زندگی سگی

دیوگنس ِبزرگ

در روز ِ مرگش

خمره اش را به من داد و رفت
تا بخوابم در آن

بی نیاز

بی آرزو
و تنها.

من اما

در خمره ی دیوگنس هم رویا بافتم.

تنهایی.

های !

کاش چراغت را هم بدهی
رویاهایم چه تاریک شده اند!