حس ششم

از اين به بعد در وبلاگ جديدم مي نويسم

یک خانه و یک جمله

 
گر به همه عمر خويش با تو بر آرم دمي
حاصل عمر آن دم است باقي ايام رفت.   حضرت سعدي.

 

كاريكلماتور
اگر زيبايي دركنارم بود ، ترجيحم شاعري نبود ! به خود زيبايي چشم مي دوختم و لمسش مي كردم.


توبه شاعر
آه اگر زيبايي در كنارم بود ... !

Barefoot Contessa

 

ديشب سعادتي نصيبم شد و توانستم يكي ديگر از شاهكارهاي تاريخ سينما را ببينم. كنتس پابرهنه.
سعادت بزرگتر در ديدن اين فيلم اين موضوع بود كه فيلم را بدون زيرنويس تماشا كردم!
به نظرم با نگاه كردن به زيرنويس سينما به حالت نيمه جان مي افتد !
حالا فرض كنيد يكي از بازيگران فيلم همفري بوگارت فقيد باشد. بازيگري كه مي ارزد شما حتي به عكس هايش هم خيره شوي ! چرا كه عكس هايش هم با شما حرف مي زنند ، فيلم كه ديگر جاي خود دارد !
از اينكه بعد از مدتها فيلمي ديدم كه در حين ديدن مي توانستم با تمركز كامل به بازي ها و حس ها دقت كنم و لذت ببرم خوشحالم.
كنتس پابرهنه قصه ي رقاصه زيبايي (با بازي آوا گاردنر) است به نام ماريان كه توسط يك نويسنده و كارگردان (با بازي همفري بوگارت) كشف مي شود و به ستاره ي بي چون و چراي سينماي جهان تبديل مي شود.
تعريف كردن داستان فيلم از حوصله ي من خارج است(البته فيلم آن قدر قديمي و شاهكار است كه نيازي به تعريف كردن آن نيز نيست) فقط خواستم درباره ي جمله اي كه چند بار در فيلم تكرار مي شود و تصوير مي شود نكته اي را بيان كنم.
"تو كثافت عشقي وجود نداره !"
تقريبا در اوايل فيلم اين جمله را اولين بار ماريان به كارگردان گفت.
ماريان در طول زندگي اش نه عاشق مي شد و نه كسي عاشقش مي شد. حتي كار به جايي رسيده بود كه عده اي به كنايه به او مي گفتند : "تو اصلا زن نيستي !"
اما او بالاخره عاشق شد. كه البته اولين عشقش آخرين عشق زندگي اش نيز شد. او بامرد سرشناسي كه بعد از ازدواج با او تازه مي فهمد كه طرف از بيمارستانهاي جنگي جنگ جهاني دوم گواهي عدم توانايي براي ازدواج !! دارد ، در عشق مي افتند...
ماريان ،از نظر خودش، براي خدمت به عشقش و خوشبخت كردن او (كه آرزوي داشتن بچه داشت) تصميم مي گيرد فرزندي از خودش و مرد ديگري براي هديه به عشقش به دنيا بياورد!
و البته شخصيت ماريا در فيلم جاي شك باقي نمي گذارد كه او اين كار را فقط و فقط به خاطر عشق سرشناسش انجام داد.
اما كنتس سرشناس ايتاليايي بعد از اينكه از رابطه ي موقت و تمام شده ي  ماريان با مردي ديگر خبردار مي شود وي را به قتل مي رساند. و زندگي غم بار ماريان (هر چند در زندگي اش به اوج شهرت و افتخار رسيده بود) به پايان مي رسد.


آيا ماريا چون پاك و صادقانه عاشق شده بود اما در دنياي كثيفي زندگي مي كرد به قتل رسيد... ؟
چون از اول هم قرار نبود در كثافت عشقي وجود داشته باشد ! و ماريا ديگر نمي بايست وجود مي داشت !

عاشق شو ارنه روزي كار جهان سر آيد ...
و شايد ،
عاشق كه شدي كار جهان به سر  آيد !!

