کتاب آشنایی با صادق هدایت ، نوشته م.ف.فرزانه را می خواندم ، تقریبن دو روزی می شد که معطل پنچاه صفحه ی باقیمانده تا سکانس نهایی زندگی او بودم ! و انگار که دلم نمی خواست تمام بشود ، انگار که دلم نمی خواست مستند صادق به سکانس خودکشی برسد ! و کیست که یاس ِ هدایت را هنگامی که در آخرین روزهای عمرش زیر باران قدم می زد ، درک کند ؟ مرد ! زندانش این زندگی است ! مرگ ! پایان ِ دلمردگی است ؟ رفت ! آن ناشناس بنام ! مُرد ! مردن به این سادگی است! *** او ! آزاد مردِمان هان! مرگش چو مرگمان ... وای ! خم گشت قامتش آه ! از دست مردُمان ! او ! آزاد مُرد و رفت هه ! رجّاله تو بمان !! زار ! این است زندگی ... تف ! تف بر تو و زمان !
هفته پیش برای اولین بار سری به خانه ی هدایت زدم ، خانه ای که در کتاب مذکور توصیف شده بود و ... و خوشحالم که دیدم اتاق هدایت را ، هر چند از سوراخ در !! و دل خوشکنک دیدن در و پنجره ی خانه ی هدایت از بیرون خانه ... و .... و بغضی فروخورده از اینکه خانه ی او انبار شده است !! از صمیم قلب خوشحالم که او لااقل در زمانه ی ما زندگی نمی کرد !!! |