آدم های معمولی ! مردمی که با حقیقتند ! یا شاید بهتر است که با حقیقت باشند ... که اگر با حقیقت نباشند جز تباهی چیزی عایدشان نمی شود ، و چیزی جز هیچ برای زندگی نخواهند داشت ... مردمی که حتی بدونِ خدا نیز مجاز به هر کاری نیستند ، به جز فساد ... سویدریگایلف را که دیدی ! با این همه خوشا آن دم آخر ِ آن آدم معمولی ِ تباه شده ... سویدریگایلف ! آدم های غیر معمولی ! مردمی که خود حقیقتند ! بسیار انگشت شمارها ... ستاره های دنباله داری که هر چند قرن یک بار از زمین عبور می کنند ... ارزش دهندگان و خالقان ِ ارزشهای زندگی ...مردمی که اراده ی آنها خداست ، به خود متکی اند و خود خدایند ! شاید ناپلئون ! شاید آن مرد عرب ؟ که تو گفتی ؛ آی رادیون رومانویچ راسکلنیکف ! نمی خواهم تنهایی ِ اکنونت را بر هم بزنم ، می دانم که در این همه شلوغی ِ بسیار دنبال اندک جایی برای خلوت کردنی ... وجودت را عشق است رودی ، حتی به تنهایی ... و یا در آغوش ِ سونیا ، فاحشه ی وفادار و پر دردت ... اما اینجا روبروی تو ، کسی نشسته است که رنج تو را بارها گریسته است ، که درد تو را ضجه زده است و فرو ریخته است ... که حالت را زندگی کرده است بارها ... کمی با او سخن بگو و به سخنش گوش کن ... گوشت با من است ؟ حق با تو نبود ... تو حقیقت نبودی ! می دانی و می دانم ! اما مدام با خود می گفتم ، برادرجان ! کاش به دنبال آن حقی می رفتی که با تو بود ... کاش تمام و کمال از سرمشق ِ صاحبان قدرت پیروی نمی کردی ... آخر برادر تو حق داشتی ، تو فرق داشتی با همه ، اما کاش به دنبال یافتن حق ِ خود می رفتی ... حقی که از جنس تو بود بزرگ مرد ! تو هم حقیقت بودی ... حق با تو بود ! آری تو نیز حقیقت بودی ! تو کشتی ، اما کشتنی ناقص ! دیدی که کشتن عجوزه ای را نیز تاب نیاوردی ؟ حال آنکه صاحبان قدرت ، متجاوز بودن ، برانداختن ، قتل و غارت را حق طبیعی خویش می دانستند ... سویدریگایلف آن معمولی ِ تباهی زده ی ترسو که از حرف مرگ نیز می ترسید ، دست آخر ، بر ترس خود چیره شد و خود را کشت ! عجیب است ... نمی دانم این چه رازیست ... نمی دانم و این مرا سخت می آزارد! از راز چگونه چیره شدن ِ او به زندگی سر در نمی آورم ! آیا رنج ٍ عشق پشت ِ پرده ی این راز است ؟ بگذریم ... رادیون رومانویچ راسکلنیکف ! حق طبیعی تو این نبود ! تو حق بودی ، اما حق ِ خود را نیافتی ... دیدی که ناخودآگاهت ، چه بر سر خودآگاه و اراده ات آورد ؟ دیدی که چه رنجی را بر سرت خراب کرد ؟ رنج ! رنج ! رنج ! به راستی این همه رنج تو از کجا می آید ؟ می دانم ، می دانم ! از خواست تو به دانستن ! نگو که خواستن کار ِ تو نیست ، نه برادر ، تو شپش نبودی و نیستی ... شپش های بی فایده را کجا تحمل و حتی تصور این همه رنج و درد است ؟ تو وقتی صلیب مقدس را کنار انداختی ، به صلیب رنج مصلوب شدی ... اما کشیدی آن را ... به جان خریدی ... و تا انتهای راه مردانه جنگیدی و پشت نکردی به نور حقیقتی که بر چشمانت تابیدن گرفته بود ... هر چند نورش ویران کننده بود ... اما تو ویران شدی و فرو شدی تا برخاستن انسان را ببینی ... تو گناهی بر دوش خود حس نمی کردی و رنج می کشیدی ... تو پشیمان نبودی ، تو نادم و توبه کار نبودی .... و این تفاوت دارد با رنج ِ گناه را کشیدن ! می دانم ... رنج مسیح کجا و رنج تو کجا ؟ تو رنج کشیدی و رنج از دست تو خسته شد ! سویدریگایلف بر زندگی چیره شد و تو بر رنج ! و من در برابر تو زانو خواهم زد ، در برابر رنج و عذاب ِ بشری ... پی نوشت ؛ آلبر کامو در باره ی داستا یوسکی گفته بود ؛ او اگر داستان نویس نمی شد ، فیلسوف می شد ! حقا که این گونه است. علاوه بر آن ؛ پرداخت شخصیت ها در داستان های او به حدی قوی و شگفت آور است که به شخصه گمان نمی کنم ، شخصیت هایی که او خلق کرده است هرگز بمیرند ! کجا می شود مرگ ِ برادران کارامازوف را تصور کرد ؟ کدامین روز خواهد بود که کاراکتر کامل ِ راسکنیکف در آن مرده باشد ؟ استاوروگین ... کیریلف ... تخیل قوی او ، شناخت ِ او از روان انسانها ، اندیشه ی عمیق او در باب زندگی ... او همه را یکجا جمع کرده است در داستانهایش ، و به ما هدیه کرده است! تو را سپاس. |