 

سر ابابيل خورده گيجي ويجي مي رود ، خانه ي دوست كجاست ؟ (2)

 
از اينكه "خدا مديريت جهان را بر عهده دارد" مي توان نتيجه گرفت كه جنگ ابرهه و ابابيل زرگري بود. ؟

اگر فرض كنيم كه ابرهه براي لشكركشي از خودش اختياري مستقل از خدا داشته است ، نيز ، بايد بپذيريم كه خدا جواب اختيار مستقل انساني كه بر خلاف حكومتش باشد را با ابابيل مي دهد. ؟

در جنگ هاي زرگري پيروزي اغلب با نفر سوم است !
در جنگ زرگري ابرهه و ابابيل پيروزي مطلق با خداست.

دليل اينكه انقدر از خدا مي نويسم اين است كه در اين ديار ديواري كوتاهتر از ديوار خدا پيدا نمي شود؟! و اينكه درباره ي بسياري ... نمي شود نوشت . ؟!

من اگر از خدا مي گويم از علاقه ام به حضور خداي واحد است.

من اگر خدا را فرياد مي زنم ، فريادي است كه بر سر نبود خدا مي زنم در اين دنيا.

در همين زمين من بارها بر مظلوميت خدا گريسته ام !

من فكر مي كنم ، تحليل مي كنم ، فكرم را رها مي كنم ... آيا به اين معني است كه من(افكارم) اختيار دارم ؟ و يا افكار من در يك حلقه ي بسته كه دور يك انگشت خداست سير مي كند ؟
حلقه اي كه خدا گاهي از انگشتش بيرون مي آورد تا انگشتش هوا بخورد !

به نظرم مي آيد كساني كه به خدا نمي انديشند و بي خيالش شده اند همان قدر مسير منحصر به فرد خودشان را اشتباه مي روند ، كه آنهايي كه از خدا مي گويند براي پيش بردن حرفي كه در دل دارند و هدفي كه در سر دارند.


زیر و رو

 

آقا ! جملات طنز و جدي زير ، فقط و فقط به صورت درهم فروخته مي شود !! آي با شمايم آقا ! سوا كردني نداريم آقا !

 ...

تمام معناي زندگي در دل ِ انسان نهفته است .
اينكه مي گويند : "من تو دلم هيچي نيست" يعني زندگي بي معناست !

خوشي به زيرِ دل زن و مرد جوان زد ،
آن دو ، نه ماه ماه بعد بچه دار شدند.

زير دل ضامن بقاي نسل آدمي است!

رو دل كردن زمينه را براي اثبات قانون سوم نيوتن آماده مي كند.

رو دل كردن نشان مي دهد كه بازگشتي نيز در آينده قابل تصور است .

...


*من كه سالهاست از حرفهايت رو دل كرده ام،
حالا ببين كي روي صورتت بالا مي آورم!

هان ؟ احتمال ري اكشن را نمي دادي ؟ حالا بده !!

* اي خون به دل كننده ي خون آشام !

در دلت خون است مي دانم !
اين از سنگفرش خيابان پيداست ... هنوز.

معناي زندگي ات در خوني كه از چشمانش بيرون ميريخت پيدا شد!


 

