ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

Persona

من دوباره برگشتم! با یک داستان.

تصمیم گرفتم آن را در وبلاگم منتشر کنم!

امیدوارم بخوانید و اگر دوست داشتید آن را به اشتراک بگذارید تا دیگران نیز بخوانند.

با کلیک روی عکس می توانید فایل پی دی اف داستان را دانلود کنید. ممنون. 

 

 

 

**با تشکر  ویژه از "ماهی" به خاطر زحمتی که برای طرح جلد  کشید  

و  به اشتراک  گذاشتن"پرسونا" در وبلاگ "این و آن"

نظرات 47 + ارسال نظر
فریناز سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 16:36

از منظر پست مدرنیسم این داستان را خوب میشه نقد کرد. یک جورهایی داستان در داستان بود.

خوب پس منتظر نقد خوبت می مونم.

فرزانه سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 18:38 http://www.elhrad.blogsky.com

غبطه خوردم به سر کلاس دکتر پا ک نیا نشستنت ... این غبطه هم مسخره نیست

منیر چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 14:02

سبک نوشته هاتو دوست دارم .
بین خیال و واقعیت و حقیقت در ترددی گاهی آدم گم میکنه کجایی ...
٬٬ تمام نمی شود... ٬٬ ت ؛ اوج قصه بود .
سانسورت هم قشنگ بود (:
نگاهت به پیدایش بشر و حواس مشترکشون تامل برانگیزه .
نمیدونم ارتباط طرح روی جلد با داستان رو درست فهمیدم یا نه .
برگشتنت خوبه .
....
درباره ی عمق نگاه و چشمان خمار به دست آوردهای علمی رسیدم که در مجالی خواهم نوشت . این به این معنا نیست که نوشته ام را بخوان . میخای بخان نمیخای نخان . جانت ساق .

ممنون از لطفت...
طرح روی جلد هم که کار من نیست...

سعید چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 15:01

خوش برگشتی (اگه کلمه جایگزینی واسه این بلدی لطفا اطلاع بده چون از این خوشم نمیاد)

مسافریادگیرنده چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 15:09 http://learningpassenger.blogfa.com

ققنوس عزیز اول از همه متشکرم که این داستان رو با من هم share کردی . راستش من نه، فلسفه می دانم و نه می دانم مکتب های ادبی چیست و ادبیات چیست و...! بنابراین از دیدگاه مهندسی خودم نظرم رو می گم و امیدوارم دیدگاه فنی به داستانت برات جالب باشه.
تا حالا داستان پست مدرن نخوانده بودم برای همین برام خیلی جالب بود. اینکه بدیهی ها رو به چالش می کشی، سوالهایی رو مطرح کرده بودی واقعاً ساده اما درعین حال چالش برانگیز بود ، همیشهبه این سوال ها فکر کرده بودم اما از این دید بهش نگاه نکرده بودم: "اگر واقعاً همه چیز مسخره بود ومردم همه دروغ گو نبودند، پس چرا همه آنها به یک خودکشی دسته جمعی دست نمی زنند؟ " واقعاً چرا! برای منهم سوال پیش آمد. همیشه فکر می کردم و می کنم که همه چیز مسخره است! واقعاً مسخره است ولی شاید ما ها واقعاً جرات فکر کردن به خودکشی رو نداریم. یا شاید هم فکر می کنیم همه چیز مسخره است. شاید اصلاً آنقدر همه چیز برامون جدیه که برای فرار از موقعیت ها و بن بست هایی که اسیر میشیم مجبوریم با این قبیل جملات خودمان رو توجیه کنیم.
"برای درست دیدن باید همه چیز را وارونه دید" به نظرم یک جورایی اصلاً داستان تو هم وارونه بود!
ودر آخر این جمله که آدم جایی بیدار تر است که بیشتر حس می کند ،بسیار به دل نشست . دیگه همین!

حتمن خوب خوندی که برات چالش برانگیز بود... وگرنه به قول خودت با خیلی از این سوال ها هر روز مواجه می شیم، بدون اینکه به این فک کنیم که این ها "سوال" هستن و یا می تونن سوال باشن... ممنون.

سعید چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 15:52

خب، همانا ما این داستان را خواندیم. یه مدت قبل از سر بیکار (!) یه سری از داستان های چخوف رو خونده بودم. نحوه ی روایت داستانها خیلی شبیه بود، انقدر که اگر این داست یک جایی بین دیگر داستانهاش بود من متوجه نمیشدم.( البته خیلی تعجب میکردم که چطور چخوف، خانم دکتر محبوبه پاک نیا رو میشناخته. ) به همین دلیل در اینجا ما به شما لقب چخوف ثانی را عطا میکنیم.

ممنون :)

سعید چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 19:25

یه سوال تخصصی:
یعنی اجازه میفرمایید این پست وبلاگ رو به اشتراک بذاریم؟

حتمن خوشحال می شم از به اشتراک گذاشتنش...

** جمعه 3 آبان 1392 ساعت 12:29

اگر بخواهیم دنیا را معکوس ببینیم داستانت واقعی بود.

ققنوس خیس جمعه 3 آبان 1392 ساعت 17:36

نمی دانم چرا کسی به هسته ی اصلی داستان نمی پردازد و آن را ارزیابی نمی کند... چرا به قلب داستان نفوذ نمی شود؟ راحت تر بگویم! چرا کسی اینجا داستان را حس نمی کند... نمی دانم! شاید هم حس می کنند و چیزی نمی گویند و نمی نویسند..این طور اگر فکر کنم بهتر است.
*
دوستانی که کامنت خصوصی و عمومی می گذارید؛ من از شما صمیمانه ممنونم و حتمن می دانید که تنها راهِ ارتباط بین اذهانِ ما در این رسانه، کلمه است! از شما می خواهم حسی که از کلماتِ من می گیرید(اگر از نظر شما حسی داشته باشد کلماتِ این داستان) را از من دریغ نکنید! نوشتن، راه ارتباطیِ ذهن های ماست... برایم بنویسید. نقد کنید.

فرزانه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 17:50 http://www.elhrad.blogsky.com

و اما بعد الغبطه :
فکر نمی کنم اصرار داشته باشی لزوماً پرسونا را داستان بدانی . با وجودی که اصرار داشته ای شالوده های فرم داستان گویی و روایت را بشکنی . این یک روایت از درون ذهن توست . لزومی ندارد که هر روایتی را داستان بنامیم .

