من شعر می نویسم که...

می خواستم این شعر را به یک فیلسوف تقدیم کنم اما... 

 

من چیستم به جز چند حرف؟ یک کلام!!
آن هم نباشد هستیِ من نیست می شود
من شعر می نویسم که نگاهم کنی، همین
کی با نگاهِ تو مستیِ من نیست می شود؟


یک هیچ ِ بی خودم که پی ساختِ خودم؛
من فتح می کنم! جنگِ خودم را و ناخودم!
یک مستیِ بلند که خوابِ خدای بود...
در جنگِ ناخود و خود، با خدای، با خود م


من را نگاه! تمامِ نگاه های نافذِ جهان
من شعر می نویسم که نگاهم کنی، نگاه
من یک شبم! سیاه مشقِ شبِ شاعرانِ پوچ
خورشید شو... که باز پگاهم کنی، نگاه


یک لحظه دست برنداشتم زِ کوششم
تا آخرین نفس ننشینم به راحتی
آری نگاه! کلام را به رقص آوریم و حال،
یا سال ها زیسته ایم، یا که ساعتی...

 


9 اردیبهشت 91