FAN

بايد هوادار باشي تا معناي اين پستم را درك كني !
به دوستان توصيه مي كنم كه فيلم هوادار به كارگرداني توني اسكات و با بازي آقاي بازيگر ، جناب رابرت دنيرو ، را تماشا كنند.
در اين فيلم دنيرو كه يك هوادار دوآتشه ي تيم بيسبال است مدام جمله اي را تكرار مي كند ؛ بيسبال از زندگي مهمتر است !
اين فيلم به تمام كساني كه در زندگي اشان هوادار بوده اند ، به خاطر هواداري اشان خنديدند ، فرياد زدند ، دشنام دادند ، دوست شدند و ... حتي اشك ريختند ! مي چسبد ، و الا نه !
...
ما بزرگ شده ي استاديوم پير الدترافورديم اما نيوكمپ همواره براي ما يادآور خاطره شيريني است ! 26 مي سال  1999 براي هواداران شياطين سرخ فراموش ناشدني باقي خواهد ماند ، تا هميشه ي تاريخ فوتبال !
خوب يادم هست ! فرداي آن شب كه 5 خرداد هم بود امتحان عربي داشتيم. اما امتحان كاملا در مقابل عظمت آن شب و آن بازي در حاشيه بود ... منچستر يونايتد و بايرن مونيخ در آن سال به واقع دو غول بزرگ فوتبال اروپا بودند ، اولي با ستاره هايي چون اشمايكل كبير ، بكهام در اوج ، كاپيتان روي كين ، پل اسكولز جوان ، رايان گيگز دوست داشتني ، و يك زوج خط حمله ديوانه كننده براي هر تيمي ! اندي كول و دوايت يورك كه در آن فصل با هم بالاي 50 گل زدند ... و مردي براي تمام فصول كه در سال 99 "سر" شد ! سر الكس فرگوسن. و دومي با بازي آلماني و خاص خودش بدون فوق ستاره و به لطف اليور كان و افنبرگ و مربي زيركي چون اوتمار هيتسفلد!
براي اينكه كم ستاره بودن بايرن آن سال را اثبات كنم كافي است يادآوري كنم كه كارستن يانكر(همان بازيكن تاس بي خاصيت) مهاجم ثابت آن تيم بود و علي دايي ذخيره ي او.
منچستر و بايرن تمام تيم هاي بزرگ اروپا را از پيش رو برداشتند تا به فينالي كه حقشان بود برسند... سوت آغاز بازي در نيوكمپ زده شد (خاطرات بازي هاي رفت و برگشت 3-3 منچستر – بارسا هم در آن سال فراموش نشدني است) . بايرن در همان دقايق اول بازي روي يك ضربه ايستگاهي به گل مي رسد ...
اين گل آن قدر دقيقه پاسخي نداشت كه هواداران منچستر كاملا از گرفتن جام نااميد شوند . بازي منچستر آن طوري نيست كه هر لحظه انتظار گل برود ...
 نود دقيقه بازي به پايان رسيده بود و من مایوسانه در ذهنم مرور مي كردم كه فردا در جواب كري هاي طرفداران بايرن در مدرسه چه كنم و چه بگويم ؟! زوج آتشين خط حمله عملا مهار شده است....
ناگهان فرگي دو تعويض رويايي مي كند تا نشان دهد كه چرا سر است ! تدي شرينگهام باتجربه و اوله گونار سولسكر دوست داشتني و با تعصب به بازي مي آيند...
رویا شروع می شود !
گلي كه شرينگهام در وقت اضافه مي زند همه هواداران را در ساعت 1 بامداد به هوا پرتاب مي كند ! اما اين پايان ماجرا نبود !
هنوز در حال خوشحالي بابت مساوي شدن بازي بوديم كه سيما تصوير گل ديگري را نشان مي دهد...
ابتدا فكر مي كنم كه صحنه آهسته ي گل قبلي است ! بعد فكر مي كنم كه حتما به خاطر اينكه سيما تماشاگران لخت و عور را نشان ندهد يك تصوير اضافه  بر بازي گذاشته ! (بعدها كه با دوستان صحبت مي كرديم به اين نتيجه رسيديم كه همه اين روند فكري را در آن لحظه طي كرده بودند ! چون واقعا باورنکردنی بود واقعه) و بعد به چهره ي سولسكر ، كه حالا دوربين بر روي صورت خندان و بهت زده اش زوم كرده است دقت مي كنم ! نه ! اين خنده طبيعي نيست ! ما گل دوم را هم زده ايم !! يعني ما گل دوم را هم زده ايم خدا !!؟ و اين يعني اينكه بايد باور كنيم ما قهرمانيم ! قهرمان قهرمانان قاره ي سبز !
خوشحالي و بهت در وجودمان خفه مي شود و سنگ كوب مي كنيم ... بايد هوادار من يو باشي تا بفهمي چه مي گويم !

امشب در مرحله ي يك چهارم نهايي چمپيونزليگ منچستر و بايرن باز هم به تور يكديگر خواهند خورد ! آيا نوستالژي ديگري براي آيندگان شكل خواهد گرفت ؟

سر ِ ابابیل خورده گیجی ویجی می رود ، خانه ی دوست کجاست ؟


هیچ کدام از گزاره های زیر قطعی نیستند ! حتی برای خودم .


شاعران نمی توانند نسبت به موضوع خدا بی تفاوت باشند ، اما بعضی از فلاسفه می توانند.
با خودم می گویم ؛ شاید هم خوش به حال آن بعضی از فلاسفه !

فقها خدا را در کلمات موجود و نوشته شده توسط فلاسفه و خود فقها ، جستجو می کنند ،
اما شاعران به کلمات موجود اکتفا نمی کنند.