من دو مفهوم را می توانم اینجا از هم تفکیک کنم .
یکی پرداختن این روایت به مفهوم دیگری و تلاش برای افشا کردن برساخته بودن "دیگری "
این تلاش می توانست و می تواند خیلی خیلی بهتر از این روایت شود . اطمینان دارم که تو خودت می توانی .
و دوم رسیدن به معنا از دو راه متفاوت یکی راهی که تعبداً معنا را می گیرد و می پذیرد و دیگری راهی که معنا را از دل بی معنایی و مسخرگی بیرون می کشد.
به نظرم قهرمان روایتت معنایی را یافته است که بی معنایی و پوچی بر آن گذر کرده است و اصلاً آن را در احاطه خود دارد . احتمالاً این همان معنای اصیل است .

به نظرم استفاده از آن آیه مناسبتی ندارد اینجا اگر دارد توضیح بده لطفاً
زنانگی در فضای روایتت عمق زیادی ندارد ای کاش تجربه ذهنی مشابهی توسط یک زن روایت کنی مطمئن نیستم که این کار را خودت باید بکنی شاید این کار فقط کار یک زن باشد

*اصراری ندارم، اما حرفت رو هم قبول ندارم. من نمی تونم به چیزی که داستانه بگم داستان نیست! اینکه توی این داستان برای شکستنِ فرم تلاش کردم، کاملن درسته، و خوشحالم که این تلاش رو دیدی! ولی این اصلن به این معنا نیست که داستانم فرم نداره... ضمن اینکه شاید تعریفِ تو از داستان، تعریفِ کلاسیکیه... خوب اگه اینجوریه که اصلن حرفی نیست در این مورد.
*خوب البته هر تلاشی می تونست و می تونه بیشتر باشه و بشه... اما این تلاش بیشتر در اطراف "من" می چرخه... اینکه می گی تلاشی بوده برای فاش ساختن برساخته بودن "دیگری" برام جالبه.
* :-)
* اگه به مدت زمانی که اتفاقات داستان افتاد و کل زندگی ای که تو همین زمان کوتاه از جلوی نگاه خواننده رد می شه، فکر کنی، خواهی دید که استفاده از اون جمله ی قرآن کاملن مناسبت داره!
احتیاج به توضیح بیشتر وجود داره؟
خوب قرآن یکی از کتابهاییه که من اون رو خیلی با دقت مطالعه کرده ام. شگفتی های زیادی هم توش از نظر ادبی و معنایی پیدا کرده ام. و اگه ازش برای اول داستانم استفاده کردم کاملن با منظور بوده و کاملن هم مربوط به داستان بوده... و اصلن هم ربطی به ژست های روشنفکری و یا ضد روشنفکری نداره! ولی اجازه بده خودِ خواننده اجازه داشته باشه، ارتباط های بیشتر رو خودش کشف کنه. به هر حال تو داستان های این فرمی، برداشت خواننده اهمیت ویژه ای داره و نویسنده خیلی نباید دخالت کنه توش. ولی مطمئن باش که ارتباط های زیادی داره به داستان. ضمن اینکه استفاده از یک جمله از کتاب های به اصطلاح مقدس اصلن کار غیرمعمولی نیست بین نویسنده ها...(ده ها نمونه تو ذهنم دارم) بستگی به این داره که چه جوری استفاده بشه و تو جای مناسب استفاده بشه.
* اینکه می گی زنانگی عمق زیادی نداره هم به نظرم حرف بی ربطیه. اول اینکه هیچ زنی در داستانِ من حرف نمی زنه تا زنانگی بخواد نمود داشته باشه... دوم اینکه توی این داستان نگاهی فراتر از دوگانه ی زن/مرد وجود داره و دلیلی وجود نداره که روی زنانگی یا مردانگی تاکید بشه! اما گویا بعضی از فمنیست های عزیز عادت کرده اند همه جا دنبال زنانگی بگردند... ;)
* ممنون از اینکه نظرت رو به م گفتی.

سیاوش رضازاده دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 13:06 http://siavashrezazadeh.blogfa.com

دوست من
با سلام و احترام
در تبادل لینک ، مشتاقم !
وبلاگ :" در انتظار بهار " .

آهنات دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 20:49 http://allethiayehich.blogfa.com

سلام
تازه یکبار خوندم باید چند بار بخونم بیام نظر بدم
اون چه رو که فرزانه میگه زنانگی عمق نداره من ترجمه میکنم به اینکه شاید واقعیت های روزمره عمق نداره و زیادی ذهنیه . بعد دلایلم رو هم میگم و اتفاقا به نظرم اون آیه برای نوشته کاملا مناسب بوده و.....
برمیگردم دقیق تر

ممنون که دقیق می خوانید.
خوشحالم که ارتباط های اون جمله رو با داستان پیدا کردید...

آهنات سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 09:36 http://allethiayehich.blogfa.com

آدم ها وقتی عاشق میشن به یگانگی میرسند در تلاش برای رسیدن و درک دیگری خودشون با خودشون یگانه تر میشن.

فرشته ها هم وقتی به زمین بیان خصوصیات آدم ها رو پیدا میکنند . پس به جز قانون اینجا هیچ جور دیگه ای نمی شه به جنگ اینجایی ها رفت . (جنگ رو اصلاح هم می تونید معنا کنید )
شاید تنها راه وارون دیدنه ؟؟؟؟؟من می پرسم با وارون بودن میشه دید ولی فقط می شه دید . آیا میشه وارون زندگی هم کرد ؟بعید میدونم .

یک روزگاری جزو همین آدم ها شده بودم در مورد عشق و دوست داشتن و فکر میکردم همه چیز پوچ و مسخره است . بعد عاشق شدم -به ترس هام غلبه کردم- و بعد به من جدیدی رسیدم که می گفت بین شروع و پایان چیزی بود عدم نبود و......این حرف خودم برای همیشه توی گوشم باقی ماند . مشکل ما اینه که همه چیو با اول و آخر ش میسنجیم ولی بینش رو نمی بینیم .

از من می پرسید یا از شخصیت داستان؟
اگه از من می پرسید، جواب بدم...

فرزانه سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 23:46 http://www.elhrad.blogsky.com

بله منظورم فرم کلاسیک داستان بود که تو سعی کرده ای آن را بشکنی . من می دانم که این ساختار شکنی در ادبیات بی سابقه نیست ولی آن ساختار شکنی ها به فرم ها ی جدیدی می رسند که لزوماً ( تاکید می کنم لزوماً ) داستان نیستند.
لبخندت برای قسمت دوم دریافتم به معنی تاییدش است ؟

توضیحت برای استفاده از آن آیه قانع کننده نیست . آن جمله و برداشت تو از آن یک سلیقه است ولی سلیقه ای که بار معنایی غیر قابل انکاری با خودش دارد . ضمن اینکه استفاده یا عدم استفاده از جملات کتاب مقدس ربطی به روشنفکری یا ضد روشنفکری ندارد .

