برادران کارامازوف ، برادر کارامازوف ... انسان |
تقدیم با عشق ، به ایوان ، به انسان ؛
آه ایوان ! ایوان ! اگر بدانی چه آتشی بر هیزم ِ خشک ِِ جان خسته ام انداخته ای امشب ... ببین صداقت اندیشه ات چگونه تو را به مرز جنون کشانید و مرا حیران تو کرد! آه ! ایوان ! ایوان ِ تنها ! به راستی چه کسی تو را درک خواهد کرد ؟ جماعتی که دیدن دادگاه یک قتل بزرگترین تفریحشان است و مدعی خوبی و اخلاقند ؟؟ این جماعت همه از دم پدر کشی که قاتل پدری را ناسزاگویانند ؟ این جماعت انسان کش ِ راحت طلب و مرگ زده !!؟ نه هرگز ! هرگز چنین مردمانی تو را نخواهند فهمید ... دلم گرفته است ایوان ! دلم عجیب گرفته است ... دنیا و مردمانی که تو را درک نمی کنند ؛ نه به "دو گندم" می ارزند و نه حتی به "جویی" ! اما من تو را می فهمم ! چهره ام را بنگر ، چهره ام گواه است ... ناخلف باشم اگر تو را به دنیای سطحی عوام ، به سرِ گرمشان و به سرگرمی هاشان بفروشم ! من تو را می ستایم ، انسان ! ایوان ! آرام باش که من امشب تو را گریستم ... تو را گریستم امشب ، به حرمت تاریخ جنون ! به حرمت شطح ! به حرمت تو ! به حرمت انسان ... آه ایوان ِ من ... در آغوشم آرام باش !
دیمیتری ! ای عاشق ای معترف به جانور بودن ! ای والا ! نمی دانم ، به نیروی کارامازوفی ! به نیروی شرارت ! اصلن هر چه می خواهید نامش را بگذارید ...چه فرقی می کند ؟ اما هر چه بودی آن قدر ناب بودی که تمام فرشتگان و نمایندگان آنها بر زمین در برابرت سجده کنند .... و چه باشکوه بود سجده ی خدا در مقابل تو ای جانور ِ والا ! به راستی که آیه ی عشق تو سجده دار است ! وجودت پر از گرمای عشق ، حتی در یخ بندان سیبری ! غمت نباشد برادرم ! سرنوشت عشاق هماره غم انگیز بوده است ... شاد باش ! که چه کسی می فهمد به قدر تو عشق را ... ؟
آلیوشا ! زاهد خلوت نشین ! ای فرشته سرشت ! می دانم تو همیشه راست می گویی ... ای درست کار ِ مظلوم ! ای معصوم ! خوشا زاهدی چون تو ، چه باک که حتی ظاهر پرست ! آلیوشا ، برادر ! می دانی تو قسمتی از وجود انسانی ! تو را نیز از انسان جدایی نیست ...
برادران ؛ ایوان ، دیمیتری ، آلیوشا ! انسان ؛عصیان علیه خدا؛ ، عشق ، ایمان و ... نیروی خوبی ، نیروی شر و ... همه ی اینها برادرند ! همه در کنار همند که انسان و زندگی را تشکیل می دهند ، همه برادرند و در کنار هم ، در بی دادگاهی به نام دنیا ، برادران کارامازوف ! همه با هم در یک کارامازوف ! یک ! انسان ! و تو ای انسان ! وای از روزی که با صداقت اندیشه کنی ، خالص !! و از عوام ببری ، تنها!! و انسان باشی و به دنبال انسان بروی ، حیران !! ... و بروی ... های کجا می بریدش ایوان را ؟ او حق است ... آه ایوان ! ایوان ! بغض دارم برادر. |