اغلب شاعران بعد از جستجوی بسیار به هیچ می رسند .
و پس از آن گمان می برند که آن هیچ ، همه چیز است !!

اگر قرار بر رسیدن به هیچ بود ، آیا جستجویی از ابتدا لازم بود ؟

....

"بی تفاوتی" بزرگترین دشمن برای مفهوم خداست! نه نیزه ی نمرود  و نه جمله ی نیچه !


سپاه ابرهه برای جنگ با خدا لشکرکشی کرده بود ,
و یا برای باززایی مفهوم خدا ؟
به گمانم دجال ها به استمرار حضور خدا کمک شایانی می کنند ! کمکی که شاید حتی خاطرخواهان خدا نیز نمی کنند !

دلیل و یا دلایل این همه صحبت درباره ی خدا چیست ؟ اهمیت موضوع است یا کمبودهای ما ؟ یا هر دو ؟ و یا ...؟

حکایت من و ماه

 

. توبه ها را بشکنید آمد بهاران ... طی یکی دو روز آینده عازم سفرم به یکی از شهرهای قدیمی سرزمین سبزمان ! و شاید فرصت خیر مقدم به بهار برایم مهیا نشود. هر چند عشق اول و آخر من تنها زمستان است ! اما می شود در این بین به عشق دومی هم اندیشید و به قول مارمولک بزرگ ، چه ایرادی دارد ؟! تبریک پیشاپیش سال نو را از ققنوس خیس بپذیرید.

. از اونجایی که ققنوس خیس به گفته ی بعضی ها جدیدا کاملا نچسب شده , تصمیم گرفته که یکی از شعرای قدیمیش رو بذاره اینجا تا زمانی که آب و سریشش رو خوب هم بزنه و دوباره بچسبه و از نچسبی در بیاد.
. روزی که این شعر رو نوشتم ، ماه کامل ، کامل دیوانه ام کرده بود.
. شعرهای جدی و احساسی من (اگر بشود اسمشان را شعر گذاشت) بار فنی چندانی ندارند اما همگی حاصل جوشش دلند و نه کوشش عقلانی و زور.
. آرزو می کنم این جوشش اندک باعث جوشش دل شما هم بشود تا بتوانیم شاید دنیا را با کمک هم بجوشانیم.     

 

ماه با قرص ِ تمامش اینجا ,
آشنای شب و فریادرس ِ تنهاییست

باز یارب ! ز چه رو مستم من ؟!
آه ! انگار که شب مهتابییست ...

و من ِ شب زده خیره به سما

 غرق ِ احساس وَ نور !
شعر بر روی زبانم جاریست ،

دلبرم !
جای تو اینجا خالی است !

من و ماه اینجاییم
و تو ای دختر ِ دل مهتابی !

نیستی نزد ِ من و او امّا
یاد ِ تو در دل ِ ما تا ابدیّت جاری است ...

دلبرم !
ماه ِ دلم !
بین من و ماه ِ سما
جای ِ تو سبزترین است امّا ؛
بی حضورت  به نهایت خالی است

دلبرم !
دل شکنم !
زود برگرد که تا دم باقی است ؛

 نفسی تازه کنم
تا نفس ِ من  باقی است

ماه ِ من !
منتظرم من که هنوز

قصه گوی تو ام و باز حکایت باقی است !

 

                                                       12 آبان 1385 ..... 19:30

 

خر يعني بزرگ

تقديم به دخترك روياهايم كه همچون اسبي كه! چهارنعل مي تازد ، مرا سوار بر خود ، به دنياي خيال مي رساند!


گفتي ، ببخش مرا !
آخر از قديم گفته اند ؛
بخشش از بزرگان است ...!

بزرگ يعني خر ...
و من دوباره خر شدم و بخشيدمت !

بيا كنارم خره !!


پي نوشت :
مرا با "كه" الفتي ديرين است .
مرا با كه الفتي ديرين است ؟

حيراني


سالهاي سال حبل المتيني را جستجو كردم ...
جستجو كردم،
و كردم همه ي عالم را ، جستجو !

كه بيابمش شايد !


تا سفت به سينه بگيرمش ،
تا آرام شوم !
اما ،
نه يافتم و نه نيافتم !

