکه، هر چه از خود همین متفکرین، از هایدگر و نیچه و ویتگنشتاین تا ارستو و پارمنیدس و هراکلیتوس خواندم، و همچنین شارحین دست اول آنان، تاکید بر همین مساله بود...
به تعبیر نیچه: دانایی خود بر «میل به دانستن» خود، حد می گذارد

حمید دوشنبه 23 بهمن 1391 ساعت 13:41 http://h1984.blogfa.com

درود بر شما

از نوشته شما هم لذت بردم و هم هراسیدم!

لذتم از سبک نوشته شما بود و هراسم از اندیشه لاکان که قابلیت هر نوع تفسیری را دارد!!!

فکر نمیکنم این سوال که (( چرا من باید بدانم که چرا باید بدانم؟)) در حوزه استدلال عقلانی پاسخ درخوری داشته باشد.

خوش آمدید...
همینکه "هراس" از اصیل اندیشیدن را در می یابیم، یک پله بالا رفته ایم ... پس من به شما به خاطر این هراس تبریک می گویم!
و وقتی که دل به دریا می زنیم و با هراس روبرو می شویم، چندین پله بالا رفته ایم... اندیشه، با همین خطر کردن هاست که به حرکت در می آید!
...
درباره ی پاسخ سوال شما نظر خاصی ندارم، اما می خواهم یک حرف کلی بزنم؛
نیچه در غروب بتان آشکارا می گوید؛ "چه بسیار چیزها که نمی خواهم بدانم".
درک درستی از این جمله یافتن اما به همین سادگی ها نیست... بزرگ ترین خیانت به جملات نیچه، ساده انگاشتن فهم آنهاست... بزرگ ترین خیانت به نیچه زمانی اتفاق می افتد که آدم های معمولی با نیت پنهان حفظِ "خود" و قصدِ معمولی ماندن و حتی به قیمت خوار کردن نیچه... او را ساده می انگارند و به او سرسری می نگرند!(و البته توانِ دشمنی با او را هم ندارند)
این فقط اختصاص به نیچه ندارد... حافظ هم به عنوان مثال همین طور است. ببین چگونه با معمولی انگاشتن حافظ و سرسری خواندن شعرهایش و حافظ خوانی برای افه ی فرهیخته گی و کافی نشینی و همه و همه برای "خود" نمایی و "خود"ارضایی و...... ببین که این همه حافظ را چگونه خوار می کنند!
ساده انگاشتن، سرسری نگریستن بلای قرن ماست.
نیچه و حافظ و ستارگان درخشانِ آسمان زندگی انسان را بی آنکه "بر خود چیره شویم" ذره ای در نخواهیم یافت! ببین که حافظ هم می گوید "تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز"... این حجاب خود را باید پاره کرد و بر آن چیره شد.
بله رفیق! و این همه جرات می خواهد... جرات شدنِ... با توجیه خود به هیچ جایی نخواهیم رسید.

مهرگان پنج‌شنبه 26 بهمن 1391 ساعت 01:19

ققنوس میداند که مهرگان تا چه حد فلسفه نمیداند اما نمیداند که تا چه میزان از لاکان و روانشناسی دل خوشی ندارد.
با همه ی این کژ دار و مریزی ها که بین و من و این پست برقرار است منتظر پایان جالب توجه زنجیر حلقه های فقدان خاهم ماند.

درخت ابدی پنج‌شنبه 26 بهمن 1391 ساعت 02:39 http://eternaltree.persianblog.ir

من ققنوس رو شاعر می‌دونم و تاملاتش رو هم شاعرانه. اما به تاسی از نظر شاهرخ حقیقی در مورد شیوه‌ی نگارش نیچه، اشکال کار اینه که اول باید حرف‌ها رو تبدیل به گزاره کرد تا بعد در موردشون صحبت شه.
شیوه‌ی شعر گفتن با تفکر منطقی زیاد هم‌پوشانی نداره. این نه تحقیر شعره و نه تحقیر تفکر. اتفاقا تاکید بر روش‌شناسی متفاوت در موقعیت‌های گوناکونه.
دلوز گفته بود که روان‌کاویْ میل رو نابود می‌کنه. شاید مسئله‌ی ققنوس اینه که چطور می‌شه بین امر شاعرانه و واقعی تعادل برقرار کرد.
این‌جاست که نظر من به فرزانه نزدیک‌تره، با این‌که اهل شعرم.
(جناب آوخ، عمق نگاهت به علوم انسانی رو دوست دارم.)

خلیل پنج‌شنبه 26 بهمن 1391 ساعت 21:52 http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

1 - در مثال " Object peti a "، نقش زمان نادیده گرفته شده و به همین " کم بودن " نمی تواند خودش را نشان دهد. اگر به اصطلاح " مادر - کودک " برگردی، خط فاصله، همان زمان است که طرف یادش رفته است بکار گیرد!

2 - اگر قرار باشد هر چه می نویسی برای کسانی باشد که به احترام و از سر تقلید کلاه از سر گیرند، زحمت نکش که آنان مقلدان خوبند و نه منتقدان. و می دانی که تقلید مرام ما است!!

فاطمه پنج‌شنبه 26 بهمن 1391 ساعت 22:57

شاید در جریان از دست دادن و فقدان ( آبژه های انتقالی ) مامنی برای آرامش و فراموشی باشند ..

علی یکشنبه 13 مهر 1393 ساعت 01:02 http://psychodynamic.blogfa.com/

سلام ققنوس خیس
ققنوس خیس مانده در ابریشم آتش
کی بر شود از آتش ابریشمی خیس؟
هم خیس ترینی و هم از خیس تر اینی
بر شو ز خود و خشک کن آن بی کمی خیس!
به ما هم سری بزن ققنوس خیس س س س
http://psychodynamic.blogfa.com/

علی یکشنبه 13 مهر 1393 ساعت 01:09

ضمنا با اجازه شما من این مطلب را در وبلاگ خودمان گذاشتم البته با ذکر منبع. وبلاگ ما مربوط به تعدادی دانشجوی روان تحلیلی است که چیز زیادی هنوز نمی دانیم یا شاید چیز زیادی از ندانسته هایمان آشکار نشده است.
قربان شما که گویی می شناسمت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد