داستان جان

او داستان می نوشت تا شاید خودش را بفهمد...

داستان جان

او داستان می نوشت تا شاید خودش را بفهمد...

لحظه ی شروع راسکلنیکف

رادیون رومانویچ راسکلنیکف به چشم های سونیا خیره شد و اشک چشمانش را پر کرد. ناگاه در درونش احساس تازه ای کرد. با خود گفت دیگر زمان فلسفه بافی ِ بیهوده و رنج های ناشی از  آن به پایان رسیده و حال احساس می کنم زندگی جدیدی را آغاز خواهم کرد.

آری پس از آن همه رنج و مشقتی که کشیده بود و مکافاتی که دیده بود ، حال او زندگی را با دستان ِ خود به دست آورده بود. و این زندگی آن زندگی ای نبود که به او به ارث رسیده باشد و یا هدیه ای رایگان باشد ، چون زندگی همگان ... این زندگی ای بود که خود راسکنیکف  آن را به دست آورده بود. و او به خوبی می دانست که این ارزشمند است.

راسکلنیکف نگاهی دوباره به چشمان سونیا انداخت و همه ی رنجی که بر خودش و او  رفته بود را از سر گذراند ، و از ته دلش احساس خوشحالی کرد بابت این لحظه ای که زندگی را به چنگ آورده بود، به حدی که حتی آن رنجها هم در نظرش زیبا آمدند.

شب هنگام ، راسکلنیکف در زندان قلم و کاغذ در دست گرفت و نوشت ؛ از زندگی کردن مردم عادی ، از موجودی که تنها وجود دارد و بس ، آری از شپش ها بیزارم ! من زندگی را به دست خواهم آورد... این را نوشت و با فکر ِ چشمان سونیا به خواب رفت. در خواب دید که سونیا پاهایش را بوسید ، همان گونه که قبلن او پاهای سونیا را به احترام آن همه رنج ِ انسان بوسیده بود.

حکایت ِ یک نخ سیگار

مرد در حالی که روی لبه ی تخت ِ خواب نشسته بود و حالتی متفکرانه داشت ،  با فندکی که در دستش گرفته بود ور می رفت !  از نگاهش انتظاری شهوتناک به قصد لذت را می شد به وضوح خواند. او بعد از چند لحظه  یک نخ سیگار از همسرش که کنارش نشسته بود و پاکت سیگار در دستانش بود ، طلب کرد. زن نگاهی خمار و خریدارانه به چشمان ِ همسرش انداخت و سپس سیگاری را از پاکت بیرون آورد و با حالتی خاص و شهوانی آن را بر روی لبش گذاشت ، مرد در حالیکه لبخند مرموز و نیمه محوی به لب داشت و به زن می نگریست ، فندک را برای زن آتش کرد و زن سیگار را روشن کرد و بعد از پکی که به آن زد ، سیگار را به دست همسرش داد. ابتدای سیگار کمی قرمزی ِ رژ به خود گرفته بود ، مرد با دیدن آن قرمزی شهوتش افزون شد و آرام سرش را به گوش زن نزدیک کرد و در گوش او گفت ؛ "هه !! با یک آتش سیگار متولد شد ، دیدی ؟"  بوسه ی آرامی بر روی گونه ی زن کرد کرد و در همین حین متوجه شد که دمای بدن ِ زن بالا رفته است. مرد با همین فکر سیگار را در دست گرفت و شروع به کشیدنش کرد. با هر پکی که به سیگار می زد ، با لذتی ناشناس به سوختن ِ سیگار نگاه می کرد... و بعد از آن با نگاهش دودی که حاصل سوختن سیگار بود و به آسمان می رفت را تعقیب می کرد. سیگار می سوخت و می سوخت تا به فیلترش رسید . و دیگر موقع دور انداختن سیگار بود. زن جاسیگاری را نزدیک مرد آورد و مرد سیگار را در آن له و خاموش کرد. حال دیگر زن و مرد از داغی ِ زیاد شهوت در حال سوختن بودند ، دیگر زمان ِ آتش بازی بود.

زن و مرد بر روی تخت دراز کشیدند و به آغوش یکدیگر خزیدند. آنها آن شب تصمیم به انجام کار مهمی گرفته بودند ، تصمیمی به اهمیت شاید یک سیگار !


 ...

بعد اتمام هم آغوشی مرد در حالیکه احساس رخوت می کرد ، سیگار دیگری روشن کرد.

من و من (1)

در گوشه ای از اتاقی چند دیواری ، من کز کرده بود و غمی عمیق در چهره اش پیدا بود.غمی که با نگاهی خیره به دورترین دیوار اتاق همراه بود. بغضی سنگین گلویش را گرفته بود ... کس دیگری در اتاق ِ چند دیواری نبود ، اما من احساس کرد که باید حتمن حرف بزند ، بنابراین شروع به حرف زدن با من کرد.


- اجازه دارم گریه کنم ؟


من بدون اینکه من فرصت کند تا حرفی بزند ، بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد.  و اینچنین گفتگوی من و من آغاز شد.

من در حالیکه اشکهایش را با دست پاک می کرد  و اتفاقات گذشته را از سر می گذراند به من گفت ؛

- می دونی ، من نه مثه پیروان اون مکتب بی خدا ، همه تقصیرها رو می ندازم گردن دیگرون و نه حتی مثل مکتبهای خدادار ، خودم رو مقصر و گناهکار می دونم تا پیش خدای خودم عزیز بشم! یعنی نه اینکه بدونم یا ندونم ، نمی تونم که مقصر بدونم ... یعنی این طوری فکر می کنم که هر دوشون بر خطا هستن !   من شاید به نوعی مسئول ِ این پیشامدم ، ولی مقصر اون نیستم !


- هی پسر ، با کلمات بازی نکن ، سر من یکی رو که نمی تونی شیره بمالی ، می دونی که ؟!! یعنی چی ؟ صاف و پوست کنده بگو ... یعنی چطور می شه ؟ پس با این حساب تقصیر با کیه ؟


- راستش خودم هم نمی دونم  تقصیر کیه ! کاش می دونستم ...


- خوب فک کن ببین بالاخره چه گلی می خوای به سرت بگیری !

- (کمی با خود می اندیشد ، اشکهایش دیگر خشک شده اند ، سیگاری از پاکت در می آورد و آن را بین دو انگشتش می گیرد) یخه ی کی رو باید بگیرم ! نمی دونم ! تقصیر.... ! تقصیر از قصور و کوتاهی می یاد ! (بعد از لحظاتی مکث همراه با تفکر ) نکنه می خوای بگی من کوتاهی کردم ؟ ها؟ به نظرت من کوتاهی کردم ؟


- چه می دونم ! شاید هم کوتاهی کردی ...


- (سرش را به نشانه تائید ِ شاید زوری ، به سمت راست تکان می دهد ) باشه قبول ! اصلن من کوتاهی کردم ، ولی به نظرت اگه من کوتاهی نمی کردم و مقصر نبودم ، اینی که پیش اومد ، پیش نمی یومد ؟ می تونی بهم ثابت کنی که پیش نمی یومد ؟


- نه خوب نمی تونم ثابت کنم ، اصلن مگه ثابت کردنش به کاری هم می یاد ؟


- شاید بیاد ... به نظرم این پیشامد درسته که با انتخاب من پیش اومد ... و یجورایی نشونه ی اصالت داشتن وجود ِ من بود ، ولی نمی تونی ماهیت ِ لعنتی من رو تو این اتفاق منکر بشی ، می تونی ؟ این هست ِ من بود که این پیشامد رو رقم زد ! هست ِ من از پی چیزهای دیگه ای می یاد ، چیزایی که ربطی به من نداره ! گاهی وقتا حس می کنم که من همون چاقویی هستم که جهان وقتی من رو می ساخت ، می دونست می تونم گردن ببرم !! نه اینکه به این معنی بدونه ها ، منظورم اینه که اینجوری ساخت دیگه ، یه جوری ! یه جور ِ خاصی ! می دونی چی می خوام بگم ؟ یعنی شاید هر انتخاب دیگه ای هم می کردم باز هم همین می شد ! (سیگارش را روشن می کند و پک عمیقی به آن می زند و آرام دود را بیرون می دهد) ولی با همه اینها من نمی تونم بگم ، من این کار رو نکردم !

