اثیری 3(قسمتِ آخر)

3-  ؟

شک ندارم! حتمن برای شما هم پیش آمده؛ این که تصویری را می بینیم، در لحظه به فکر فرو می رویم، چرا که فکر می کنیم عین ِ این تصویری را که در زمان ِ حال می بینیم در گذشته نیز دیده ایم. نمی دانیم خواب دیده ایم و یا در بیداری چنین تصویری را دیده ایم، اما شک نداریم که عین همین صحنه و همین اتفاق را دیده ایم. درست است دیگر؟ حتمن این موضوع برای شما هم اتفاق افتاده است، در چنین لحظاتی ذهن ِ آدمی گیجیِ خاصی می گیرد! یک جور ابهامِ نشئه دار که برای لحظاتی پلِ زمان را در ذهن می شکند و ذهنِ تو را بین زمانِ حال و گذشته غرق می کند! چرا که دیگر آن پل نیست که دو زمان ِ مختلف را به هم متصل کند. پل ویران شده است. این طور نیست؟ در همان لحظه ی مبهمِ پر از نشئه ی ترس، ما کاملن یقین داریم، این تصاویر که حال می بینیم را قبلن دیده ایم. نمی دانم چگونه است که شک نداریم به این موضوع، یعنی نمی دانم که چطور به این نتیجه می رسیم که شک نداریم، اما راستش برای من هم چنین اتفاقی رخ داده است که آن چه اکنون می خواهم درباره اش بنویسم مربوط به آن می شود.

شب بود و من توی ماشینی که به جز من یک سرنشین ِ دیگر هم داشت نشسته بودم. ماشین توقف کرده بود و دور و برِ ماشین، آن طور که از شیشه ها پیدا بود هیچ کس نبود و فقط جنگل بود، شب ِ سنگینی بود. از آن شب هایی که انگار وزنِ هوا روی نفس کشیدنت سنگینی می کند. چند سگ در اطراف ِ ماشین بودند و با پارس کردنهایشان سکوت ِ سردِ شب را می شکستند. با این همه من اما احساس ِ امنیت می کردم. کسی که کنارم بود از دوستانم بود و این، احساس ِ امنیت را به من می داد.

در هیمنجا خوب است این را هم بگویم! بد نیست بدانید که من تازگی به نتیجه ای رسیده ام و آن هم این است؛ همیشه کسانی که به آدم احساس ِ امنیت و یا هر احساسِ دیگری را می دهند، بیشتراز هر کسِ دیگری می توانند آن احساس را از آدم بگیرند. و این موضوع برای من بسیار واضح و ثابت شده است. واضح تر از این هم مگر وجود دارد؟ کسانی که چیزی برای دادن نداشته باشند، و یا لااقل مدعیِ دادنِ چیزی نباشند، چگونه می توانند آن چیز را از آدم بگیرند؟ البته این نکته را هم در نظرداشته باشید که وقتی ما داریم در موردِ چیزهای لمس ناشدنی حرف می زنیم، دادن ها و گرفتن ها هم متفاوت می شود. در مورد ِ چیزهای لمس ناشدنی، نمودِ دادن ها شاید ندادن ها باشد و نمودِ گرفتن ها شاید نگرفتن ها! روانِ آدمی پیچیده تر از این حرف هاست. و روانِ خودساخته ی آدمی همان بخش لمس ناشدنی آدمی است، و احساسِ امنیت و ... زیر مجموعه ی روانِ آدمی است.

