سخنی با نیچه ؛ کدام حقیقت ؟ از فریب چشم جادویش بگو !

در پارکی کوچک ، درست عین خودمان ، روی نیمکتی سیمانی نشسته ایم. زمستان است ، اما در آن حال و هوا از زمستان خبری نیست ، هوا بهاری است، زمین هم. دقایقی می شود که سکوت حاکم است. به چشمهای غمگینت نگاه می کنم ، نمی دانم آن چشم های لعنتی ِ روشن چرا همیشه غمگینند؟ حتی زمانی که می خندند ، زمانی که با تمام وجود می خندند ، باز هم غمگینند ! در آن چشم ها اما شوری می یابم ، هر جانی را توان ِ یافتن شور ِ غم نیست ... شور ِ غم ، همان طور که تو همیشه می گویی  ؛ چرا همیشه شور ِ شادی ؟ شور ِ غمی که گوته آن را می ستاید ... سکوت ادامه دارد. همزمان با هم سکوت را می شکنیم ! "حالا وقت خواندن ِ نیچه است !" این همزمانی ها عجیبند ... شاید از همدلی است نمی دانم ! بازش می کنی و به دستم می دهی ، می خوانمش ؛  

"به خود می بالند که دروغ نمی گویند . اما ناتوانی در دروغ گفتن کجا و عشق به حقیقت کجا ! هشیار باشید ! از تب رهیدن کجا و به دانایی رسیدن کجا ! من به جان های افسرده ایمان ندارم. آن که دروغ نمی تواند گفت از حقیقت بی خبر است"(چنین گفت زرتشت)  

می مانم ! مدتهاست که مانده ام بر این گفتار به تامل ! آن که دروغ نمی تواند گفت از حقیقت بی خبر است ... کدام حقیقت ؟ مراد ِ نیچه از حقیقت چیست ؟ این جمله که نقیض ِ خود را در خود دارد به چه معناست ؟ مگر حقیقت راستی نیست ؟ نه نیست ! چقدر بالا و پایین گشتم برای درک این جمله ! اما جوابش به زعم من اینجاست ، در ساده ترین جای ممکن ! ؛ دروغ های شادی آور حقیقتی است که نیچه از آن می گوید ! حقیقت همان ژرفنایی است که هرگز به ته و توی آن نمی توان دست یافت ! همان زن ِ زیبا ! همان که خود حقیقتی است ژرف اما سطحی ! و خود دنبال حقیقت نیز می گردد !! آبی که شاعران ِ دروغ زن گل آلودش می کنند تا از آن ماهی حقیقت بگیرند! آری همان دروغ ! همان شاعری که می اندیشد ، حتی همان فیلسوف ِ جویای حقیقتی که می اندیشد ؛  

"مواظب باش ! او می اندیشد. و همین اکنون دروغی را آماده می کند ... فقط کافی است به زبان رمی رجوع کنید تا ببینید که منظورشان از فعل دروغ گفتن چه بوده است !"(حکمت شادان)  

و گفتی که در زبان رُمی دروغ گفتن به معنای ابداع کردن و اختراع کردن است ! شگفت آور است ! و این چنین است که حقیقت همان توانایی دروغ گفتن است ! آری برادر ! همان توانایی ِ اختراع کردن ! نوآوری ! سخن ِ نو گفتن ... خلق کردن ! آری حقیقت همان خدایی است که خلق می کند... اما به دروغ !  

 

 

باید جستجو کنم ؛ "((حقیقت همیشه یک رویه است)) – آیا این دروغی دو رویه نیست ؟" (غروب بتان) و کیست که از یک رویه بودن ِ حقیقت بگوید ؟ نیچه چنین پاسخش را می دهد ؛ این دروغی دوچندان است ! آری ! این دروغی دو رویه است ! کیست که بخواهد بگوید حقیقت را از دروغ جدایی است ؟ نه ! دوگانه های مفاهیم در سراسر ِ اندیشه ی نیچه به صورت کامل نگریسته می شود ! به صورت توامان ! به صورت ِ همزمان ! و این راز ِ بزرگ ِ نگاه نیچه  است ! روی ِ حقیقت را از روی دروغ جدایی نیست ... همان گونه که جنگ را از صلح و همان گونه که خوشبختی را از بدبختی ! مگر نه این که همه ی اینها اختراع ِ بشر بوده است ؟ مگر نه خود ِ ما اینها را ابداع کرده ایم و به رمی دروغ گفته ایم !!

و شاعران ! آنها که حقایقی را بین زمین و آسمان دیده اند که هیچ دیگری آن را ندیده است ! آنها که دروغ گو برادر شیری شان است ! آن ها که دروغ گو را بدبخت کرده اند تا در خوشبختی دروغشان غوطه ور شوند! آری همان شاعران ِ دروغ زن که تو می گویی ، و این تو بودی که گفتی زرتشت نیز یک شاعر است ! دست بردار برادر ! 

 

 

این- خواستگار ِ حقیقت ؟
نه ! تنها یک دیوانه ! یک شاعر !
تنها رنگین گفتاری
که از درون ِ نقاب های یک دیوانه فریادهای رنگارنگ بر می کشد ،
سوار بر پل های دروغین ِ واژه ها ،
بر رنگین کمان ها
در میان آسمان های دروغین
ولگرد ، پرسه زن ،
تنها یک دیوانه ! یک شاعر ! 

 

 

و ایمان به حقیقت ! آه برادر ! چگونه ایمانی است ؟ همه ی بدنم لرزیدن گرفته است ... ایمانی به رنگ ِ سرخ ! این کلمات تنم را به رعشه انداخته است ، اما باید بنویسم ! ایمان به حقیقت ! حقیقتی که از دروغ جدایی اش نبود. ایمان به آن چگونه خواهد بود ؟

ایمان ِ قوی که مایه ی سعادت است برانگیزنده ی شک نسبت به درونمایه ی ایمان است و نه تنها هیچ "حقیقت " ی را پایه گذاری نمی کند که پایه گذار ِ یک امکان ِ ویژه ی فریب است . (تبارشناسی اخلاق)

آه دیوانه ! دیوانه ! دیوانگی ! دیوانگی ! کجایی که عقل زایل کنی ... می دانم که حافظ را می ستایی ! من نیز تو و حافظ را می ستایم و دوست می دارم ... پس بیا برادر ! بیا و کمی برایمان حافظ بخوان ...

مُدامم مست میدارد نسیم جَعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چَشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت .... حافظ
 

 

 

دستهایم لرزیدن گرفته است ، دستم را در دستان کوچکت می گیری که آرام شوم ! آرامم می کنی ، اما درونم غوغایی است ! از همان روز که دستانت دستانم را رها کردند ، تا امروز ، درونم غوغایی از رنج و یاس به پا شده است ! زایشی باید ، زایا چشم به راه است ؛  

 

دروغی راست شد توی نگاهت
حقیقت را ... دروغ و ... این شباهت؟!
شب و روز و غم و شادی ، تمامش
همه در چشمهایت شد به غایت
من آن معجون را می نوشم آخر
ز آغاز ِ جهان ... تا آن نهایت
و مست ِ مرگ می گردم من امشب
به مرگی ، مثل ِمرگ قصه هایت !  

دروغی راست شد توی نگاهت  
فریب ِ جاودان ِ چشم هایت

                                        ققنوس خیس ، دی 90