نه اشتباه نکن این یک متن عاشقانه نیست ! _ 1

رها ! به شایستگی نام اول توست ، ای رقاصه ی گریزپای من ! 

 

در حالیکه به عمق نامتناهی چشمانت خیره بودم و قلبم داشت از قفس تنگ سینه به در می آمد ، نفس نفس زنان گفتم ؛ همه ی مردم دنبال عشق کسی هستند که تا آخر عمر با آنها بماند ، اما من جستجوگر عشقی هستم که با من حرکت کند و حتی از من پیشی بگیرد. گفتم این را و تو شنیدی. گفتنش چه آسان بود ، مثل همه که هزارجور حرف می زنند و مثل تمام حرفهای به ظاهر قشنگ و بزرگ دنیا ! به راستی که حرف مالیات ندارد ! گفتم اما شروع به دیدنت که کردم ، دیدمت که چقدر در حرکت بودی و چه بسیار پیش و بیش از من بودی ، تو را که دیدم ، سرشار و در اوج و در حرکت به سوی قله های جدید ، دیگر وقت عمل بود ... عشق بود ، شراب بود ، و پای حرکت بود ! اما من بهت زده فرو ریختم !  بله من فرو ریختم ! و در این لحظه بود که فهمیدم ، با جان ودل فهمیدم که بین حرف و عمل چقدر فاصله بسیار است و من این بودم و در این فاصله ی بسیار ؛ یک عمر به خودم دروغ می گفتم با حرفهای به ظاهر زیبا و بزرگ. می دانی رها! همه ی وجودم از خودی که بودم در آن لحظه تهوع دار شد ... من از آزادی در عشق می گفتم و تو رها و آزاد بودی در زندگی ! تو عین رهایی بودی رها ! من از قید بی قیدی ، از بند آزادی می گفتم در حالیکه در عمل آویزان هر شاخه بودم و اما تو یکپارچه بودی و بی بند  و بی قید ! یکپارچه ، سرشار ، عاشق ! با شانه هایی که مسئولیت این آزادی را بر دوش می کشید ... آری رهای نازنین، من از عشق می گفتم و اما تو عاشق بودی ... ببین تفاوت راه از کجا تا به کجاست ؛ از گفتن و هستن ... و اما شدن !  شدن ... همه ی آنچه که هنوز مرا زنده نگه داشته است تا دوباره بنویسم ؛ امیدم به شدن است.   وقتی من این فاصله را دیدم ، که من کجا و تو کجا ، دستانم بی اختیار برسرم کوبیدن آغاز کردند ، همه چیز برایم رنگ باخت ! همه ی آن چیزهایی که فکر می کردم در اختیار دارم و باارزش است در مقابل ادراک دیدگانم رنگ باختند  و بی رنگ شدند. و خوشا بی رنگی ، وقتی قرار است رنگی اصل و اصیل نباشد ، هر چند براق و پر زرق و برق ! خوشا ریختن رنگهای دروغ. اما تو هر چه بودی اصل بودی و اصیل ، تو خودت بودی و من تنها در گفتن خودم بودم ! بله ! گفتن آسان بود و من می گفتم ، و عشق نیز درگفتن آسان بود و من می گفتم ... اما که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها... و من شروع کردم به ساختن ! و در مرحله ی اول ویران کردن ... این شد که مصمم گفتنهایم را ترک کردم ،  من چه می گفتم ؟ از کجا می گفتم ؟ سکوت هزار بار بهتر از این گونه گفتن بود ، ای کاش هنوز در زمانه ای بودم که جهان در اشباع اطلاعاتی نبود ، زمانه ای که اطلاع کم بود ، کلمات کم بود ، اما هر چه بود ناب تر بود از این غوغایی که در آن اسیر شده بودم ! ؛ بله ! باید ترک می کردم این اعتیادی که شیره ی جانم را کشیده بود ، کتاب خواندن هایی که بیمارم کرده بود و من ِ مریض بی خبر بودم  ، را به کناری پرت کردم ، کتاب خواندنهایی که من را به سمت روشنفکر شدن رهنمون می کرد و چه تاریک می شدم و بدتر از آن اینکه چه ناآگاه بودم از این تاریکی بیمار ! این بیماری چه ناشناس و مرموز جانم را تباه می کرد و بی خبر بودم ! در لحظه به خودم که آمدم دیدم قرار بود این کتاب خواندنها باعث شود که در زندگی ام کاری صورت بگیرد ، در عمل و نه اینکه خود ِ کتاب خواندن اصل شود و بدتر از آن عادت ! مگر شکسپیر کرم کتاب بود که اتللو و هملت را خلق کرد ؟ مگر حافظ بزرگترین کتاب شعرهای دنیا را خوانده بود که این گونه هر غزلش هنوز زنده است ؟ مگر آدمهای بزرگ کتاب را بر این گونه می خواندند ؟ نه ! بر خطا بودم و بدفرم هم بر خطا بودم. منی که از تمام فکرهای تین ایجری که  صاحبان بزرگسال و کوچک مغز آن فکرها در کافه ها می نشستند و چِت کرده گپ می زدند واز کتابهایی که همچون کرمی کور می خواندند ، و نشخوار وار برای هم تعریف می کردند ، بیزار بودم ، خود نیز در همان دام افتاده بودم ، منتهی به شکلی دیگر ! و چقدر این غده ی سرطانی بزرگ بود و بدخیم...  و نوشتن هایم که آنها نیز رنگ عادت گرفته بودند را باید ترک می گفتم ؛ باورم نمی شود هنوز ! من می نوشتم تا از عادتها دوری کنم ، تا خلق کنم و بیافرینم ، اما در دام  عادت ِ نوشتن و خلق کردن افتاده بودم و  در این دام دست و پا می زدم و از این همه دست و پای پوچ و بیهوده و بی عملم بی خبر بودم ؛ همه را کنار گذاشتم تا من ِ جدیدی را بسازم ، منی که حرف و عملش با هم می خواند ، منی که بشود ! منی که هر چه هست یکپارچه هست و اجزایش با هم می خواند ، نه اینکه با کتابهایم بخواند، و این آخری ، یعنی نوشتنی که سالهای سال انیس و مونس من بود ، چه سخت بود رها کردنش و این سختی نیز نشانه ای دیگر بود که چه هولناک در دام عادتِ نوشتنم و این سختی ، ناخالصی ام و سموم نوشتن هایم را در جلوی دیدگانم عریان کرد ! نوشتنم که عریان شد ، انگار منی که تا آن لحظه بودم عریان شد ، عورتم نمایان شده بود و من به شدت خجل بودم ، دیدگانم از خجالت  گریستند ، دستانی که پیش از آن قلم را در کف می گرفتند بی حرکت شدند و پاهایم فرو شدند !

در حالیکه به عمق نامتناهی چشمانت خیره بودم و قلبم داشت از قفس تنگ سینه به در می آمد ، نفس نفس زنان گفتم همه ی مردم دنبال عشق کسی هستند که تا آخر عمر با آنها بماند ، اما من جستجوگر عشقی هستم که با من حرکت کند و حتی از من پیشی بگیرد. گفتم این را و تو شنیدی و گفتی که ؛ من اما این که می گویی را در این چهره ای که مقابلم ایستاده است نمی بینم.