هی مارکی، من هنوز هستم!

هنوز صدای پرشورِ "هومر"  اینجاست، که می گفت؛ فارغ از بیم ِ مراقب و خرده بین، کاملن از هوی و هوس پیروی می کنم... هنوز "اِراسموس"ی هست که در ستایش دیوانگی و زن بنویسد و عقلانیتِ مضحک ِ زمانه  را به ریشخند بگیرد و بعد از این دیوانه سازد خویش را... دیوانه! آه چه به موقع به یادت افتادم رفیق مارکی! دیوانه ای که عقل و جسارتش از زمانه اش بیشتر بود!

فریادهای خشم آلودِ "مارکی دوساد" در زندانِ مذهب و سنت به صلیب کشیده شده! گوش کنید، طنین فریادهایش هنوز هم اینجا می پیچد اما! هم اوست شاید که امشب قلمم را بر کاغذ می راند و کلمات را بی اختیار بر آن می پاشاند! مارکی آخرش صلیب را قورت داد تا تا جان و تن به غریزه مردگی ندهد، اما مرد... او مرد در راه ِ غریزه! مارکی صلیب را قورت داد، اما هنوز هزاران صلیبِ مذهب، اخلاق، سقراط... چه فرقی می کند؟ هنوز هم غریزه مصلوب است و به زعمِ زمانه، هر انسانی هر چند اخته تر باشد، مطلوب تر است! و عجبا که این مطلوبیت، انسانیت تعریف می شود! به راستی دوستان، مگر انسانیت امروزه، به جز این تعریف می شود؟ دیر زمانی است که "گوته" ای دیگر می باید ظهور کند تا دوباره بگوید؛ آن چه از انسانیت امروزه تعریف و تعبیر می شود، دورتر از هر چیزی به انسانیت است!


اما غریزه چیست؟ و غریزه ستیزی چیست؟

غریزه، کسی پیدا می شود که به من بگوید، به واقع انسان چه چیز است به جز خواست و غریزه؟ آه! واقعن انسان چیست به جز همین؟ و مگر خواستن های بزرگ نیست که انسان و زندگی را به جلو می برد؟ و ریشه ی این خواستن ها کجاست... به واقع در کدام لایه ی پنهانِ جانِ آدمی است به جز...

آرمانِ مذهبی انسان را بدل به اخته ی آرمانی می کند، و یا لااقل این گونه می خواهد که بکند! اما یک موجودِ اخته شده که هیچ خواستی از آنِ او نیست، چه آرمانی می تواند داشته باشد، جز آرمانی همگانی که سرانجامی به جز تباهی ندارد. و اخلاق! این، آن یک پای مذهب! اخلاق چه؟ مگر نه این است که اخلاق همچون دیگِ زودپزی است که می خواهد انسانِ اخلاقی را بار بیاورد، و به روشِ خودش آن را بپزد! و چه راست است این سخن که آرمان ِ اخلاقی همواره به ضد ِ خویش بدل می شود و دیگ را می ترکاند. و سقراط! آن که ذوق، همان کلمه ای که هم معنای خواستِ انسان است و غریزه ی او، را کشت و به جای آن جدل ِ بیهوده را جایگزین کرد، و دیونوسوس را دق داد و کشت، تا زندگی و جهان از هر شوری تهی شود! انسانِ سقراطی! ذوق را کشت، و چه شد؟ ؛ رقص و موسیقی و آواز، به حکم افلاتون، سرگرمی شد و نه هنر! هنر برای "اوقاتِ فراغت" شد و نه جان و جان بخشِ زندگی! هنری در خدمت کار شد و نه هنری برای هنر و برای زندگی!  آه که چگونه می شود این زندگی ِ بی ذوق و بی هنر را تاب آورد؟ وای که چگونه می شود چنین هنری را تحمل کرد؟ هنری میان مایه را.

