وقتی گریه ننگ مردونگیه و ... باقی قضایا

 

                            

 

  

1- وقتی گریه ننگ مردونگیه

ونک ، جلوی چرم مشهد منتظر دوستی هستم ، حدود یک ربعی می شود که آنجا تکیه داده به دیوار سرپا ایستاده ام  و با حیرت به منظره ی هولناک جلوی چشمم خیره شده ام . یک مامور مرد که هیکلش تقریبن دو برابر من است و دو مامور زن در این پانزده دقیقه حداقل به سی زن و دختر ، به خاطر لباسهایشان به شکل زننده ای گیر داده اند. آن هم در حالیکه تقریبن نود درصدشان پوششی کاملن معمولی داشتند. دختران و زنانی که در مقابل این همه تحقیر هیچ واکنشی نشان ندادند. نمی دانم ، انگار همه در این مملکت به نوعی احساس گناه می کنند ! شاید هم به همین خاطر است که  هیچ کدام از آن زن ها و دخترها حتی به اندازه ی یک نگاه هم اعتراضی به مامور نکردند ! دارم شاخ در می آورم ! اینها چرا عصبانی نمی شوند ؟ چرا توی دهن آن مامور نمی زنند ؟ چرا انقدر رام شده ایم ؟ نه !! این وضعیت طبیعی نیست ، فقط باید کور مادرزاد باشی که این غیرطبیعی بودن را نبینی. آکنده از خشم به مامور مرد خیره شده ام ، اعصابم کاملن به هم ریخته است ، منتظر یک حرکت کوچک از سمت زن ها و دخترها به نشانه ی اعتراض هستم تا بروم و با مامور درگیر شوم ، حداقل به اندازه ی چند کلمه !! اما دریغ از کوچکترین حرکتی ... با خودم می گویم چه بر سر ما آمده است ؟ چه شده که این گونه اخته شده ایم ؟ در لجن و نکبت دست و پا می زنیم و جیکمان هم در نمی آید !  مامور مرد متوجه نگاه خیره ی پر از خشم و نفرت ِ من به خودش شده است ، ابتدا خود را به بی تفاوتی می زند و برای لحظاتی به دختری که مامور زن مشغول صحبت با اوست نگاه می کند ، با خودم می گویم لابد تحمل نگاه مرا ندارد !! ولی بعد از چند ثانیه دوباره به منی که همچنان به او خیره ام می نگرد ، این بار یک لبخند زیرپوستی تحویلم می دهد ، که حسابی روی مخم می رود !  باورم نمی شود ، این یعنی او از این کاری که دارد نه تنها شرمسار نیست که لذت پنهانی نیز می برد ! این یعنی او حتی از نگاه خشم آلود و پرنفرت ِ من هم لذت می برد ! این یعنی خشم من هم مسخره است. این یعنی اوج تباهی. انگار خون خونم را می خورد ، به هم می ریزم ، بغضی سنگین یک مرتبه بر گلویم چنگ می اندازد ، ابروهایم ناخودآگاه کمی بالا می رود ، چشمانم درشت تر شده است و همچنان خیره است ، سرم گیج و منگ است ، یک لحظه می خواهم چیزی بگویم ، می خواهم فریادی بزنم ... احساس خیلی بدی دارم ... اما فکر می کنم ، هر حرفی که بزنم بر لذتی که او می برد افزوده می شود ! اعصابم از همه چیز و همه کس خورد ِ خورد است ، خسته ام ! خیلی هم خسته ام ، هم از جبر جغرافیایی و هم از خودم که مفیدترین کارم و مهم ترین اثرم در این دنیا انگار همان سیگار و چایی است ! بغض امانم را بریده است ، کمی قدم می زنم و به سمت شهر کتاب حرکت می کنم ... احساس می کنم دیگر از آن مامور مرد نفرت ندارم ! و به جایش از همه ی آن زن ها و دختر ها متنفرم ، از همه مردهایی که بی تفاوت از کنار این صحنه می گذشتند و انگار نه انگار که نمایش هولناکی در دو قدمی شان اجرا می شود ،  از خودم ، از خودم هم متنفرم و این بدترین اتفاق ممکن است ، این بغض لعنتی یک لحظه رهایم نمی کند ، لبهایم شروع به لرزیدن کرده اند ... دوستم را می بینم که از آن ور میدان می آید ، سرم را برای چند لحظه پایین می اندازم تا کسی متوجه حالت چهره ام نشود و کمی آرام شوم... دوستم دارد می آید ، من باز هم باید خودم را کنترل کنم. باید پنهان کنیم خودمان را ما قوم تباه شده . باید پنهان کنیم خودمان را و به آینه ها نگاه نکنیم ، تا نبینیم که چه زشتیم ! ما مردمی که همواره بر روی درختها با نوک خنجر زنده باد درخت نوشته ایم. کمی آن طرف تر در پیاده رو ، دو نوجوان دارند حسابی از خجالت همدیگر در می آیند. 

