اثیری 2

2. دیشب

دیروز روز ِ خوشی بود. یعنی از آن روزهایی که منتظر ِ بهانه ای تا بخندی! در چنین روزهایی هر چیزی می تواند دلیل ِ خندیدن ِ تو باشد. اما همین هم تضمینی برای این نیست که شب ِ آن روز بی خوابی به سر ِ آدم نزند, همان طور که به سر ِ من زد. بی خواب که می شوی فکر می کنی و فکر می کنی. هر چند هنوز هم برایم سوال است که آیا لحظه ای وجود دارد که بتوانیم بگوییم آدم در آن لحظه فکر نمی کند؟ هر لحظه که این سوال را از خودمان بپرسیم‚ جوابی برایش داریم‚ یا حداقل می توانیم بگوییم به چیزی فکر نمی کنیم. اما در جواب هایمان از فعل ِ فکر کردن نمی توانیم رها شویم. به همین خاطر همیشه این برایم سوال بوده که آیا لحظه ای وجود دارد بی فکر؟ می دانم. می دانم که یک سری از مفاهیم به هم به شدت گره خورده اند‚ مفاهیمی مثل ِ زمان‚ مثل ِ زبان‚ مثل اندیشه و معنا ... می دانم‚ اما نمی دانم چه طور؟ این گره خیلی گره ِ کوری است. بازش که کنی شاید دیگر هیچ وقت خوابت نبرد و شاید هم برای همیشه به خواب بروی.

چند باری روی تختم این ور و آن ور شدم تا خوابم ببرد‚ اما بی فایده بود‚ ناچار افکار من را با خودشان بردند‚ تا جایی که دو مرتبه از تختم بلند شدم و افکارم را در دفترم نوشتم‚ تا کمی به سامان شوند و بتوانم بخوابم! فکر می کنم که بتوانم بخوابم! مسخره است! فکر کردن برای خوابیدن. هه. با همه ی این افکار باز باز هم خوابم نبرد. سیگاری روشن کردم‚ و این یعنی احمقانه ترین کار برای کسی که می خواهد بخوابد. سیگار حداقل خواب را برای یک ساعت به تاخیر می اندازد. حداقل روی بدن ِ من که اثرش این گونه است. اما فکر می کنم این بار چند دقیقه بعد از اینکه سیگار کشیدم خوابم برد.

خواب ها از کجا شروع می شوند؟ هیچ کس نمی داند. خواب دیدن ها از کجا شروع می شوند؟ باز هم هیچ کس نمی داند. همان طور که من نمی دانم دقیقن کی خوابیدم و کی مردی درشت هیکل با چاقویی خون آلود‚ که در دستش بود‚ به روی من افتاد! او از کجا آمده بود؟ هیچ نمی دانم‚ مثل ِ فیلمی که از وسط شروع شده باشد‚ چاقو را در دستش گرفته بود و می خواست که آن را در شکمم فرو کند. وقتی که می خواست چاقو را به سمت پایین بیاورد مچ ِ دستش را گرفتم. و با تمام ِ زورم خواستم که داستان را برعکس کنم و چاقوی خودش را در شکم ِ خودش فرو کنم. دست هایم داشت از شدت ِ فشار کنده می شد و الان که فکر می کنم می گویم اگر چند دقیقه دیگر آن خواب ادامه داشت دستم واقعن لمس می شد. اما ناگهان چشمم را باز کردم. فهمیدم که خواب بودم. دیدم که چیزی رویم نیست. اما در زمان ِ حال دستم همچنان داشت با تحمل فشار ِ زیاد و زور زدن ِ بسیاری‚ هیچ چیز را‚ به سمت بالا هول می داد! چیزی روی دستم نبود. من هم بیدار بودم. اما همچنان سنگینی و فشار را احساس می کردم. و همچنان انرژی ام داشت تحلیل می رفت. این وضعیت چندین ثانیه طول کشید تا توانستم به دستم بقبولانم که فشاری وجود ندارد!

حالا بدنم کمی آرام شده. اما دوباره بی خوابی و دوباره افکار به من هجوم آورده اند. حوصله ی هیچ کاری را ندارم‚ حتی تا دستشویی رفتن. به شدت احساس ِ خستگی می کنم. یک خستگی ِ تاریخی.

با خودم می گویم من چقدر خسته ام! این همه خستگی از کجا آمده است؟ نکند خستگی ِ من نیز مانند ِ خستگی ِ ناشی از تحمل ِ آن مرد ِ اثیری چاقو به دست که به رویم افتاده بود‚ باشد.

بعد با خودم می گویم‚ واقعن هم بعید نیست که این گونه باشد. هر روز دارم بیشتر از روز ِ قبل به مرزها بی باور  می شوم و بیشتر باور می کنم که هیچ چیز بعید نیست‚ حتی چیزهای دور‚ حتی اثیری.