داستانهای حداقلی (27) - میمونی در ابتدای راه

انسان با سری پرشور قدم در جاده ای گذاشت. او ابتدا آرام آرام گام برمی داشت اما  کم کم در ادامه ی ِ  جاده بر سرعت ِ خویش افزود. به طوریکه از دور این گونه به نظر می رسید که او بی آن که کسی دنبالش کرده باشد فرار می کند. اما این که از چه فرار می کند را کسی نمی دانست. او می دوید و می دوید و چشم از جلو برنمی داشت. هیچ کس‚ چیزی یا کسی را نمی دید‚ بنابراین کسی نمی توانست بفهمد که او از چه فرار می کند و به چه افقی خیره است.

اگر از خودش بپرسیم‚ او در جلوی چشمانش انسانی را می دید که حتی برای خودش هم نادیدنی بود‚ او می دانست که آن انسان سرابی بیش نیست‚ اما باز هم چون مجرمی که از جرمش فرار می کند می دوید و می دوید.

انسان سرانجام از نفس افتاد و نگاهی به پشت ِ سرش انداخت.

در ابتدای راه هنوز میمونی ایستاده بود.