شعری که دود شد...

شاعری آمد و از مرگ سرود
شاعری رفت ، و "هست"ش شد "بود"
.

.

.

یک جوان در کافه
از او خواند ...
و سپس گفت ؛ عجب شعری بود ! 


سایرین ،

دست زنان ، با تائید ؛
بی گمان یافته بود راز ِ وجود !  

 

آن میان دخترکی سیگاری
به لبش داد و آتش زد زود ... 

.

چشم ِ شاعر به تماشا می دید

درد ِ خود را که چه سان می شد دود

.

.

.
شاعری رفت و هستش شد بود
شاعری مُرد و از مرگ سرود !