یکی نبود! دوباره، یکی نبود انگار!
به جز هم او که نبوده کسی نبود انگار
وَ او نشست، وَ او داد، وَ او تو را زایید!
دروغ گوی عزیزم مرا نمود انگار!
جهان شد و تو شدی و خدای ارضا شد
تو آمدی، تو امیدی که دود شد انگار
نگارهام، همیشه، همیشه "انگار"ند
بیا و قصه ی تازه بگو تو زود "انگار"...
یکی که هست، یکی که، که می نویسد باز
نوشت آخر قصه؛ که نیست سود انگار
بیا نگارِ من! انگارِ من! نگاهم کن!
بغل کنم که بمیرم، که "من" نبود انگار
سلام فوق العاده زیبا بود
مخصوصا بازی با کلمات نگار و انگار
این عجب شعری بود !
لذت بردم رفیق [گل]
کامنت بالا رو من مرتکب شدم ، نمیدونم چرا اسممو نگرفت !