از هنر گفتم، انگار قلمم به آن سمت مایل است، آری هنر، که حتی مذهب، اخلاق و سقراط هم از اهمیت ِ آن غافل نبوده اند! اما چگونه هنری؟ این سه گروه(و ای بسا یک گروه) چگونه هنری را می پسندند؟ ؛ هنری غیر غریزی! نامش چیست؟ هنرِ متعهد!!! و آری هنرِ متعهد همان سوپاپِ اطمینانِ دیگ ِ زودپزِ اخلاق و مذهب و... است!! چه خوب که به یادِ "پاره تو" و حرفش افتادم! هم او که می گفت؛ مذهب و اخلاق همواره در پی سرپوش گذاشتن بر غرایزِ انسانها هستند و حال آن که این غرایز هر بار از جای دیگر بیرون می زنند، در هنر، در ادبیات... این جاست که غریزه، اصالتِ خویش را به رخِ تمامِ فلسفه بافی های باید و نباید می کشد...

اما به راستی دوستان! این هنرِ متعهد چه کسانی را می تواند سیراب کند و چه زندگی های را می تواند نجات دهد؟ پاسخ اینجاست؛ میان مایه گان و انسان هایی با خواست ها و غرایزِ حقیر.

فریادهای خشم آلودِ مارکی هنوز در سرم می پیچد! آن که با قلب و بی اختیار می نویسد! آن که لبریزِ شهوت ِ خواستن می آفریند... هنر ِ این والایان چگونه است؟ به راستی آیا اگر غریزه را محدود کنیم، فرصتی برای عرض اندامِ هنرِ اصیل از هنرمندانی با غرایزِ بزرگ می ماند؟  "مولانا" را ببین، بر بالای منبر نشسته است و ببین چگونه شعر می ریزد از او! او یک شاعرِ غریزی است که رها از همه ی قید و بندها و بی اختیار می خواند؛ نه مرادم، نه مریدم... و می گوید؛ تو همانی که همه عمر به دنبالِ خودت نعره زنانی! و این "تو" همان انسان است و آری انسان چیست به جز غریزه و خواست؟ و تو همانی، خواستن و غریزه! جهان را بی غریزه و بی خواست تصور کنید؟ چه چیز در آن اتفاق می افتد؟ چه کسی را انگیزشی می ماند برای فتح قله ای... اصلن چه کسی را حوصله ای می ماند برای فتح! نه فتحی، نه پیروزی ای ، نه شکستی، نه جنگی، نه صلحی، نه فروشد و فراشدی و نه هیچ... هیچ ... هیچ! و حال که به اینجا رسیدیم، جای تامل و پرسش است؛ به راستی که غریزه ستیزان با چه سلاحی به جنگِ غریزه رفته اند؟ در عجبم از بی سلاحانِ پای لنگانِ جدل کار ِ تاریخ، که با چه فریب و حیلتی غریزه را به ورطه ی نابودی کشانده اند...

مارکی را اخته کنید... اما صدای مارکی هنوز در سرم می پیچد! خواست ِ مارکی و غریزه اش هنوز زنده است، می بینی جناب پاپ؟ می بینی جنابِ سقراط؟ حیلتت در ما بی اثر گشته...

ما هنوز انسان را طور دیگری تعریف می کنیم!


این ها را گفتم مارکی! بلند هم گفتم! اما اینک تو گوشت را پیش بیاور، با تو سخنی خصوصی دارم!! این سعادتِ کوتاه مدتِ غریزی به واقع به چه کاری می آید؟ و از برای چیست؟ می دانی و می دانم که غریزه ها نیز رو به تباهی اند، آن قدر که حتی به قول شوپنهاور، بزرگی ِ مرگ را نیز در فرتوتی شان احساس نمی کنند!
آیا خواستن ها در جان ها جا به جا می شوند؟! آیا من بیش از حد رویایی ام؟!
پیش تر بیا مارکی! بگذار در آغوشت بگیرم! آیا زندگی را از این پوچ، رهایی ممکن است؟ هر چند که پوچ خود نوعی از آزادی باشد...
هی رفیق! مرد! مارکی! از همه ی انواع و اقسامِ فریب ها خسته ام امشب... مثل یک مرد با تو گفتم و تو شنیدی! سپاس.