نگاهی دوباره به پوچ

سخن از پوچی که به میان می آید ، همواره اولین انگشتها به سمت آنها نشانه می رود که به مفاهیم و معانی فرازمینی بی باورند. اما آیا به راستی این نشانه روی درست است ؟ حال در این مجال کوتاه می خواهم کمی تامل کنم به ارتباط بین باورهای فرازمینی و پوچی . و اینکه آیا ارتباطی بین این دو وجود دارد ؟ و اگر وجود دارد ، چگونه  ؟

پوچی را می شود به معنای نفی معنا بدانیم و این خود از همین آغاز به نوعی نشان دهنده ی آن است که انسان برای نفی معنا نیز به برساختن معنا دست می یازد.  پوچی را اگر یک معنا و یک مفهوم می دانیم ، شایسته است از خود بپرسیم که این مفهوم به چه علت و چگونه شکل گرفته است ؟ به این سوال این گونه پاسخ می دهم ؛

از زمانی که انسان مفاهیمی فراتر از واقعیت ِ خویش ، ساخت و با اندیشه ی خود به آن چنان پرداخت که بتواند خود را جاودانه و هدفمند بداند. آری انسان این چنین خود را فریفت و سالها گذشت و با همان مفاهیم ِ خود ساخته فریفته شد و کیست که نداند فریفته یعنی مغرور ! و غرور صفت خدایان است و نه انسان. و اما این پایان ماجرا نبود ، چرا که روزی رسید که انسان به این فریب پی برد و بر فریفته گی خویش خنده زد و آن زمان بود که دریافت آن مفاهیم خود ساخته پوچ است. در واقع انسان پوچ نبود ، انسان ِ سرخورده بود که احساس ِ پوچی کرد.

و حال این سوال پیش می آید ؛ که به راستی اگر آن دروغ ها و فریب ها نبود ، آیا حال مفهوم پوچی به وجود می آمد ؟  مگر نه این است که این پوچ گرایی ، که حال ما با آن سر و کار داریم ، سرخوردگی ِ ناشی از کشف ِ واقعیت هاست ، واقعیت هایی که در آن از فریب های شیرین ِ جاودانگی خبری نیست.

پس از سر خط می نویسم ، هر زمان که سخن از پوچ به میان آمد ، اولین انگشتها را به سمت ِ آن کسانی نشانه خواهیم گرفت که در پس و پشت آسمانها به خلق ِ معنا پرداخته اند. 

 

سیزیف و خدایان

خدایان گمان می بردند که کیفری بزرگتر از کار ِ پوچ و بیهوده نیست و بدین سبب ، سیزیف را محکوم به کاری بیهوده کردند. سیزیف تخته سنگی را می بایست از کوه بالا می برد و هر بار در انتها تخته سنگ به پایین ِ کوه می غلتید. کاری که برآیندی نداشت. و این پوچی سرنوشتی است که خدایان و خدای زدگان ، به دروغ ، برای بشر رقم زده اند.

حال می خواهیم از نو به افسانه ی سیزیف و خدایان نگاه کنیم. سیزیف ، این قهرمان ِ پوچ ! هر بار تخته سنگ را به بالای کوه می رساند و با هر قدمی که بر می دارد به سقوط ِ انتهایی تخته سنگ آگاه است. او ناامید است ، و به واقعیت سقوط در انتهای راه آگاه است. با این همه قدم برمی دارد و با درد و رنج زندگی می کند ، بدون ِ آنکه به فکر درمان ِ درد باشد ، او با درد زندگی کردن را آموخته است ، ضمن اینکه هر لحظه اختیار ِ رها کردن آگاهانه ی تخته سنگ را نیز دارد... اما خدایان ! آنان که به گمان خویش ، سیزیف را به کاری پوچ وانهاده اند چه ؟ آنها چه وضعیتی دارند ؟ آیا آنها در پوچی بزرگ تر و وحشتناک تری گرفتار نیامده اند ؟ آیا بی عملی و نگریستن به عملی پوچ و تنها نگریستن ، کیفر بزرگتری نیست که خدایان خود را به آن محکوم کرده اند ؟ و آیا باز پیدا نیست که خدایان فریفته اند خود را و کیست که نداند فریفته یعنی مغرور ! به راستی آیا خدایان نیک بخت ترند یا سیزیف ؟ به گمانم سیزیف ... به گمانم سیزیف آنگاه که تخته سنگ را آگاهانه رها کند ، پوچی خدایان را یک سره به ریشخند خواهد گرفت و به آنها خواهد فهماند که غذای پوچی دست پخت آنهاست  ... هر چند خدایان ، پیش از آن ، با کیفر دادن ِ سیزیف و خلق ِ هیچ ! خود به خود ، خود را به سخره گرفته اند ! آری ! سیزیف بیهوده نیست ...