 

2-من به فرماندهی کن فیکون می خندم

پدر در حالیکه کتابی در دست گرفته است ، بلند بلند می خواند ؛ من که می خندم نه بر اوضاع کنون می خندم / من به این گنبد بی سقف و ستون می خندم / تو به فرمانده ی اوضاع کنون می خندی / من به فرماندهی کن فیکون می خندم... دلم می گیرد ! مادر بالای سرم نشسته و به موهایم دست می کشد و نمی دانم ، شاید مشغول شمردن موهایم است که مبادا تاری از آن کم شده باشد. می گویم ؛ کجا هستند عشقی ها و فرخی های زمانه ی ما ؟! چرا ظهور نمی کنند ! پدر می گوید ؛ ما زمانی که تو خیابون بودیم انتظارمون این نبود که گلوله بهمون نمی خوره که ! ما انتظار گلوله رو داشتیم ! اما ... می گویم ؛ اما ما خ... خجالت می کشم از جمله ای که می خواستم بگویم و نمی گویمش ! پدر می گوید ؛ باید ببینیم چه شد که این طور شد ؟!  کتاب را از دستانش می گیرم ، من آن نیم که به مرگ طبیعی شوم هلاک ... باز بغض می کنم ! می گویم ؛ چه شد که این طور شدیم ؟! مادر دوباره دستی بر روی موهایم می کشد.  

 

3- عرب در بیابان ملخ می خورد؟ 

این روزها انقلاب های عربی و آینده ی آن کشورها نقل هر محفلی است که در آن قدم می گذاری. دوستانی که با اصل وقوع انقلاب در کشورهای عربی موافقند یک سوال مشترک دارند ؛ چرا آنها توانستند و ما نتوانستیم !؟ جواب این سوال را به نظر من نباید در جایی به جز وجود ِ بی وجود ِ خودمان جستجو کنیم ! کمی دقت به خودمان گاهی بد نیست ! بگذارید یک مقایسه ی ساده انجام دهم. نماد  انقلاب ِ آنها را که یادتان هست ، مردی که ققنوس وار خودش را به آتش کشید ! پای بر سر خود گذاشت ، و از همه چیزش و حتی خودش گذشت. و این یعنی هنوز چیزی در وجودش بود ... بحث شخصی نیست ، این طور بگویم که این یعنی هنوز چیزی در وجود ملتش بود. و نماد ِ ما عزیزی بود که از کلاس خصوصی برمی گشت و اشتباهی و بی گناه و ناخواسته خونش ریخته شد ! پس از آن ما هم اشتباهی رفتیم ، اشتباهی ترسیدیم ، اشتباهی شجاع شدیم و ... ما حتی بعد ها هم هر وقت هم که خواستیم نمادسازی کنیم ، "نهال " مان را اشتباهی کاشتیم ، خوب معلوم است که نهال هایمان سبز نمی شوند ، چون نهالی نداریم خانوم مسیح ! خبرنگار پر شر و شور سابق !  بله ! ما بی همه چیز شده ایم و عرب ها هنوز چیزی در وجودشان هست ، همین ! حالا ما هر چه می خواهیم بخوانیم ؛ عرب در بیابان ملخ می خورد / سگ اصفهان آب ِ یخ می خورد !!  ما ملتی که یک عمر کارمان مسخره کردن ِ آنها بود و بس. ما ملت ِ حرّاف ! ما ملت مغرور ! که حال من با غرورش سخن می گویم. باور کردنش سخت است که ما همان ملتی بودیم که زمانی میشل فوکو به ما امید بسته بود ! نمی دانم شاید هم در عصر ایرانی گری هستیم و آرامش را در عقب نشینی یافته ایم !!! اما تنها چیزی که یافته ایم همان عقب نشینی است و بس ! نه از آرامش خبری است و نه از لذت ! یا اینکه مسیحی وار ، طبق نظر آباء مان , بعد از ناامیدی از راههای مختلف در عصیان علیه ستم ، راه چاره را دعا دیده ایم و به دعا نشسته ایم ... , و یا اینکه از آن بدتر ، به انتظار جر خوردن عصبیت ِ ابن خلدونی حکومت نشسته ایم تا پس از آن ندای "یالا یالا رقص و شادی" ! سر بدهیم ... نمی دانم ! آیا زمان ِ آن نرسیده است که از خود بپرسیم ؛ "چگونه می توان زیست ؟ "  چقدر غریبه شده ایم برای خودمان این ایام. 