این که گفته ام زنانگی در داستانت عمق ندارد را وصل کرده ای به فمینیست های عزیز ! می بینی گویا حرف من هم برچسب و بار معنایی غیر قابل انکار داشته :))
اما ققنوس جان برای حضور زنانگی لازم نیست حتماً شخصیت زن قصه ات حرفی بزند . نمود زنانگی مگر فقط با حرف زدن است ؟ نگاه فراتر از جنسیت در نوشته ات هست اما نه لزوماً همه جای آن .
جاهایی که به وصف شخصیت های زن پرداخته شده است این گونه نیست و به نظرم عمق لازم را ندارد . نیاز دارد که پرورانده شود .
بد نیست حرفم را امتحان کنی

من توضیحم رو در مورد قرآن نوشتم و گفتم که چرا نمی خوام بیشتر در مورد ارتباط اون جمله ی ابتدایی با داستان بگم... اما اینکه می گی "بار معنایی" داره. خوب معلومه که بار معنایی داره... به شدت هم بار معنایی داره و به شدت هم مرتبط با داستان. اما اگه منظورت بار ایدئولوژیکه، که باید بگم این طور نیست... هر چند ممکنه عده ای این طور برداشت کنند، اما اگه همون ها هم داستان رو خوب بخونن متوجه برداشت اشتباهشون می شن.
* لبخندم به معنی لبخند بود! یعنی اون برداشتت رو دوست داشتم :)

آهنات چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 01:23 http://allethiayehich.blogfa.com

با فرزانه عزیز موافقم در مورد شخصیت زن و البته حدس میزنم چرا اینگونه است . حدسم تقریبا این است که شخصیت زن فرشته است یا خائن (انتقادی که خودم چند وقت پیش به بوف کور هدایت داشتم ) قصه گوهای تنها با زنانی فرشته -لکاته شاید ایراد از فرهنگ ما هم هست و......


البته در داستان ققنوس عزیز شاید اصلا این مسئله چشم گیر نباشد . شاید هم به دلیل اینکه فرشته داستان پر رنگ است چشممان را نمی زند و.....شاید اصل داستان و سوال اصلی ربطی نداشته باشد اما ....دردی است ...

ضمن احترام به نظر شما، من با حدس شما در این مورد موافق نیستم دوست عزیز...
به نظرم نویسنده باید برای خلق شخصیت آزاد باشه... هر چند این نوع رویکردها هم در مورد داستان وجود داره و قابل انکار نیست ولی من به شخصه چندان از این زاویه به داستان نگاه نمی کنم.

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 18:14

سلام
من داستان را سر کار خواندم! یک مرتبه ... الان با اون کامنتی که خودت گذاشتی کار سخت شد برای کامنت گذاشتن! علمای نقد می فرمایند که برای نقد داستان یا درک داستان (درک رو علما نمی گن خودم اضافه کردم) حداقل سه مرتبه داستان باید خوانده شود و در هر مرتبه آداب و فنونی هم ذکر می کنند ... چیزی شبیه غسل کردن!!
لذا نفوذ به قلب داستان را می گذارم برای مرتبه سوم... آن هم اگر وصال دهد... چون هر مخاطبی نمی تواند در هر داستانی نفوذ کند و از این جهت ایرادی به دو طرف وارد نیست!
و اما بعد
حس من بعد از خوانش اول حس عبور یک تریلی از روی خودم بود... این از حس.
فرم داستان در مرز داستان (با توجه به علایق و سلایق و فهم و...شخصی خود من) و قصه و مقاله است و چون این مرزبندی ها همانطور که در پرانتز اشاره کردم شخصی است چندان طول و تفصیلش لازم نیست. مثلن من در مورد رمان تهوع سارتر عقیده ام این بود که چندان رمان نیست! اما اکثر عقلا می گویند رمان است.
علتش هم شاید این باشد ذهن من تحمل و توان هضم دریافتهای فلسفی راوی را ندارد و لذا احساس می کند که به یکباره از سر داستان به سر کلاس فلسفه غلتیده است و راوی را در حال تلاش برای انتقال مفاهیمی در قالب رمان به خودش می بیند.
مسلمن آن رمان برای کسانی در حکم باقلواست و در دهانشان آب می شود...

*ممنون از اینکه حس خودت رو از من دریغ نکردی و برام نوشتیش.

*همه ی کتاب های ادبیاتی سارتر به فلسفه ی سارتر می پردازه و البته که سارتر رو نمی شه از ادبیات جدا دونست.
اگه راستش رو بخوای من برعکس، وقتی تعجب می کنم که می بینم یه رمان یا یه داستان بدون فلسفه نوشته شده باشه!

* با بقیه ی حرف هات موافقم و ممنون

آرام پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 23:04 http://saate10.persianblog.ir/

داستانت رو که خوندم یاد فیلم inception افتادم (:
پرسونا 8->
لازم نیست اشاره کنم که پرسونا به معنای نقابه و در بحث ایدئولوژی بهش "واقعیت تحریف شده" میگن. البته الان اشاره کردم ((:
من اصلن داستانت رو دوست نداشتما ( خواهش میکنم قابلی نداشت :دی )
گمگشتگی شخصیت ها دیگه مثل قدیما منو جذب نمیکنه داغونم میکنه (:
در اینکه اون چه که بیشتر از همه بعنوان حقیقت شناخته میشه بیشتر از همه هم باید در حقیقتش شک کرد شکی نیست
اما اون چه که برای من مهم بود این بود که یاد اون جمله معروف افتادم که مدتها منو درگیر خودش کرده بود و هنوز هم درگیرش هستم البته (:
فیلسوفی که خواب دید پروانه است و وقتی بیدار شد نمیدونست انسانیه که خواب پروانه بودن رو دیده یا پروانه ایه که الان در رویای انسان بودن به سر میبره (:
برای تمام عمرم به این قضیه فکر میکنم و خواهم کرد و میدونم به جوابی نمیرسم. میدونی؟ (:

میدونی؟ من این "دوست نداشتنت" رو دوست دارم...
من هم درگیرش هستم و خواهم بود. به شکلی کاملن جدی!

دمادم جمعه 10 آبان 1392 ساعت 22:00 http://www.damadamm.wordpress.com

مرسی. دانلودش کردم و به زودی برمیگردم.

منتظر نظر شما هستم.

