داستان های حداقلی (25) - در جستجوی آرامش

زمانی شده بود که انسان دنبال ِ آرامش می گشت . انسان به طور ِ دقیق نمی دانست که آرامش چیست ، اما می دانست که آن چیزی که الان در آن هست ، آرامش نیست. او هی گشت و هی گشت. و او پس از مدتی دریافت که راز ِ آرامش در رام کردن ِ زندگی وحشی است. بنابراین او تصمیم گرفت که سوار بر اسب زندگی ، آهسته برود و آهسته برگردد ، تا به آرامش برسد.

انسان همین کار را کرد و آرام شد. باور نمی کنید ؟ پس لااقل این را از من بپذیرید که او  فکر می کرد که آرام شده است.

زمانی دیگر گذشت و انسان از آهستگی  و سکون ِ آرامش ، حوصله اش سر رفت. همه چیز در سکون ، تکرار می شد و هیچ چیز حرکتی نداشت و هیچ زمان توی دل انسان خالی نمی شد. زندگی در کسالت ادامه می یافت ، تا این که انسان چیزهایی را فهمید. از آن به بعد انسان موهایش را بلند کرد و ریشی انبوه برای خود گذاشت و سر و وضعی نامرتب برای خودش درست کرد و گوشه ای نشست و در وصف ِ زلف ناآرام  و نگاه ِ وحشی و از این طور صحبت ها ، شعر های بسیار گفت و داستان های بسیار نوشت ، تا شاید کمی زندگی ِ یکنواختش را ناآرام کند و به هیجانی برسد. هیجانی که خود پیش از این ، در اختیار داشت. او این کارها را کرد و چیزهای زیبایی به وجود آورد. اما وقتی که دید این کارها هم دیگر هیجانی را بر نمی انگیزد ، تصمیم گرفت که مسائلی چون خون و نژادهای گوناگون را علم کند و جنگی راه بیندازد تا شاید خون زندگی ِ یکنواخت و کسالت بارش را به حرکتی وادارد. پس شاعران داستان های حماسی ساختند و جنگاوران به نبرد پرداختند. او زمانی که می جنگید ، برای زندگی می جنگید ، و در مورد ِ زندگی احساس ِ خوبی داشت. انسان روزها می جنگید و شب ها خسته از جنگ می خوابید. به مرور خستگی ِ انسان از جنگ به روزش هم کشیده شد. پس انسان دنبال ِ صلح ، صفا و آرامش گشت.

و حال زمانی شده بود که انسان دوباره دنبال ِ آرامش می گشت ، اما او این بار می دانست که اگر بخواهد طبیعت ِ زندگی را رام کند ، طبیعت در یک جای دیگر و یک زمان ِ دیگر حالش را می گیرد. او این بار می دانست که تنها کاری که از او بر می آید زندگی کردن با طبیعت ِ خویش  است. سپس انسان با این همه دانایی که داشت ، فهمید که باید به جستجوی طبیعت خویش بپردازد.

او لحظه ای تامل کرد ؛ طبیعت ! و خویش ! این هر دو چیزهایی هستند که هستند ، پس جستجو دیگر برای چیست ؟ مگر ما به فرض  دست ِ خویش را جستجو می کنیم ؟ یا پایمان را ؟

سپس انسان دریافت که آن قدرها هم دانایی ندارد.لحظه ای بعد که به هستی ِ خویش شک کرد ، فهمید که اصلن دانایی ِ خاصی ندارد. اما او همچنان دنبال ِ آرامش می گشت و می گشت.

زمان ها می گذشت و انسان دنبال ِ آرامش ِ دلخواه می گشت ، تا اینکه زمانی رسید که آخرین انسان ِ روی کره ی زمین هم مرد و جهان تمام شد. همین. و انسان نیز مانند کلاغِ قصه هایش به مقصود و مقصدش نرسید.