شاعری آمد و از مرگ سرود شاعری رفت ، و "هست"ش شد "بود" . . . یک جوان در کافه از او خواند ... و سپس گفت ؛ عجب شعری بود ! سایرین ،
دست زنان ، با تائید ؛ بی گمان یافته بود راز ِ وجود ! آن میان دخترکی سیگاری به لبش داد و آتش زد زود ... . چشم ِ شاعر به تماشا می دید درد ِ خود را که چه سان می شد دود . . . شاعری رفت و هستش شد بود شاعری مُرد و از مرگ سرود ! |