راسکلنیکف در زمانی که در بازداشتگاه / تبعیدگاه کار ِ اجباری به جابه جا کردن سنگ های کوه مشغول بود و گویی تمام رنج بشر را به صورت نمادین جابه جا می کرد ، جنون ِ ایوان کارامازوف آن گاه که در محکمه ی زندگی به بن بست می رسد و رو به جمعیت ِ خود فریب ، بیمارگونه و ناآرام فریاد می زند و آب طلب می کند ! ، شخصیت استیومک کوئین در فیلم سینمایی پاپیون که هر بار برای رهایی تلاشی بیهوده انجام می داد و هر بار از نو گرفتار بند می شود و قصه ی تلاش ِ نافرجام ِ آدمی را با به آب زدن ِ خویش در انتها روایت می کند ... همه و همه به نوعی ما را به یاد سیزیف و تخته سنگش می اندازند و خدایان فریفته ای که در این قصه ها وجود ندارند و به جایشان ، اما خدای زدگان فریب خورده به وفور یافت می شوند ... 

 

پوچ به مثابه یک معنا

همان طور که گفتم پوچ گرایی در صدد نفی کردن هر گونه معنا و ارزش زندگی است. و می دانیم ، یا حداقل جز این نمی دانیم ، که معنا ساخته ی ذهن انسان بوده است . حال سوالی در اینجا شکل می گیرد که آیا برای نفی معنا ، به اجبار ، لزومی به خلق ِ معنا نداریم ؟ عمل ِ سیزیف در کوه به من نشان می دهد که پوچی ِ سیزیف خود به مثابه یک معناست و نه بی معنایی. به دوش کشیدن بار امانتی خدایان و یا رها کردن آن بار ، و یا حتی خودکشی سیزیف ، خود نشانه ی وجود معنایی در مقابل معنایی دیگر است. چرا که وقتی ما در حوزه ی معنا تفکر می کنیم نمی توانیم تفکر ِ خود را از آن جدا بدانیم. و به نظرم اندیشیدن حوزه ای به جز معنا ندارد و اقرار به بی معنایی به انکار اندیشه منجر خواهد شد. این طور بگویم که بی معنایی را فقط می شود در عصری متصور بود که معنایی خلق نشده بود. و حتی وقتی به همان دوران نیز می اندیشیم به آن معنا بخشیده ایم. چرا که ما وقتی مفهومی را نفی می کنیم ، خود به خود ، به آن مفهوم وجود بخشیده ایم.. و الا نفی کردن ِ هیچ ، چه لزومی خواهد داشت ؟  

 

پی نوشت

نگارنده ی این کوتاه نوشتار قصد اتهام زنی به هیچ باور و حتی هیچ فریبی را ندارد ! چرا که وی پیش از این ها از خود پرسیده است که ؛ اگر زمینه برای شکل گیری مفهوم ِ پوچی نبود ، حال چه بود ؟ نبودن ِ این مفهوم آیا چیزی به انسان ِ امروز اضافه می کرد ؟  نگارنده به این سوال خود با کلمه ی "خیر" پاسخ می دهد. و جدای از اینها او خود را از دیار خدایان و خدای زدگان می داند و در دل به آنها مایل است.