-فک می کنی چرا ؟

- چون وقتی کاری انجام شده ، حتمن کسی یا چیزی اون کار رو انجام داده دیگه ! مغزم بهم می گه حتمن علتی داشته ...(با عصبانیت) علت ! علت ! علت !


- راستم می گی ظاهرن ! چقدر بازی بیهوده ایه این بازی اصالت وجود و ماهیت ! اصلن شاید تا قرنهای قرن بعد هم این بازی ادامه داشته باشه و باز هم هیچ کدومشون نتونن این بازی رو ببرن ! ولی ...

-(صدایش را قطع می کند) ولی چی ؟

- مرده شور اون مغزت رو ببرن !


- (تقریبن نشنیده می گیرد)(پکی تند به سیگار می زند و انگار که مطلبی ناگهان به ذهنش رسیده است ، شروع به صحبت کردن می کند)آره واقعن ! مثلن خود ِ این آقای ژان پل سارتر رو ببین ! این فیلسوف دائم پیپ به لب ما که این همه سال از همه مون دل می برد با همون پیپش ! ایشون که دیگه ته ِ ته ِ اصالت وجود و انتخاب و آزادی تو انتخاب و حتی جبر  به انتخاب بودن ، تا جایی که یجورایی شاید بشه گفت که حتی از سارتر اگزیستانسیالیست تر ، شاید معادل از پاپ کاتولیک تر باشه ! قبول داری که ؟


- آره خوب ... که چی ؟


- همین حضرت ایشون رو ببین ؛ تو تمام نمایشنامه هاش ، کاراکترهای داستانش نمی تونن از ماهیت خودشون در بیان ! آخرش همونی هستن که بودن ! درسته هی انتخاب می کنن و هی آقای سارتر تو دو راهی انتخاب قرارشون می ده ... تا خودشون کاری کنن ! ولی ته ِ ته ِ قصه رو که نگاه می کنی ، همه همونن که بودن ، که هستن ! حالا آقای سارتر هر چقدر هم که دلش می خواد بگه ؛ سازنده ی بشر ، فقط بشر است ! بگه ولی ...(پکی به سیگارش می زند ) مثال می خوای ؟ کار از کار گذشت ! اون شخصیتهای داستان که قرار بود ارزشهای وجودی خودشون رو تعیین کنند ، آخرش مثلن چه گهی تونستن بخورن ؟ هیچی ! کار از کار گذشت عزیزم ! هیچی به هیچی ! همیشه کار از کار می گذره , می دونی چرا ؟ چون همه می خوان اونی بشن که نیستن ! اَه تف به این روزگار که  توش همیشه کار از کار می گذره !! بازم بگم ...؟ دیوار ...


- (سخنش را قطع می کند) خوب خوبه حالا نمی خواد کتابشناسی سارتر راه بندازی ! آره گاهی دایره ی امکان ها و انتخاب ها انقدر شعاعش کوچکه که دایره به نقطه می رسه ... اونم یک نقطه ی فرضی ... مثل تعریف نقطه تو هندسه !


- (خنده ی تلخی گوشه ی لبش می نشیند) باز صد رحمت به کسایی که  ماهیت ِ انسان رو اصیل می دونن ! حداقلش اینه که خودشون رو تو دلهره ی انتخاب و مسئولیت ِ آزادی و تردید و این جور حرفها نمی ندازن ! هیچم وانهاده نیستن ! درسته که واجب الوجودی نیست ولی یکی به من بگه کی انسان به هر کاری مجاز بوده آخه؟ بعضی کارا از بعضی بر می یاد و از بعضی دیگه بر نمی یاد !! بر می یاد یا بر نمی یاد ! همین ! می فهمی ؟


- خودتم می دونی که همینم این شکلی چرنده !


