داستانهای حداقلی (داستان 24) _ باز(ی)گشت به طبیعت

در روزگاری که هنوز زمانی هم نبود ، زمانی بود که "انسان" همین طور بی خودی بی خودی ، خودش بود و زندگی می کرد، همین. انسان نام ِ یک انسان بود که نامی نداشت و فقط بود و زندگی می کرد. زمانی گذشت و انسان با خودش تصمیم گرفت که خودی نشان بدهد و دیگر بی خودی نباشد. پس انسان ، نام ِ انسان را برای خود انتخاب کرد. او دیگر بی خودی نبود. و روزگاری را به همین ترتیب سپری کرد. زمانی دیگر گذشت و انسان با اینکه تشکیلاتی برای خودش به هم زده بود و در ظاهر دیگر بی خودی نبود ، اما به این نتیجه رسید که بی خودی تر از هر زمانی به نظر می رسد و بسیار بی خودتر از قبل است. پس انسان در آینه ی قدی خودش را دید و از دیدن ِ خود ِ بی خودش خنده اش گرفت. و بعد از آن انسان خندید و دنبال ِ شرابی گشت تا کمی بی خود شود. چرا که انگار اینی که بود ، خودش نبود. انسان فهمید که باید بی خودی بی خودی ، خودش باشد و زندگی کند. سپس انسان دوباره در آینه ی قدی به خودش نگاه کرد و با لحنی مسخره به خودش گفت ؛ ای کلک !

او در واقع هیچ چیز نفهمیده بود. همین.