آهنات یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 19:52

مگه داستان رو شما ننوشتید ؟پس هم از جانب خودتون جواب بدید وهم از جانب راوی داستان . لطفا . یا اصلا از جانب خودتون . مگه نویسنده از نوشته اش جداست ؟

بله، نویسنده از نوشته اش جدا نیست، ولی فقط تا زمانی که چیزی ننوشته باشد! وقتی چیزی نوشته شد و کسی آن را خواند و برداشتی از آن کرد، برداشتِ نوشته از آنِ همان خواننده است! و نویسنده هم می تواند برداشتِ خودش را داشته باشد. البته کیفیت برداشتِ نویسنده از متن می تواند متفاوت باشد...
وارون دیدن! اولین چیزی که از وارون دیدنِ شخصیتِ داستان به ذهنِ من می رسد دیالکتیکی اندیشیدن است! وارون دیدن کمک می کند به اندیشه و به حرکت در آوردنِ آن. اما اینکه این گونه می شود زندگی کرد یا خیر؟ شخصیتِ داستان که در موردِ خودش توضیح می دهد و دلایلش را هم می گوید (توی دنیایی که همه چیزش وارونه است...) اما خوب این دلایل به نظرِ من فقط برای خودِ شخصیتِ داستان دلیل محسوب می شود و هیچ دلیلی نیست که بخواهد مدعی این باشد که این دلیل، دلیلی است برای همه و یا حتی یک نفر دیگر!!
به شخصه معتقدم هر کسی از پسِ این طور زندگی کردن برنمی آید.(البته این جمله به معنی خوبی یا بدی و یا برتری و یا ضعفِ چنین فردی نیست) در موردِ خود من هم باید بگویم که تنها گاهی دچارِ این گونه حالت ها می شوم و می توانم بگویم که این نوع زندگی را نیز زیسته ام...
بگذار راحت به شما بگویم؛ که من این داستان را زیسته ام!
*ممنون از دقتِ شما.

آنا دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 09:08

هیچ حسی پشت کلماتت نیست

من کامنت های تو رو جدی نمی گیرم.

آنا دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 11:29

در ضمن نویسنده می تونه هیچ رد پایی از خودش تو نوشته اش نذاره در جوابت به آهنات گفتم

دمادم دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 12:15 http://www.damadamm.wordpress.com

سلام و ببخشید که کمی طول کشید. بدون مقدمه شروع میکنم. من در این متن تم مسخره بودن را شالوده و اساس اصلی صحبتهای راوی یافتم. تمی که ماجرا باید حول آن بچرخد . این مسخرگی یک کلمه است و صفتی که اوی با آن حال درون و بیرون خودش را توصیف میکند. اما راوی حرف میزند هیچ کنشی ندارد. ماجرایی که در مورد همسرش تعریف کرده میتوانست به راحتی و به شکلی کنش مند چارچوب داستانی پیدا میکرد تا خواننده ذره ذره و با اکت آنها به این تم مسخره بودن یا همان پوچی زندگی برسد. شاید من تم داستان را اشتباه فهمیده باشم، مثلا عشق بوده یا هر چیز دیگر اما هر چه هست، اکتی برایش تعریف نشده و برای همین در سطح مانده. این از این. دوم درباره ساختار است. وقتی متن را شروع می کنیم راوی یک نفس با خودش حرف میزند. ما او را نمیشناسیم پس هیچ ارتباطی با او نمیتوانیم برقرار کنیم. تا وقتی که از خواب بیدار میشود. خواب؟ چه کسی خوابهایش پر از سخنرانی است. حسی عجیب که از او گذشته؟ طبیعتا ما وقتی با جریان سیال ذهن هم مواجهیم باز این ذهنیت ایستا نیست. [پروست رفته پشت در هال گرامانتها. منتظر است تا برنامه موسیقی تمام شود و بعد در را باز کند، نمیخواهد وسط اجرای برنامه مزاحمشان شود. همانجا پشت در فکرش کشیده میشود و میرود با سیالیت به ماجراهایی که در ذهن هم ما هم نمی گنجد چطور نویسنده ردیفشان کرده. تمام این ماجراهایی که از ذهنش میگذرد کنش مند است. مکان دارد، زمان دارد و صدا دارد. صدا، مهمترین عامل در تک گویی است اما این فکر و خیالها که تقریبا یک جلد کتاب تمام میشود و تا جلد بعدی هم هنوز او را پشت در می بینیم ذره ای ایستا نیست.] بگذریم. شاید راوی دارد نامه می نویسد؟ شاید دارد حرفهایی را که میخواهد بزند مرور میکند هر چه هست خواب نیست چون تصویر ندارد. و تصویرهایی هم که بعد میایند چندان جاندار نیستند. زن که نه دارای صداست و نه تصویر و فکر نمیکنم قرار هم بوده که باشد. داستان از زبان راوی است و داستان نیست. یکجور واگویه های دل است که برایش اگر عمل تعریف شود میتواند داستان تودرتو و عمیقی شود. ممنون که متنت را با ما قسمت کردی، اگر از داستان بودنش صرف نظر کنم، این متن حکایت ذهنی سرگشته است که دارد راه خود را پیدا میکند و برای همین گام زدنت در قلمرو تاریکی تبریکت میگویم.

