هی ... باورت می شود ؟ دیشب روح مرموز حاکم بر هستی را دیدم در رویا ولی به شهادت چشم خود . باور می کنی رویا را !؟ ترسناک بود و پر هیبت ! اکنون به گواه اشک خود . دیوانه ای بود ، زنجیری و من هم در، زنجیری ، دست و پا می زدم به تقلا ! و می گفتم ؛ آی دنیا من آزادم. و او می خندید ، او ، همان دیوانه ی زنجیری ! هی ... خسته ام ! از این جدل بی حاصل یک روز تز رهایی روز دیگر آنتی تز صدای زنجیر ها ! تا کی ؟ هی ... خسته ام ! همزاد من کی ظهور خواهد کرد ؟! هم نهاد من. زمستان 89 |