 

4- دموکراسی ایرانی و نود ِ عادل خان فردوسی پور

به قصارنویسی های من درباره ی دموکراسی در حد همان قصارنویسی نگاه کنید ، نه بیشتر ! اما می خواهم بگویم که به جد معتقدم دموکراسی مناسب ایران نیست ، و رنگی بالاتر از سیاهی برای خودمان خواهد بود. نمونه ی دیگری می خواهید ؟ ؛ انتخابات کاملن دموکراتیکی که هر هفته در برنامه ی نود عادل خان فردوسی پور برگزار می شود ! جریانش را که می دانید؟ همینجا کاملن شفاف اعلام می کنم که من دموکراسی خواه نیستم و آرمان دموکراسی برای کشورم ندارم. سعی می کنم در آینده ی نزدیک نظرم را و آن چه می خواهم را تا حدودی تشریح کنم.  

 

  

پی نوشت ؛ استیو جابز هم مرد ! او شخصیت محبوب دوران دانشجویی من بود. یادش بخیر مقاله هایی که در مجله ی دوست داشتنی شبکه درباره اش می خواندم و شیفته اش می شدم ! جابز هم مرد ، تا یک نفر دیگر از آدمهایی که متفاوت فکر می کنند از جمع ما کم شود. 

 

 

 

تو خیابونای شلوغ  و پلوغ
دود و آلودگی ... صدای بوق
مردمایی غریب و از هم دور
شهر پر زرق و برق ، شهر کور
راه می ره عابر آس و پاس
تو سرش یاد ِ تو ، پر از احساس
با تو می گه ، با تو ای تهران
شهر لاله زار ِ جاویدان

شهر ِ آدمای افسرده
شهر ِ زنده های دل مرده
شهر ِ مسموم ، تنگه نفسم !
کی ترانه هاتو در برده ؟
شهر ِ سربی ! هوات سنگینه
آسمونتو کسی نمی بینه
دیگه از لبای بی حالت
هیچ لبی بوسه ای نمی چینه
یادته عاشقای دلدارت...
یادته مردای جگردارت...
چی شدی شهر ! چشماتو واکن
آخرش ببین چی شد کارت !

شهر ِ میدون ِ بزرگ ِ آزادی
چی شده نشسته لم دادی !
پاشو و عاشقانه ای بنویس
پاشو ای شهر ! بشو بادی !
باد شو ! رها شو ! حرکت کن
ابرها را بیار  و همت کن
پاشو  تا بباره باز بارون ...
پاشو تهران ... خوب ِ خواب ِ من !