سلام بر شما. اجازه می خواهم که من هم به صراحت با شما که حتمن از جنس ادبیات هستید گفتگو کنم.
*داستان بودن یا نبودن مساله ی من نیست! واقعن هم مساله ی من نیست... بلکه فلسفه ی من است! و برایم عجیب است که اکثر کسانی که این داستان را می خوانند به این نکته در خودِ داستان توجهی نمی کنند... با این همه و جدای این حرف ها، حرف هایتان باز هم برایم عجیب است! و راستش اینکه شما این گونه می گویید برایم عجیب تر است... توضیح می دهم.
* می گویید "راوی حرف می زند و هیچ کنشی ندارد" ببخشید ولی من نمی توانم بفهمم که این جمله یعنی چه؟ مگر قرار است راوی کنشی در داستان داشته باشد؟ اصلن در کدام داستان دیده اید که راوی قاطی داستان شود و کنشی در داستان داشته باشد؟ منظورتان از کنش چیست؟ کنش را در برابرِ واکنش گرفته اید و یا منظورتان کار است و یا منظورتان این است که چرا راوی در روندِ داستان دخالت نمی کند؟
باز در پرسونای من که دو راوی وجود دارد، راوی سعی می کند که این "بی کنشی" که در همه ی راوی های داستان ها وجود داشته را بشکند، و خودش را دوباره وارد داستان می کند... اما گویا حرفِ شما دقیقن برخلافِ آن چیزیست که من می خواستم برسانم. و من حتمن به این قضیه خیلی فکر خواهم کرد که چرا این گونه برداشت شده است و حتمن دوباره خودم را خواهم دید و اشتباهاتِ خودم را در انتقالِ مفاهیمی که در ذهن دارم. به هر حال برداشتِ شما هر چه هست، محترم. اما این جمله ای که گفتید به نظرم جمله ی غریب و عجیبی است. غریب و عجیب حتی در حوزه ی ادبیاتی که به نظر تخصص شماست.
* می فرمایید چون خوابِ شخصیتِ داستان پر از سخنرانی است، پس خواب نیست! دوباره ببخشید اما این جمله هم دور از انتظار بود از شما! چطور می توانید بگویید "چه کسی خواب هایش پر از سخنرانی است" واقعن نمی دانم! همین من که روبروی کامنتِ شما نشسته ام به عنوانِ مثالِ نقضِ حرفِ شما کفایت می کند آیا؟ به اضافه ی اینکه وقتی روی مرز خوابِ و بیداری حرکت کنید، حتمن هر چیزی را که در بیداری ممکن است رخ بدهد در خواب و رویا هم برایتان رخ خواهد داد.
شما می گویید خواب باید تصویر داشته باشد. کاملن هم درست است! اما عجیبش اینجاست که شما در صدا و کلمه، تصویر نمی بینید! نمی دانم شاید هم من و کلماتِ من خیلی غریبیم. من کلمه و حتی صدا را هم در ذهنم تصویری می بینم. هم در خواب و هم در بیداری. اما جملاتِ شما من را به این نتیجه می رساند که گویی شما تا کنون نه خواب دیده اید و ... نمی دانم! شاید هم خواب های من از جنسِ دیگری است. و باز هم من از خواب ها و تصورات و تصویرهای ذهنِ خودم می نویسم و نه دیگری... پس شما هم حق دارید که مانند من نبینید.
البته شاید می خواهید بگویید که تصاویر به اصطلاحِ آقای فراستی! در نیامده است! خوب حرفی نیست.
*در مورد اینکه می گویید بعضی تصاویر جاندار نیست، حرفی ندارم. من به نظر شما به عنوانِ چشم هایی که لطف کرده اند و کلماتِ من را خوانده اند احترام می گذارم.
در مورد اینکه می گویید اگر کنش داشت، داستان می شد هم حرفی ندارم. اصلن دوست هم ندارم در این مورد حرفی بزنم. مثال های زیادی توی ذهنم دارم که در این باره بحث کنم اما علاقه ای ندارم.
تمِ اصلی داستان هم "من ها" بود. کار می تواند از نظرِ شما ضعیف یا قوی باشد. اما توجه داشته باشید که "من ها" می توانند "واگویه ها" داشته باشند. و یک شخصیت می تواند چند شخصیت بشود.
*اینکه فرشته حرف نمی زند و تصویر ندارد هم که معلوم است! اما نمی دانم چرا تصور کردید که حتمن باید صدا و تصویر داشته باشد.
* ممنون از وقتی که گذاشتید.

م.ایلنان سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 02:36 http://www.mimilnan.wordpress.com

خسته نباشید.

ممنون

آهنات چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 15:49 http://allethiayehich.blogfa.com

ممنون از پاسختون
اما............
توی اکثر نظرات دارم می بینم به یه چیزخاصی نقد دارند
من اسمشو میگذارم سوبژکتیویته مفرط (ذهنی گرایی ) همون وارونه بودنه یه جورایی منتج به این دهنی گرایی می شه (شاید)
من تخصصی در نقد ادبی و...نوشته و...اینها ندارم پس نظرم رو از اون جنبه نبینید فقط به عنوان یک انسان می خوام نظرم رو بگم . وارون گرایی بدون ذهنی گرایی نمی تونه ادامه پیدا کنه (دلیلش هم اینه که در واقع و روزمره دیگران اجازه وارون بودن رو به ما نمی دن -به طور مثال ممکنه هر از گاهی دلشون بخواد بیان سروته مون کنند تا یادمون بیارن این وری نه اون وری ،ممکنه بخوان بیان بچرخوننمون و........_پس وارون بودن به تنها بودن و ذهنی بودن نیازداره )البته این تصور منه ممکنه درست نباشه اما اگه هست یا نیست خوشحال میشم بدونم . خوب حالا ما می خوایم وارون زندگی کنیم چه اتفاقی میفته ؟سرعتمون از دیگران بالاتر می ره ،زنجیرهایی که دست و پای اونها رو می بنده اصلا سراغ ما نمیاد ،ما آزادتر سریع تر و......آگاه تر از اونهاییم . شبیه این می مونه که مثلا یکی با هواپیما سفر کنه و یکی با اتوبوس . معلومه که اندازه دنیایی که هواپیما سوار می بینه با اندازه دنیایی که ماشین سوار می بینه اصلا قابل مقایسه نیست . معلومه که تعداد درخت ها و رودخانه هایی که هواپیما سوار می بینه با ماشین سوار قابل مقایسه نیست و.........................اما اما اما یه چیزهایی هم هست که ماشین سوار تجربه میکنه و هواپیما سوار نمی تونه . ممکنه بگیم که خوب هر دوتاشون یه چیزهایی دارند و یه چیزهایی ندارند و ....هر مدل زندگی خوبی و بدی هایی داره ............اما اینجا یه فرقی هست ماشین سواره در مورد چیزهایی که نمی دونه خودشو نادان می دونه در حالی که هواپیما سوار در مورد چیزهایی که نمی دونه -به دلیل گستردگی دیدش - خودشو دانا می بینه و....هواپیما سوار هیچ وقت دنبال اون چیزهایی که نمی بینه شاید نره و................
یه جورایی حس مشترکی داشتم با این نوشته و از فکر کردن راجع بهش خوشم اومد . همین طوری اینها یه جوری درد دل بود .

ممنون از لطف شما و اینکه حستون رو برام نوشتید...

مسافر یادگیرنده شنبه 18 آبان 1392 ساعت 19:33 http://learningpassenger

راستش در کمال پررویی از فیس بوک می دزدم!!!!!
چند تا صفحه هست که لایک کردم از این قبیل نوشته ها میاره، با عکس هاش.
منم این عکس رو خیلی دوست داشتم.

