detour

  

 

یک چیز ِ کاملن عجیبی که در مورد من وجود دارد این است که حس  می کنممن اغلب با قلبم فکر می کنم! می دانم قبول کردنش سخت است ولی این قضیه برای خودم تقریبن ثابت شده است! چطور بگویم‚ من این را بارها توی سرم احساس کرده ام!

حدس می زنم که شما الان با خودتان فکر می کنید که من دوباره در حال نوشتن ِ یک مطلب ِ طنز (قضیه) هستم‚ آن هم این بار از نوع ِ بی مزه اش‚ ولی واقعیت این است که من دارم کاملن جدی می نویسم! می دانید؟ به نظرم می رسد که ما(یا حداقل من و چند تن از دوستانم) اغلب از راه هایی غیر از راه های مشخص شده _که برای آن هدف ِ در نظر گرفته شده ظاهرن منطقی و معقول به نظر می رسد_ به هدفی که قصد داریم به آن برسیم می رسیم.

اگر اجازه بدهید برای واضح تر شدن آن چه می گویم چند مثال می زنم‚

مثلن از فراموشی به استدلال می رسیم. در حالیکه علی الظاهر لازمه ی استدلال داشتن ِ حافظه و دانستن است.

از مرگ به زندگی می رسیم! در حالیکه پر واضح است که از زندگی باید به مرگ رسید.

بیشتر ِ اوقات از اینکه دردی در سینه داریم احساس ِ لذت می کنیم! و به لذت می رسیم در حالیکه قاعده اش این است که از درد در رنج باشیم.

و...

و این گونه است که می گویم‚ من اغلب با قلبم فکر می کنم! 

 

***

پی نوشت‚ عکس مربوط است به غروبِ خلیج و یکی از عاشقانِ خلیج و خورشید ِ زیبایش! و ربطش به موضوع هم که مشخص است!