خون گرفته است نگاه را نگاه کن . کوه هم هم شانه ی درد من نیست دیگر دریای سرخ ! بی ساحلی ات را ، تو همه اشک و آه کن ! تنها ی من فریاد ِ درد تنها رو به چاه کن. چشم های قرمز تو آن چشم های بی شک ! مقتل چشم های من است ؟ اینک ! یادش بخیر ... یادش بخیر آیینه های بی لک ! آخر ای یار ! ای غمخوار ! تو یادت نیست ... حال شاید. اما من خوب به خاطر دارم ، در آیینه ی چشمانت ، آن چشم را و آن خال ! که تو از چشم من می دیدی خود را و من هم از چشم تو می دیدم خود را آخر ... آخر چشم من بود چشم هایت! و حال چشم من در چشم تو به خون ِ خویش آغشته شده ... می بینی ؟ *** چشمانت روشن روشنای زندگی من ! سرت سبز دریغا
آیینه مات شد و تو از کیش ِ چشم های من برگشتی؟ حال ، لااقل مراقب چشم های خودت باش چشم و چراغ ِ غمکده ی دل ِ من ! که تنها چشم های تو باقی مانده است ، که یادگار ِ چشم های من است ... یادگار ِ ایمان من . آخر ... آخر چشم من بود چشم هایت! |