فریناز دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 12:24

آموخته ام نقد ادبی به معنای پیاده کردن نظریه های مکتب و یا منتقدی خاص روی یک اثر ادبی (شعر، نمایشنامه، رمان، داستان و غیره) می باشد. می توان نظر خود را در مورد اثری بیان کنیم ولی اسم این اعمالِ نظر را نمی توان نقد ادبی گذاشت. اگر تنها به بازگو کردن نظر خود اکتفا کنیم، بیشتر به تفسیر آن اثر می پردازیم تا به نقد آن. چند خط زیر نقدی پسامدرنی از داستان شماست.
منتقد کانادایی لیندا هاچن در کتاب تأثیرگذارش با عنوان نظریه‌ی ادبی پسامدرنیسم استدلال می‌کند که ژانر جدیدی در ادبیات دوره‌ی پسامدرن شکل گرفته که بهترین توصیفِ آن «فراداستان تاریخ‌نگارانه» است. این اصطلاح از دو جزء تشکیل شده است: «فراداستان» و «تاریخ‌نگارانه». در توضیح جزء اول باید گفت که این نوع داستان، برخلاف داستان‌های رئالیستی و ناتورالیستی، ماهیت تخیلیِ خود را نه فقط پنهان نمی‌کند بلکه خودآگاهانه مورد تأکید قرار می‌دهد. مقصود از فراداستان، آن داستانی است که دائماً به خواننده یادآور می‌شود که آنچه می‌خوانَد کاملاً تخیلی است و نه گزارشی از واقعیت یا رویدادی حادث‌شده. این نیز یکی دیگر از تمهیدهای متداولی است که در بسیاری از داستان‌های کوتاه پسامدرن ایرانی به نمونه‌هایش برمی‌خوریم.
اما جزء دوم («تاریخ‌نگارانه») در این اصطلاح، ناظر بر این است که بسیاری از داستان‌های پسامدرن به تاریخ می‌پردازند یا، به عبارت دیگر، موضوع آن‌ها تاریخ است. فراداستان‌های تاریخ‌نگارانه از ساختمایه‌های تاریخی (مثلاً شخصیت‌های واقعی و رویدادهای واقعاً حادث‌شده) استفاده می‌کنند، اما آن ساختمایه‌ها را در جهان تخیلیِ خود مستحیل نمی‌کنند. پسامدرنیست‌ها با این تکنیک می‌خواهند توجه خواننده را به این نکته‌ی مهم اما غالباً مغفول‌مانده جلب کنند که رویدادهای گذشته هرگز به صورت واقعیتی مسجل یا یگانه یا مناقشه‌ناپذیر در دسترس ما قرار ندارند؛ این واقعیت همواره به صورتی متنی‌شده به ما منتقل می‌شود. به قول هاچن، «گذشته را (که زمانی واقعاً وجود داشته است) فقط به واسطه‌ی بقایای متنی‌شده‌اش می‌شناسیم».
تاریخِ بی‌طرف یا عینی یا خنثی نمی‌تواند وجود داشته باشد. هر آنچه تاریخ‌نویسان درباره‌ی گذشته می‌گویند، با انواع‌واقسام اسطوره‌های خودساخته توأم است. از همین رو، هدف غایی پسامدرنیست‌هایی که فراداستان تاریخ‌نگارانه می‌نویسند این است که تلقی‌های معمولِ ما درباره‌ی واقعیت و داستان را بر هم بزنند و نسبتِ بین این دو را کاملاً مناقشه‌پذیر نشان دهند. (این سه پاراگراف آخر برگرفته از وبلاگ دکتر حسین پاینده می باشد.)

فریناز دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 12:25

از دیدگاه اول، نویسنده به شدت تأکید بر این دارد که این نوشته تنها یک داستان هست. "بله خوانندگان عزیز به پایان قصه نزدیک می شویم و من می خواهم به سنت قصه های قدیمی داستانم را تمام کنم..." خود نویسنده به قصه و دروغین بودن نوشته ی خود اعتراف می کند. در پاراگراف های بعد هم به کرّات کلمه ی قصه را بکار برده می شود و بیان می شود که این نوشته تنها برشی از یک قصه است، به عبارت دیگر آگاهانه خواننده رامطلع می شود که آنچه نوشته شده است حقیقت ندارد.
از منظر "تاریخ نگارانه" نویسنده در داستانش به کرّات تأکید بر وارونه دیدن دارد، یعنی سعی می کند تفکری را که به طور کلی مورد قبول عام هست را زیر سوال برد، "همه می گویند..." را به چالش بکشد و بازگو کند که اتفاق ها و ذهنیات، بی طرف و عینی و خنثی نمی توانند باشند. "وقتی خیلی از آدمها یک صدا یک جمله را تکرار می کنند، آن وقت می شود گفت نه تنها درک و مفهوم اصیل و واقعی نسبت به آن جمله وجود ندارد، بلکه حتی می توان گفت که آن جمله به شکل مسخره ای در بیشتر موارد مسخره هم هست!!" این جمله نیز یک صدا بودنِ انسانها در برداشت از اتفاق ها و تکرار طوطی وارشان را به شدت به سخره می گیرد.
فرم داستان هم تقریبا" همین روند را دنبال می کند، "پیش از داستان" را آخر داستان آورده می شود. کلا" آنچه در نظر دیگران بدیهی است را به سخره می گیرد و تلقیِّ معمول ما از واقعیت برهم می زند.
در آخر باید بگویم آنچه نوشتم تنها مربوط به تکنیک داستانت هست، از نظر حسی با این داستان چندان ارتباط برقرار نکردم.

ممنون از دقتِ شما به نکته های داستان... هر چند می شود روی این جملات گفتگو کرد اما ترجیح می دهم فقط درباره ی جمله آخر از قول شمس تبریزی و البته یکی از دوستانی که اینجا کامنت هم گذاشته است بگویم؛
من گنگِ خواب دیده و عالم تمام کر / من عاجزم زِ گفتن و خلق از شنیدنش.
ضمن اینکه می دانم اصلن چیز عجیبی نیست "ارتباط برقرار نکردنِ". از نظر من رخدادِ شگفت انگیز آنجاست که ارتباطی برقرار می شود. یک رخدادِ تاریخی!
هر چند این احساسِ گنگی برایم خوشایند نیست اما ممنون از صداقتِ شما در بیانِ عدم برقراری ارتباط.

رها چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 21:00 http://freevar1.persianblog.ir

وقتی این همه نظر تخصصی هست ما را چه کار؟!
وقت ندارم همه کامنتها رو بخونم ببینم کسی چیزی که تو ذهن من بود رو نوشته یا نه، ولی میترسم تند تند نظر بذارم آبرو ریزی بشه. پس برمیگردم. با اینکه فکر میکردم نظر رو همون اول گذاشتم! تقریبا من تا این رو آپلود کردی خوندمش.

به نظرِ من هر کسی که با چشم های خودش به متن نگاه کند، یک نظرِ اختصاصی می تواند داشته باشد.
از این نظر ای بسا نظری که غیرتخصصی به نظر می رسد، تخصصی تر هم باشد!
ممنون.

