یادت هست ؟ که می گفتی ؛ ناپایداری ِ لحظه ها ... تغییر از پی زمان ... این ها همه یعنی مرگ برای من ! مرگ ِ لحظه. ... از اتاقی که سالهاست درآن زندگی می کنم ، که زندگی را در آن می بینم ، می بافم ، می سازم و ویران می کنم ... از اتاق ِ من...از اتاقی که درش رو به آسمان باز می شود... از اتاق ِ تنهایی هایم ... از وطنم ... نه از جهان وطن که از وطن ِ جهانی ِ من ؛
به آسمان ِ پرستاره ی امشب خیره شده ام ... به چشم ِ من امشب، اینجا و در این لحظه ، ستاره ها ، زنده ی زنده ، حرکت می کنند ، چشمک می زنند و به من سلام می کنند ! ستاره ها ! همان ستاره هایی که سال های سال است با من نظربازی می کنند ... همان ستاره هایی که چشم هایم سالهاست با آنها می خندد ، گریه می کند و ... و من بارها برایشان خوانده ام ؛ "خوشا نظربازیا که تو آغاز می کنی ! " می دانی؟ستاره ها اما با چشم های من سال های نوری بسیاری فاصله دارند... و این یعنی سال های سال طول می کشد تا نورشان به چشم ِ من برسد و ... شگفتا که این یعنی ما با اختلاف ِ زمانی سال های سال با هم نظربازی می کنیم ...! و این یعنی ، شاید سال ها پیش ستاره ها مرده اند ... آری ستاره ها شاید مرده باشند!و این نور ِ ستاره هاست که اکنون به چشم های من می رسد ... ... می بینی نازنین ؟ نه ! نبین ! که دیگر دیدن هم ، هم چون شنیدن تضمین ِ چیزی نیست ... به چشم هایت هم اعتماد نکن ! تو می گفتی ؛ ناپایداری ِ لحظه ها ... تغییر از پی زمان ... این ها همه یعنی مرگ برای من ! و من حال گامی پیش می گذارم و می گویم ؛ از کجا معلوم که خود ِ لحظه ، یک لحظه ، خود ِ مرگ نباشد ! آیا ما زنده ایم ؟ چه چیز این را تضمین می کند ؟ به راستی که هیچ چیز ...بیا نازنین ... بیا رویا بسازیم ... از کجا معلوم که جهان رویا نباشد ؟ پس بیا جهان را بسازیم ، که ستاره ها شاید مرده باشند ! آری ... |