تمنای تنهایی

به اشک های بی اختیاری که صبح امروز از چشم ها جاری شد!  

 

***   

 

از هر طرف که رفت... بود، بیلاخِ زندگی!
آوخ! چه بهره و چه سود؟ بیلاخِ زندگی!
 


فرهاد شد، شیرین به خوابش آمد آن شب
بیدار شد... شیرین نبود! بیلاخِ زندگی!
 


با تیشه اش یک کوه را کند و پس ِ آن؛
شیرین نبود... خسرو ربود! بیلاخِ زندگی!

 
فریادشد، در خود شکست و برقِ چشمش
باران شد و از چشم رود... بیلاخِ زندگی!
 


یک دست پر از جامِ اشک، یک دست تیشه
سیگار خود می کرد دود!! بیلاخِ زندگی!
 


چون لحظه ای تصویرِ خوابِ آن شب آمد
پرشد! پر از شعر و سرود، بیلاخِ زندگی!

 

فارغ شد از سود و زیان، در دست ها هیچ
باید به آرامی بیاسود... بیلاخِ زندگی! 

 


گفتش بخوابم، شاید آید او به خوابم
خوابید و در خوابش نمود؛ بیلاخِ زندگی!
 

 

این بار او خود را به خوابی جاودان زد 

بیلاخ داد بر آن چه بود؛ بیلاخ ِ زندگی. 

 

 

***
  

از حاصل هیچش چو هیچش هم گرفتند
ققنوسِ خیسِ قصه فرسود...بیلاخِ زندگی!
 

 

6تیر91