زنی که مردش را گم کرد

  

 

 

این روزها ، هر از گاهی که فرصتی دست می دهد و دلی  به راه می شود ، مشغول خوانش دوباره ی هدایت می شوم ! و بی گمان صادق را از نوشته هایش جدایی نیست و خوانش نوشته هایش ، همان خوانش صادق است و بر عکس ! که او این گونه هنرمندی بود. اما آن چه اکنون می خواهم درباره اش بنویسم ، داستان کوتاه ، زنی که مردش را گم کرد ، است. به نظرم از نظرگاه های گوناگون می شود به این داستان نگریست و در ژرفنای اندیشه ی آن گم شد. نگارنده ی این سطور از دو نظرگاه و به سبک خودش  به این داستان کوتاه نگریسته است.

باشد که تامل برانگیز باشد ؛ 

1

قرمزی های جای یک شلاق

حسرت س.ک.س با یک تن داغ

جستجو می کنند زن و طفلش

بوی سرطویله ، بوی الاغ !

 

2

سرخی جای شلاق به روی تنت

شده ای مست او ز جهل بدنت

مثل شاهی که خر سوار شده و

امتی مسخ شاه ، مثل زنک !