- چی چرنده !؟


- همینایی که داری میگی ...


- یعنی من چرند می گم یا اونایی که این حرفا رو می زنن ؟


- همه تون ! هم تو ، هم اونا !


- بله خوب ، چرنده ! اصلن مگه می شه نقش انسان رو بخوای انکار کنی ؟ مگه می شه بگی انسان اختیار نداره ؟ مگه می شه امکان ها رو ندید ؟ مگه می شه اختیار رو حس نکرد ؟ مگه می شه ...

مثلن تصمیم به خودکشی چیه ؟


- بله این رو هم می شه انکار کرد ، خیلی راحت هم می شه انکار کرد !


- خودکشی رو چی می گی ؟


- می دونی که می تونم جواب این حرفتم بدم !


- آره خوب می تونی ، ولی تو هم می دونی که بعدش من هم می تونم دوباره جوابتو بدم !


- آره تو هم می تونی ! اصلن تو همیشه به فکر جواب دادنی ! خاک بر سرت که هنوز نفهمیدی من اگه چیزی می گم به خاطر خودته بدبخت ! به خاطر من !! می فهمی ؟ عمرن اگه بفهمی ! فقط و فقط می خوای جواب بدی ... انگار که مسابقه است ! حالا می خوای به همین بازی ادامه بدی لعنتی ؟ تو که می دونی این بازی تمومی نداره !


- راس می گی ... ولی چیکار کنم آخرش خوب ؟ این آدم دوپا همه ش تو فکر توجیه خودشه ... لعنت به ش !


- من می گم چیکارش کنی ! ولش کن !


- خوب بعدش چیکار کنم ، ول کنم به امون کی ؟  (پک دیگری به سیگارش می زند و به کنایه ادامه می دهد)تو که به  ایده ی برنامه ریزی شده بودنمون نزدیک تری ، حتمن یه کسی ، یه برنامه ریزی رو هم متصوری دیگه ؟ یا نکنه می خوای بگی همه چی تصادفن برنامه ریزی شده است ؟!


- خره ! من به هیچ ایده ای نزدیک تر نیستم ! ، من فقط می خوام بهت کمک کنم ! سعی کن اینو تو کله ی پوکت فرو کنی !! هی.... پسر ! تو چشمات آخر و عاقبت دکتر هامون رو می بینم  ! فک کنم آخرش دستاتو بگیری بالا و تسلیم ، خودتو ، وجودتو ، هستی تو ، بزنی به دریا که غرق شی ! فقط یادت باشه که تو بازی ِ زندگی ، ارشاد و مجوز این حرفا لازم نداره ها ، بنابراین خدایی هم نیست که نجاتت بده ... می فهمی که !


- البته ...


- (حرفش را قطع می کند) عزیزم ! چرا از اصل قضیه پرت شدی ؟ یادت رفت داشتی در مورد خودت حرف می زدی !


- خودت ؟!


- خودم !


- باشه پس بذار حرف آخرم رو بزنم ، تا ببینم الان تو چه وضعیتی ! هستم ...


- بگو ببینم خوب ...


- پس به این نتیجه (با لحن مسخره می گوید) رسیدیم که من در وضعیتی هستم که هم وجودم اصالت دارد و هم ماهیتم و هم هر دو و هم هیچ کدام !


- ای ول به تو با این تعیین وضعیتت !


- هی من ! (کمی بغض می کند و با بغض ادامه می دهد) من اگه این چیزایی که عین کرم تو مخم می لولند و شاید چرند به نظر برسن رو اگه به تو نگم به کی بگم ؟ ها ؟ تو که می دونی حالمو ...


- بگو عزیزم ، بگو ، هر چی دلت خواست بگو ...