داشتم می گفتم... توی ماشین نشسته بودم که همان احساس به من دست داد. همان اتفاقی که در موردش با هم صحبت کردیم. ناگهان تصاویر همه برایم آشنا شدند. انگار که همه را قبلن دیده ام، هر چند هنوز برایم مفهوم ِ خاصی نداشت. تنها احساس می کردم که تصاویر آشناست. باید بدانید که همیشه همه چیز از یک احساس شروع می شود. از یک احساسِ بی مفهوم. همان طور که زندگیِ ما هم این گونه شروع شد. خالی از مفهوم و با یک احساس. احساس ِ بودن. و حالا من لبریز از این احساس بودم. راستش را بخواهید کمی ترسیده بودم. نگاهی به اطرافم کردم، بله! ترسم بی مورد هم نبود. حجم بی رنگی که قبلن دیده بودمش، و در موردش گفته بودم، از شیشه ی ماشین داخل شد. روبروی ما ایستاد و نگاهی نافذ به چشم های دوستم انداخت، هر چند اتفاق ترسناکی نبود اما من که تمام ِ این تصاویر را قبلن دیده بودم و با نگاه و سنگینی این حجم ِ بی رنگ آشنا بودم, به شدت ترسیدم. برگشتم تا نگاهی به دوستم بیندازم، اما آن چه که می دیدم باورکردنی نبود برایم. او همان مردِ درشت هیکلی  بود که درباره اش برایتان نوشته بودم، با صورتی کج شده، و خنده ای کریه که بر لب داشت. از ترسِ زیاد، احساسِ تهوع شدیدی به من دست داد. خواستم فرار کنم، اما درها باز نمی شدند. فهمیدم که باید بمانم. نمی دانم این را تجربه کرده اید یا نه؟ اما واقعیت این است که آدمی گاهی راهِ فراری ندارد، البته کسانی می توانند این بن بست را تجربه کنند که دشمن داشته باشند. و هر چند شاید کمی عجیب و غریب باشد این حرفم در نظرتان اما باید بگویم که، باز هم کسانی می توانند دشمن داشته باشند که دوست داشته باشند. اجازه بدهید واضح تر بگویم، کسانی می توانند بن بستی بی هیچ راه ِ فرار، را تجربه کنند ، که یا همه ی دشمنانشان به یک شکل در آمده باشند و علیه او باشند و یا اینکه همه ی دوستانشان به یک شکل در آمده باشند، به شکل ِ دشمن. و لازمه ی همه این ها داشتنِ دوستان یا دشمنان است.

و من حالا در یک بن بست ِ این چنینی گیر افتاده بودم. بن بستی که در آن راه پس و پیشی نداشتم.  قدرت ِ تحلیلی هم برایم نمانده بود، نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد. تنها چیزی که می دانستم تصاویری بود که از پیش دیده بودم. همیشه تنها چیزهایی که ما می توانیم بگوییم، می دانیم، چیزهایی هستند که به آنها شک نداریم، و من تنها چیزی که می دانستم همین تصاویرِ تکراری بود! همان طور که گفته بودم، من هم مثلِ شما، این تصاویر تنها چیزهایی بودند که به آنها شک نداشتم.

من همچنان مشغول تقلا برای فرار بودم و این در حالی بود که در همان حال بن بست را می دیدم و درک می کردم. و این یعنی بیهوده کاری! می بینی که راهِ فرار نیست، اما تلاش می کنی همچنان. درستش این است که آدم نباید کارِ بیهوده انجام دهد، اما من تازگی این طور فکر می کنم که اگر چنین نکند، پس اصلن نباید هیچ کاری انجام دهد. اتفاقن گاهی از دلِ همین بیهوده کاری ها، کارها و اتفاقات بزرگی بیرون می آید! مثلِ خیلی از آثار ِ هنری، شورها، شرها، زندگی ها، تولدها و ...  بله، و جالب اینجاست که در همین اوضاع و احول این اتفاق بزرگ از دل ِ تلاش و تقلای بیهوده ام برای من نیز رخ داد. در حین ِ تکان خوردن های من برای فرار، دستم به صورت ِ اتفاقی به داشبوردِ ماشین خورد و درش باز شد. آن چیزی که در یک آن دیدم شگفتی و ترس و یقینم را دو چندان کرد. چاقو بود. و من دیگر هیچ شکی نداشتم که این همان چاقویی بود که قبلن در دست ِ آن مردِ درشت هیکلی که روی من افتاده بود و می خواست با چاقو شکمم را پاره کند، دیده بودم. اگر من به این همان بودن ِ چاقو شک نداشتم، پس به اتفاقاتِ بعدی هم نباید شک می کردم. یعنی او قصدِ جانم را داشت. همینجا می توانم به شما این را قول بدهم، آدمی وقتی که تصاویرِ آینده را بداند و به دانستن ِ خودش یقین داشته باشد، تمام ِ تصمیماتش آنی می شود. در یک آن تصمیمم را گرفتم، چاقو را برداشتم، با تمام ِ توانم در حالیکه پیشانی ام عرق کرده بود و چاقو از لرزش ِ دستانم می لرزید، با دو دست چاقو را با زحمتِ زیاد تا بالای سرم بردم. چشم هایم را بستم و چاقو را به سمتِ مردِ درشت هیکل پایین آوردم. ناگهان از خواب پریدم. 

                                                              پایان