دیوگنس ِبزرگ
در روز ِ مرگش
خمره اش را به من داد و رفتتا بخوابم در آن
بی نیاز
بی آرزوو تنها.
من اما
در خمره ی دیوگنس هم رویا بافتم.
تنهایی.
های !
کاش چراغت را هم بدهیرویاهایم چه تاریک شده اند!