یک دوست جمعه 24 آبان 1392 ساعت 14:05

سلام و با تشکر از داستان زیبا و تآمل بر انگیزتان.
سبک داستان بیشتر شبیه به داستان های "مصطفی مستور" است.ایشان نیز دغدغه های عمیق فلسفی اش را با یک ماجرای عاشقانه گره میزند و ...
معنایی که من از داستان شما برداشت کردم به تعبیر قرآن معنای "بازگشت" است و آن هم بازگشتی زیان آور.
"و آنان میگویند:
آیا ما دوباره به مغاک زمین باز میگردیم
و در این صورت این بازگشتی زیان آور است
اما بازگشت آنان به یک فریاد بسته است و بس
و به ناگاه خود را بر زمین هموار می بینند."(قرآن)
موفق و پاینده باشید.

سلام. از لطف شما ممنونم.
اینکه اصولن دغدغه ی فلسفی با ماجراها پیوند می خورد و یا برعکس را دقیقن نمی دانم!
قرآن کتابِ عجیبی است و البته از نظر من پر از شگفتی! ممنون می شوم آدرس این جملاتِ قرآن را برای من بنویسید.

یک دوست جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:43

سلام بر دوست عزیز.(سوره نازعات آیه 10 الی 14)
البته با ترجمه زنده یاد محمد مهدی فولادوند که من شیفته ای ترجمه این استاد بزرگ هستم.
گویند آیا [باز] ما به [مغاک] زمین برمى‏گردیم«10»
آیا وقتى ما استخوان‏ریزه‏هاى پوسیده شدیم [زندگى را از سر مى‏گیریم]«11»
[و با خود] گویند در این صورت این برگشتى زیان‏آور است«12»
و[لى] در حقیقت آن [بازگشت بسته به] یک فریاد است [و بس]«13»
و بناگاه آنان در زمین هموار خواهند بود«14»

ممنون از شما...

آنتی ابسورد دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 10:21

درود بر ققنوس
داستان را در نیمه ی یکی از همین شب ها خواندم و لذتی وافررا از خوانش آن نصیب بردم.از طرفی این را بررسیده ای که پارادوکس برخورد در قبال زندگی چیست:اینکه چگونه می گویند زندگی چیز سراسر مسخره ای است اما دل از آن نمی کنند و این دلزدگی آدم را بر آن نمی دارد که دست از زندگانی بشوید.مثلا کسی در جلوی میز پر از غذا از پوچی و خودکشی(راه گریز) سخن می گوید و ...به گمانم این بررسیدن برای مخاطب ایجاد دغدغه می کند و متضمن واکاوی در معنای زندگی است.اما شوریدن شخص اول و به قول تو وارونه دیدنش،متضمن شورشی است علیه قواعد و رسوم جاریه در اجتماع که بزرگترینش شاید دروغ گویی است که کاملاً عادی جلوه می کند و مردم آن را در حکم قاعده ی بازی می دانند و آن را البته توجیهی نیز می دانند تا دل به جدایی از زندگی نسپرند.این آن معنایی است(معنایی پوشالی و پوچ ِ پوچ)که آنان با دروغ برساخته اند و با دروغ برآنند که به قول کامو زندگی را ساده تر کنند و به تعبیر من یک فست فود از زندگی ارائه کنند و آن را به نمایش بگذارند تا همگان از آن ارتزاق کنند تا نمیرند و نخواهند که بمیرند.چون اگر زندگی ساده شد،قابل تعریف شد،درچارچوب فکر و چون و چراهای اندیشه های ما آرام گرفت و رام شد،دیگر دلیلی بر خودکشی و گذشتن از این زندگی وجود ندارد و به عبارتی اینجاست که باید گفت:"زندگی به زیستنش می ارزد".همه مردم اینگونه می اندیشند.مردم خود را ساده می کنند،از خود رادیکال می گیرند تا خوانشی ساده از خود به دست دهند و به همگان بگویند که ما همانیم.بگویند ما مقیم کوی "این همانی" هستیم نا ابدالاباد! ما را با "دیگری شدن" کاری نیست و ...مگر آنانکه در پی طیّ تنها راه زندگی اند،یعنی شوریدن و وارونه دیدن...
به گمانم در رونمایی از چهره ی سراسر دروغ و تزویر،در برکندن نقاب های این همانی که همگان به چهره زده اند ،در این داستان موفق بوده ای.بخصوص آنجا که از آن بزنگاه تاریخی (که به اعتقاد من تاکیدی اگزیستانسیالیستی است و من بسیار با آن همدلم) با آن دوست نوشته ای.اما بر خلاف تو معتقدم در اینگونه موارد نیازی نیست شخص برای خودش صغرا و کبرا بچیند.او نقاب و ماسک بر چهره می نهد تا موجه جلوه کند،خود را با هزاران دروغی که به تو می گوید می آراید تا تو را بفریبد نه اینکه خود را بفریبد و زان پس تو را.و اینجاست که تو حق داری آنگاه که از چهره ی پر از دروغ و متعفن نهادهای مدعی دولتی و حقوق بشری مدرن (که بر چرخه ای بس درون ماندگار و خود بسنده استوارند) در پیش خود پرده برداشته ای و کاملاً به حق خود را از قیصر درونت جدا کرده ای و آن هم با دروغی که حق داشتی بسازی و ساختی تا به خورد قیصر درونت بدهی و قیصر را آرام کنی!(با آنکه قیصر سخت برآشفته از بیگانگی خود با اجتماع و مناسباتش،جامعه ای که حرف او را نمی فهمد و نمی تواند عدالت را به او بازپس دهد،جامعه ای که این "دیگر شدگی" را بر نمی تابد و در برخورد با چنین طغیان گری شدید العقاب و سخت کیفر است و او را یاغی می خواند)...
گویا داستان "خیانت" باعث چرخش وی شده.او نیز مدتی همرنگ جماعت شده و دروغ را دستاویز خویش کرده تا بخود بقبولاند زندگی خیلی چیز مسخره ایست،که زندگی در عین حال ساده است و باید قورتش داد مانند یک فست فود! اما بعد از این داستان و واقعه چرخشی می کند و پس از مدتی در می یابد بر خطا بوده که "دیگری" را قابل حصول و بلکه قابل شناخت می دانسته،اینکه دیگری را همچون کالبد و جسمش در آغوش می کشیده،بر خطا بوده که او را جزیی از خود می پنداشته(به گمانم جا داشت به این چرخش و چرایی اش کمی بیشتر می پرداختی.می توانم بگویم اصلاً نپرداختی و رویش مانور نداده ای—البته شاید به اقتضای سبک نگارشت و فرم ادبی ای بوده که برگزیده ای).گویی بعدتر و با گذشت زمان کمی روشن تر می شود و تا مرز تعادل پیش میرود که البته مدام در گیر و دار شکی زاینده و بیمارگونه هم هست.آرزو میکند کاش خواب نبود و یا کاش همه چیز خواب بود.نمی داند کدام یک حقیقت دارد.حتی در مواجهه با خودش نیز گرفتار "دیگر بودگی" می شود و گویا خود را به سان "دیگری" می بیند.مدام بین این دو وضع در نوسان است و گاهی هم به مرز تعادل می رسد.نمی دانم درست دریافته ام یا نه اما تصورم این است که آنگاه که 15 بار سکس می کند به آن حد از روشن بینی رسیده است که دیگر فقط باید سکس کرد و چیزی نه بیش از این.مواجهه با دیگری به سان دیدن فیلم و خواندن کتاب،در حالیکه فهم مان از هر دوی آن ها می گریزد،چرا که ما حضور نداریم و از کنه انها گریخته ایم.نتیجه ای هم که از بی ثمر بودن اینگونه بحث ها پیش می کشد را به گمانم جز در همین معنا نمی توان فهم کرد.قصه یکبار اینگونه تمام می شود و راوی آن را تمام می کند.
درباره قسمت پایانی داستان که شخص اول برمی گردد تا به سیاق خود داستان را تمام کند سوالاتی در ذهنم بر جای گذاشت که مجال نوشتن از من گرفت و البته شاید خالی از ابهام هم نباشد این قسمت برای من.بهرحال داستانی بود که بسیار از خواندنش لذت بردم و نکته هایی بس واجد معنا در ان یافتم و کیست بداند و درک کند زیبایی پیوند خجسته ی فلسفه و ادبیات را چون کسی که داستانی چنین می خواند و از خوانش کتاب ها و داستان هایی بی درونمایه فلسفی می گریزد؟

