پایان

 

 

 

دُن ِ دیوانه که به جنگ رفته بود ، وقت غروب ، چنین آواز سر داد ؛ 

 

سُر می خوری

روی سرازیری زندگی

و سقوط می کنی سر آخر
ای خورشید ِ عمر  ...  

و تمامش می کنی این سرسره بازی را .

 

نه ! ای سرخ روی !  

تو قانون ِ طبیعتی

مرا یارای جدل نیست با تو

با تو من خواهم خوابید

هم آغوشی با من را بیاغاز 

که

داغ تر از همیشه ام. 

  

 

دن ِ از جنگ برگشته ادامه داد ؛ 

 

که من با تو برخاسته بودم
کنون

خواب ِ خورشیدی.  

 

***

 

عکس ِ بالا، مربوط است به غروب ِ شرجی ِ عسلویه ، رو به خلیج... مهر 90