كسي نبود كه با او سخن بگويم !
با خودم گفتم ،
من به وجود ريسمان مشكوكم !

گفتم آرام را مي خواهي چه كني ؟!
به زندگي خوش باش !
گفتم مگر خوشي را از آرامي جدايي است ؟

آرام جانم داشت مي رفت !
پر !

گفتم به خودت رجوع كن!
گفتم مگر رجعت از خودم به خودم هم مي شود!
گفتم مي شود ! خودم در جايي خوانده ام !

دست راست به زير چانه گرفتم
و چشمانم را ريز كردم و
به افق لايتناهي دور ِ دورِ دور خيره شدم و
گفتم ، عجب ... !

هيچ كس نبود كه با او سخن بگويم !!
خودم با خودم مي گفتم و مي گفتم !

خود را كاويدم !
به آرامي نرسيدم.

سينه ام را شخم زدم !
هيچ نبود ،
غير از قفسه اي و دلي و قلوه اي ،
و پايين تر
دو كليه كه وظيفه اشان ترويج نيهليسم بود!

شا ..دن و شا ..دن !
به همه چيز و همه كس ،
وقتي كه به تنگ مي آيي از همه چيز و از همه كس!

سينه ام را شخم زدم
تنها چيزي كه عايدم شد اضافه اي بود كه به سينه ام اضافه شد؛
درد !
سينه درد !

سينه مالامال شد از درد
و سر از حيراني
بالاخره ريسمان را يافتم !
به گردم بود اكنون و من در آن زنداني !

اين بود زندگي ؟

گفتم ،
باز با خودم !!
روزي از همين روزها
كه باز به تنگ خواهم آمد از همه چيز و از همه كس ؛
به كليه هاي عالم آب جو خواهم خوراند !
تا بيشتر و بيشتر ...
تا تمام عالم را آب ببرد !!

تا شايد مغزكم را كمي خواب ببرد !

 
                                                               18 اسفند 88

پي نوشت : اگه شما هم دو هفته تمام رو با شخصيتهاي مسخ شده ي تسخيرشدگان داستا يوسكي سر كنين و سابقه ذهني من رو هم داشته باشين يه همچين چيزايي مي
نويسيد !!

Actor And Actress

 

تعداد داستانهاي كوتاهي كه در عمرم نوشته ام به ده داستان هم نمي رسد. هيچ وقت در هيچ كار نوشتاري "حرفه اي" نبودم و نيستم و نخواهم شد. داستان خيلي كوتاه زير را چهار روز پيش نوشتم.

............

من نويسنده ي داستانهاي كوتاه عاشقانه بودم. با دختركي دوست شدم و تصميم گرفتم به او ابراز عشق كنم تا رازهاي رابطه هاي عاشقانه را دريابم و تجربه هاي نكرده را تجربه كنم تا بتوانم ملموس تر بنويسم.  نقش يك مرد عاشق پيشه را بازي كردم و تجربه هايي كه مي بايد را در رابطه كسب كردم. بعد از مدتي كه نوشتن كتاب داستان هاي كوتاهم به پايان رسيد از دخترك خواستم كه به رابطه مان پايان دهيم، چون ديگر از طرف من دليلي براي رابطه وجود نداشت و به هدفم رسيده بودم. در مرحله ي آخر هم نقشم را به خوبي بازي كردم و مانند يك فرد عاشق از او جدا شدم. جالب اينجا بود كه دخترك هم به راحتي به جدايي راضي شد و خيلي خوب و طبيعي با اين قضيه كنار آمد. كتاب داستانهاي عاشقانه ي من چاپ شد و از قضا به موفقيتهاي بزرگي نيز رسيد و طي مدت كوتاهي به اكثر زبانهاي دنيا ترجمه شد و تقريبا تمام مردم دنيا آن را خواندند و از عاشقانه هايم بهره بردند. روزها مي گذشت و هر روز پيام هاي تبريك و تشكر بسياري از سراسر دنيا به دستم مي رسيد كه در آنها خوانندگان كتابم از احساس عشقي كه بعد از خواندن كتاب  كسب كرده بودند نوشته بودند. چند ماه بعد كتاب ديگري سر و صداي عظيمي در دنيا به پا كرد. نام نويسنده ي كتاب، همان نام دخترك ، دوست سابق من ، بود. از قرار معلوم دخترك هم نويسنده ي داستانهاي عاشقانه كوتاه بود ولي اين موضوع را از من پنهان كرده بود. در واقع دخترك هم مي خواست تجربه كند و مي توان گفت كه دخترك هم يك بازيگر بود. بازيگري بهتر از من. و جالبتر آنكه كل دنيا با بازي ما دو نفر عاشق شدند و يا مي توان نتيجه گرفت كه كل دنيا بازي خوردند و يا شايد مي خواستند كسان ديگري را ، براي رسيدن به اهدافشان بازي بدهند. غافل از آنكه شايد آن ديگران هم بازي مي كنند. از ديروز نوشتن كتاب ديگري را شروع كرده ام و نام آن را گذاشته ام"آيا ما همه بازيگريم"؟                                                                                                       

سه تصوير با چاشنی طنز

پيش نوشت : زمان خودتحريمي و آپ نكردن ققنوس خيس به پايان رسيد ....


1
بين دو گنبد مرمرين روي سينه ات بين الحرمين من است!
بگذار در آنجا آرام بگيرم !


2
دستهايي كه به من تعلق نداشت را چرا به من دادي ؟
مگر نمي دانستي كه من حلال و حرام سرم مي شود !


3
شق القمر ،  رفتن ِ تو بود
وقتي كه رفتي دل من دو نيمه شد !
و دل من ماه بود .

 

روزهایی که ماه در آن پیداست , شب است.


روز اول


دریا درست روبرویمان بود . به دور دست هایش خیره شدم . این ورم را دیدم . تو را دیدم . سکوت کردم .
 - چه می خواهی ؟
- دوستی.
به ماه نگاه کردم . عکس ماه در آب بود .
- فقط دوستی ؟
- بیشتر !
- چقدر بیشتر ؟
نقاشی روبرویمان بینظیر بود .
- بیشتر و بیشتر
ماه لبخند زد . من لبخند زدم به تو . و تو به من . 

 

روز دوم

به آسمان نگاهی کردم .. سقف خانه ات را دیدم .. گفتم بیا به برم بنشین دمی .. صندلی چوبی را در جای مناسبش قرار دادی .. یک صندلی چوبی برای دو آدم گلی .
- کافی است ؟ 
- کافی است ! مگر چه خبر است ! می خواهی تمام صندلی های عالم را رزرو کنم که تا ابدالدهر برم به برت نرسد ؟
- آه ! نه !
دو آدم گلی بر روی یک صندلی چوبی .. نشستم
- وای ! بنشین ! نشستی ؟
- آری نشستم
- چقدر نرمی خوب است !
یک تکه گل خیس به روی یک تکه گل خیس دیگر بر روی یک صندلی چوبی ! بگذار ببینم ! چوبی از گل وجودم از فرط خوشی رشد کرده است!
- آی !
دستی بر گیسوانت می کشم.. آن یکی دستم گونه و گوش و بناگوشت را می پوشاند .. زیر لب زمزمه ای می کنم .. زمزمه ای می کنی .. زمزمه ام صدا می شود .. دو بالارونده و پایین رونده ی زمزمه کننده ات را با یک زمزمه ی بی حرکت لمس می کنم !
- آه
زمزمه می کنم .. مردمک چشمانت در بالاترین جای ممکن قرار دارد .. مردمک چشمانم را هدف قرار داده .. لبخندی از سر ملاحت در زمزمه کنندگانت هویداست .. مردمک چشمت هنوز همانجا را هدف  گیری می کند .. دو دست گلی ام را از پشت سرت برمی دارم و به روی صندلی چوبی می گذارم .. سرت  کمی عقب می رود .. سرم کمی عقب می رود .. زمزمه کنندگانت کمی باز می شوند .. انگار گل از گلشان شکفته .. خط سیر نگاهمان درست در نقطه وسط پاره خط مردمک چشمت تا چشمم با هم تلاقی می کند و هر چه جاذبه است را به پایین می کشاند .. به روی صندلی چوبی و در همان حوالی وسط ..نقطه ی وسط برمودای ماست .. همه چیز در همانجا اتفاق می افتد .
- خوشی ؟
- خوشم !
- می نوازی ام ؟
می نوازمت به هر نازی که هر بار بگویم چه نازی و نیازی !
- آه !
می نوازمت که دستهایم برای نوازشند
- آه !
- خوشم !
- خوشم !
خوشی به زیر دلم و روی صندلی چوبی فشاری مضاعف آورده است.
- آی
های نازی ! مگر تو پوست انداخته ای و یا پوست گِلی ات را عوض کرده ای  ؟
- نه !
- آی !
-...
اینجا را ببین .. به زمزمه کنندگان گلی ات  گل سرخ زده ای ؟ .. آی چه رنگی شده است و چه لعابی ! .. راستی چه مزه ای است ؟
- امتحانش کنم ؟
ابرویی بالا می اندازی و لبخندی عشوه دار تحویل می دهی از گل سرخت .. زمزمه می کنم .. زمزمه ای گنگ از تو بر می آید .. سرت عقب است و زمزمه کنندگانت جلوتر .. زمزمه کنان , زمزمه کنندگانمان را به هم پیوند می زنیم .. صدایی از ته ته می آید .. نفس است ! صدایش بلندتر شده است .. بلند و بلندتر.
- خوشم
- خوشم
صندلی چوبی کم کمک به رشد چوب کمک می کند .. های چه خبرت است ؟ آرام ! ..  چشمانم را بستی .
- چشمانت را درویش کن بی حیا !
گفتی با خنده ای و از پی آن فزون شد ضربان و تلمبه قلبم ! .. بستمش .. سرم به روی آن دو تپه ی روی قفسه ی سینه ات بود .
- آه !
صدای نفس عمیق می آید.
- آرامم !
بخوابیم آرام .. خفتیم .. به بالا خیره شدم .. آسمان را دیدم !

 

روز سوم

ماه شب چهارده از زردی زیاد به خورشید می مانست ... تصویر قرص گنده ی ماه را دیدم.
- وای خدای من ! آن دیگر چیست ؟
تو هم به ماه خیره شدی ... من خیره تر شدم.
- آخرالزمان است
- آخر زمان است !
دریا را از ماه جدایی نبود و از ما ... و ما و ماه را از آن ... می خندم از این همه زیبایی ... گریه می کنی ... گریه می کنم ... هق هق گریه ات را ماه می شنود ... طفلک زردتر می شود ... نمی دانم چرا دریا هم تیره تر شده است در این شب مهتابی ... گریه می کنی .
- یافتم
- چه را ؟
ماه کلا رویش را می گیرد ... ماه از ما و دریا خسته شد .
- آخر الزمان را !
- آخر زمان را ؟
سکوت می کنم ... زمزمه کنندگانم دیگر نای زمزمه ندارند ... دریا تیره تر می شود ... باید برویم ... گریه می کنی ... اشک من هم پهنای صورتم را خیسانده.
- می شود برویم
- همین ؟
- مگر تو غیر از همین گفتی ؟
- کجا ؟
- آخر دنیا !
می رویم ... راستی آخر دنیا کجاست ؟
- من آخر دنیا را بلدم
- برویم
- کجا ؟
- آخر دنیا ! در آخر الزمان به جز آخر دنیا نمی شود رفت !

 

 

لحظه

سیزیف وجودم , هر روز دلم را تا آستانه ی دهانم می رساند ...
و بعد ...
و بعد بی اختیار رهایش می کند !

سیزیف جان ! همزاد من ! دل من سنگ گرد نیست !
تو بی خیالش شو ! ما هم بی خیال بالای کوه می شویم !
ما سالهاست که بی خیال قله شده ایم ...

 

تقریبا کاریکلماتور



وقتی که نو به بازار می آید , وفاداری کاملا حق به جانب از ارزش بودن خود می کاهد!


ارزشهای جهان نسبی اند! همه می دانند , تازه بودن هم ارزش است.


همیشه راه توجیه باز است , اما حیای گربه کجاست ؟


همیشه راه توجیه باز است ، این یعنی همه ی راه ها درستند و یا اینکه همه راهها اشتباهند؟!


همیشه راه توجیه باز است , یعنی راه درست و غلط وجود ندارد و آن چه وجود دارد تنها راه است!!


توجیه کردن یک و تنها یک راه , سهل ترین کار جهان است !



((می دانم که از کدام جمله به کدام جمله رسیدم اما نمی خواهم ارتباطشان بدهم !))