مهرانِ عزیز، از لطفی که به من داشته ای بسیار ممنونم...
و اینکه از نگاهِ نکته بین و فلسفی تو لذت بردم.
اجازه می خواهم به عنوانِ نویسنده ی داستان، چیزی نگویم. به جز تشکر بابتِ اینکه نگاهت را از من دریغ نکردی...
کاش اگر صلاح بدانی از ابهام های ذهنی نیز بگویی...

دوست من
با سلام و احترام ،
بهره بردم ، در انتظار داستان های بعدی می باشم .

سلام، ممنون از شما

دوست من
با سلام و احترام ،
صرف نظر از آن که پُست های شما مخاطب پسند هستند ، امّا باور می کنید دیر به دیر به روز می شوند ؟!

من به سهم خودم ، مرگ انسان طرازنوین :" نلسون ماندلا " را به شما و تمامی آزادی خواهان این جا و آن جا تسلیت می گویم .
با درود ، بدرود !

آنتی ابسورد دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 12:54

بسیار عالی اسامه عزیز
دوست دارم در این باره بنویسم اگر مجال و حوصله ای دست بدهد.خوشحال میشم اگر این مباحثات انگیزه و حوصله ای درست بکنه برای مطالعه و مداقه و تفکر.هنوز خیلی کتاب ها مانده که نخوانده ام! و شاید خیلی فکرها مانده که سر و سامانشان نداده ام!

منیر پنج‌شنبه 19 دی 1392 ساعت 17:05 http://dastnam.persianblog.ir/post/247/

ققنوسی سلام . خوبی ؟ خوب باش .
...
آدرس این پست رو که واست گذاشتم باز کن _ لطفن _
بخوان و نظرت رو بگو _لطفن _
نگو اگر نظری داشتم ....
نظری داشته باش ! _ لطفن _
می خوام ببینم با کمک دوستای اهل قلم می تونم نوشته هامو بهتر کنم یا نه ؟
...
راستی زمستونت مبارک

منیر پنج‌شنبه 19 دی 1392 ساعت 17:10

در ضمن بعنوان یک خواننده ساده ؛ ارتباط قابل درکی بین آیه ای که از قرآن برای این داستانت نوشتی و جریان پیچیده ی داستان می بینم . به گمانم یک جور امضا و تایید بی چون و چرا به ایده ی احنمالی هست که پشت کلمات به خواننده دست تکون میدن هز چند که نویسنده نخواسته باشه آایده ای رو از دل نوشته هاش به خواننده تحمیل کنه با صفت بی چون و چرایی برای آن .
...
حرف یکی بیش نیست همان آیه ! باقی حرف اضافه است.

سیاوش رضازاده پنج‌شنبه 26 دی 1392 ساعت 12:05 http://siavashrezazadeh.blogfa.com

دوست من
با سلام و احترام ،
برای شما سلامتی ، سربلندی ، آرامش ، امنیت و نیک بختی ، آرزومندم .

سیاوش رضازاده یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت 14:25 http://siavashrezazadeh.blogfa.com

دوست من
با سلام و احترام ،
بروزم ، با پست جدیدی تحت عنوان :" خلاقیت زبان " .

سیاوش رضازاده شنبه 2 فروردین 1393 ساعت 18:04 http://siavashrezazadeh.blogfa.com

دوست من
با سلام و احترام ،
سال نو بر شما و مخاطبان محترم این وبلاگ ، مبارک باد !

زنبور دوشنبه 11 فروردین 1393 ساعت 23:27 http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
سال نو مبارک
سال خوب و شادی سرشار از سلامتی برایتان آرزومندم

سیاوش رضازاده جمعه 29 فروردین 1393 ساعت 09:38 http://siavashrezazadeh.blogfa.com

دوست من
با سلام و احترام ،
خاموشی : " گابریل گارسیا مارکز " را به شما و تمامی اهل قلم این جا و آن جا ، صمیمانه تسلیت می گویم .

سیاوش رضازاده پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 21:30 http://siavashrezazadeh.blogfa.com

دوست من
با سلام و احترام ،
بروزم ، با پست جدیدی تحت عنوان : " کار " .

سیاوش رضازاده جمعه 16 آبان 1393 ساعت 12:23 http://siavashrezazadeh.blogfa.com

دوست من
با سلام و احترام ،
چی شد ، خوب بود ؟!

سیاوش رضازاده دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 20:57 http://siavashrezazadeh.blogfa.com

دوست من
با سلام و احترام ،
درود فراوان بر شما ، نیک بخت باشید .

سیاوش رضازاده یکشنبه 9 فروردین 1394 ساعت 10:19 http://siavashrezazadeh.blogfa.com

دوست من
با سلام و احترام ،
نوروز باستانی را به شما و خانواده ی محترمتان تبریک می گویم ؛ نیک بخت باشید .

سیاوش رضازاده جمعه 14 فروردین 1394 ساعت 13:25 http://siavashrezazadeh.blogfa.com

دوست من
با سلام و احترام ،
ایّام به کام و روزگار موافق .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد