اثیری 1

1. چند ماه ِ پیش

خسته ام‚ خیلی هم خسته ام‚ خوابم می آید‚ اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. ساعاتی از نیمه شب گذشته و من تنهایی رو تختم دراز کشیده ام تا شاید خوابم ببرد‚ چون چشم هام توانِ دنبال کردن ِ کلمات را روی کاغذ ندارند نمی توانم کتاب بخوانم‚ مغزم هم که انگار یخ زده پس فیلم هم نمی توانم ببینم. ترجیح می دهم به زور هم که شده بخوابم. کم کم احساس می کنم کاملن به خواب رفته ام‚ اما چرا چشم هایم باز است هنوز؟ چرا همه جا را می بینم؟ نمی دانم! قدرت فکر کردن به هیچ چیز را ندارم. زمستان است اما امشب هوا چندان سرد نیست‚ به حدی که پنجره ی کنار تختم هم باز است! با این همه اما احساس می کنم کم کم در حال ِ عرق کردنم! گرمای عجیبی همه ی تنم را در بر می گیرد و من خیس ِ عرقم. ناگهان فشار ِ زیادی به روی بدن ِ خودم احساس می کنم‚ نمی توانم جم بخورم‚ انگار چیزی روی بدنم افتاده‚ انگار که نه! واقعن چیزی روی بدنم است‚ بیش از همه جا فشار را روی گردنم احساس می کنم, چشم هایم را باز می کنم که ببینم چه بر سرم آمده است! اما چشم های من که باز بود, به هیچ وجه فکر نمی کردم که چشمانم بسته باشد, اما وقتی که چشمانم را باز می کنم می فهمم که تا پیش از این چشم هام بسته بودند و شاید من خواب بودم... می بینمش‚ چیزی شبیهِ ارواح ِ کارتون های کودکی! حجمی مرئی از هوا که تقریبن شکل آدم است! نه دست دارد و نه پا! سرم را به چپ و راست می زنم, با همه ی زورم سعی می کنم سرم را کمی بالا بیاورم, اما نمی توانم, یک نتوانستن ِ واقعی! بیشتر عرق می کنم. بیشتر و بیشتر. ترس همه ی وجودم را گرفته است. پنجره را می بینم که باز است هنوز. نمی دانم چرا آن لحظه فکر کردم که کسی قرار است از پنجره بیاید, کسی که نمی خواهم و دوست ندارم که بیاید, شاید چون از او می ترسم! از کسی که درست نمی دانم کیست! انگار که باید پنجره بسته باشد تا نیاید, اما پنجره باز است و من بیشتر می ترسم. باید پنجره را ببندم. باید ببندمش اما چگونه؟ من که حتی سرم را هم نمی توانم بلند کنم. ترس نیرویم را زیادتر کرده است. بارها در زندگی ام قدرت ِ عجیبی که ترس به انسان می دهد را دیده ام. حالا من ِ کاملن ناتوان شده, با همه ی توانی که ترس به من داده است, با زور, و در حالیکه خودم صدای زور زدنم را می شنوم, آهسته آهسته بلند می شوم و در همان جا می نشینم. نفس هایم به شماره افتاده, اما اتفاق ِ عجیب ِ دیگری می افتد من دوباره چشم هایم را باز می کنم!! آخر مگر چشم های من باز نبود؟ نمی دانم چه مرگم شده است. شاید مرده ام! اما نه, زنده ام, خودم را می فهمم. خسته ام, نفس نفس می زنم, خیس ِ عرق شده ام. این ها اطلاعاتی است که از خودم دریافت می کنم. پنجره را به زحمت می بندم. پنجره بسته می شود اما سخت تر از همیشه. نمی دانم چرا با اینکه خیس عرق شده ام و تنگی نفس دارم باز هم پنجره را می بندم؟ به هر حال پنجره را می بندم و بعد از چند ثانیه دوباره دراز می کشم. ولی این آرامش چند لحظه بیشتر طول نکشید. حجم ِ سنگین دوباره بیخ گلویم را گرفت! این بار وحشتناک تر. دوباره ترس و دوباره عرق کردن. ناگهان نگاهم به پنجره می افتد, خدای من!! چه می بینم؟ پنجره باز است! مطمئن بودم که چند لحظه پیش پنجره را بسته بودم. اما باز است. ترسم چند برابر می شود... دیگر نای بلند شدن هم ندارم. حتی دلم نمی خواهد مثل بچه ها وقتی که می ترسند زیر پتو می روند, زیر ِ پتو بروم! بی حرکت و رو به بالا دراز کشیده ام و فقط عرق می کنم. این کابوس کی تمام می شود... انگار زمان ایستاده است. کی صبح می شود؟ آیا صبح می شود؟ با همه ی وجود به اینکه زمان حرکت کند و صبح بشود شک دارم. این ها همه ی افکاری بود که در آن لحظات توی ذهنم وول می خورد. انگار تمام شدنی نبود این کابوس ...

صبح شد. من بیدار بودم. من بیدار بودم؟ من بیدار شدم یا بیدار بودم؟ هنوز هم نمی دانم. الارم موبایلم یک آهنگ ِ تکراری را پخش می کند و این یعنی باید سر کارم بروم, اما نمی روم. نای رفتن ندارم... پنجره بسته است.