- خوب حالا من ، تو این وضعیت محیرالعقولی که هستم ، یخه ی کی رو باید بگیرم ؟ کی رو باید مقصر بگیرم به خاطر این به اصطلاح پیشامد ؟ این پیشامدی که این طوری زار و نزارم کرده ، تو که می دونی ...؟


- آره می دونم ! ولی هیچ فک کردی که چرا می خوای دنبال مقصر بگردی اصلن لعنتی ؟


- به خاطر اینکه من این موجود دوپا ، آدمم و عادتمه ! هزاره هاست که عادت کردم ، این جوری باشم ! من همیشه عادت کردم که به خاطر عملی که انجام شده ، پی کسی یا علتی بگردم که عامل اون عمل بوده ! عامل اصلی ! خودم ، دیگرون ، یا حتی خدا !! فک کن ! خدایی که نیست ...  هه ! حتی عادت کردم که اون رو هم گاهی علت بگیرم ! چه کنم ؟ مغزم اینجوریه دیگه !


- ای مرده شور تو و اون مغزت رو ببرن ، باهمدیگه ... ای موجود دوپا !


-  (در حالیکه احساس می کند حرفی برای گفتن ندارد) خوب ؟


- به جمالت ! آخه لعنتی ! تو که خودت می گی همه ش از عادت سالیان ِ ساله ... پس به جای اینکه دنبال مقصر بگردی ، عادتت رو ول کن ! فک کن ! راه ِ درست تر رو انتخاب کن !

-انتخاب ؟!!

- آره انتخاب ...


- باشه ، ولی اگه این کارو کنم ، مرض می گیرما ! بعد نگی نگفتی ...


- مرض بگیری بهتر از اینه که خطا کنی ! اشتباه فکر کنی ، چرند ببافی ... راست هم گفته ؛ حرف مفت آفت ذهن است !


- یعنی فکر می کنی ، یعنی تو می گی تو این مرض ِ جدیدی که قراره بگیرم خطا نیست ؟ اشتباه نیست ؟ زکی ... آقارو ...


- احمق جان ! حداقلش اینه که خطای جدیدیه ، و مهمتر اینکه تو هنوز نمی دونی خطاست یا نه ...


- هووووووووو ! پس بیا ای مرض جدید ! زنده باد عصر جدید جاهلیت ِ من ! با شرکت من و من ! ----(در حالیکه سعی می کند صدای خسرو شکیبایی را در فیلم هامون تقلید کند) تو می خوای من اونی باشم که واقعن تو می خوای من باشم ؟ اگه من اونی باشم که تو می خوای ، پس دیگه من ، من نیست . یعنی من خودم نیستم ! (صدایش را دوباره تغییر می دهد) آزمودم عقل دوراندیش را / بعد از این دیوانه سازم خویش را ... آی ِ دکتر هامون !! (به صدای خودش برمی گردد) یعنی اونی که دوسش داشتی من نبودم ، یا اونی که دوسش نداری من نیستم !! (دو دستش را در موهایش فرو می برد ) وای ! خداااا ! می دونی گاهی با همه ی وجودم به خدا نیاز پیدا می کنم ! دوست دارم باشه ...

- چرا ؟

- چونکه می خوام صداش کنم و بگم واااااااااای خداااااااااااا !! (روی صورتش لبخند مسخره ای نشسته ولی با بغض و آرام می گوید)به نظرت دارم دیوونه می شم !؟


- نه هنوز ، راه داری !


- (کمی آرام تر می شود) ولی  نفهمیدم مقصر ِ اون پیشامدی که من رو اینجوری کرده کیه ها ؟!


- نه ! نه ! تو همونی ... خفه شو دیوونه !!

من خنده زنان و در حالیکه اشک می ریزد از جایش بلند می شود ، باقیمانده ی سیگارش را به گوشه ای پرت می کند ، دو دستش را لحظه ای به مانند حالت تسلیم بالا می برد و دوباره پایین می آورد ، و به سمت دورترین دیوار اتاق گام بر می دارد.