درباره ی دلیل(3)

شاید در اینجا می خواهید بگویید؛ اما عده ای از بی دلیلی می گویند و صادقانه و وفادارانه از آن می گویند! من نیز با شما همراهم، اما اضافه بر آن می دانم که در جهان با آن صفاتی که بر شمردم، بی دلیلی نیز خود یک دلیل است. شما نیز حتمن عبارات مشابه ِ دلیل ِ بی دلیلی را شنیده اید؛ درد ِ بی دردی! عشق ِ بی عشقی! آرزوی بی آرزویی و ... حال برای آنکه منظورم بهتر مشخص شود، با همدیگر جانِ کلام شاعری را ژرف می نگریم؛ 

 

...هنوزم چشمِ دل دنبالِ فرداست / هنوزم سینه لبریزِ تمناست / هنوز این جانِ بر لب مانده ام را ؛ / در این بی آرزویی آرزوهاست // اگر هستی زند هر لحظه تیرم / و گر از عرش برخیزد صفیرم / دل از این عمر شیرین بر نگیرم / به این زودی نمی خواهم بمیرم. 

 

آری! شاعران، با وجود دروغ زن بودنشان و با وجود گل آلود کردنِ مداوم ِ آب رودها و دریاها به منظور صید ماهی حقیقت، باز هم شایسته ترین موجودات برای واکاوی جانِ آدمی هستند! چرا که کمتر کسی چون آن ها به عمق ِ جان خویش نفوذ کرده است و در خود به جستجویی عمیق همت نهاده است. چرا که می دانیم در همان جایی که توانایی دروغ گفتن وجود دارد، امکان و احتمالِ کشف ِ حقیقت نیز موجود است.

بی آرزویی نیز، آرزویی است برای عمر شیرین! آری بی دلیلی نیز دلیلی است. پس آنها که از بی دلیلی می گویند و در این گفتار خود صادق هم هستند، نیز بدون دلیل نیستند. و در حقیقت دلیلی برای هست خود دارند! 

 

اما می خواهم گام نهایی را بردارم(هر چند احتمال ِ اینکه بعد از گام آخر در حوالی گام های پیشین قدم زنم نیز هست!) می خواهم از آن لحظه که به واقع دلیلی وجود ندارد بگویم! بی دلیلی مطلق و محض را در چه لحظه ای می توان جستجو کرد؟ آن لحظه ای که سیزیف نه سنگی دارد و نه کوهی و نه خدایانی که دستوری برای عذاب و رنج ِ او بدهند... از آن لحظه که دلیلی وجود ندارد. آری می خواهم از لحظه ی شگرف و نابِ مرگ ِ خودخواسته بگویم. راحت تر بگویم؛ از خودکشی! این مساله ی جدی و شاید تنها مساله ی جدی فلسفی... تنها "لحظه" ای که در آن می توان بی دلیلی ناب را یافت. 

 

تنها یک مساله ی فلسفی واقعن جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. تشخیص اینکه زندگی ارزش زیستن را دارد و یا نه، بستگی به پاسخ این پرسش اساسی فلسفی دارد و پرسش های سرگرم کننده ی دیگر از جمله اینکه آیا دنیا سه بعدی است یا روان، نه یا دوازده مقوله دارد به دنبال آن خواهد آمد. پس نخست باید پرسش اساسی را پاسخ گفت. و اگر این خواست نیچه مبنی بر اینکه "فیلسوفی ستایش انگیز است که خود را به عنوان نمونه ارائه کند" در ست باشد، آن هنگام است که پی به اهمیت این پرسش خواهیم برد، زیرا سرآغازی است برای رفتار نهایی... افسانه ی سیزیف_ آلبرکامو 

 

در این جهان و این زندگانی، دلیل گره محکمی به زیستن خورده است. و بی دلیلی مطلق آنجا رخ می دهد که هست های ما نیست شده باشد. در لحظه ای که انسان بی دلیلی ناب را تجربه می کند... نمی خواهم دوباره بگویم که بی دلیلی نیز می تواند آگاهانه و یا ناآگاهانه باشد... چرا که به نظرم آن قدر تفاوت ها در خودکشی های مختلف فاحش است که شاید نیازی به توضیح نباشد.

احساس جدایی انسان از زندگی آن لحظه اتفاق می افتد که دلیل دچار مرگی مطلق شده باشد. در آن لحظه است که انسان مطلقن نسبت به زندگی احساس بیگانگی می کند. و اینجاست که احساسی محاسبه ناشدنی انسان را از خواب مورد نیاز زندگی محروم می سازد؛ 

 

دنیایی که بتوان آن را حتی با دلایل بد توضیح داد، دنیایی آشناست. اما دنیایی که به یکباره فاقد خیال پردازی و روشنایی می شود، دنیایی است که انسان در آن احساس بیگانگی می کند... همان کتاب 

 

شاید این سخنان کمی غریب به نظر برسد، اما روی سخن من اینجا با کسانی است که با خود صادقند و به دور از هر فریبی به راستی در پی شناخت خویشند. در واقع روی سخن من با کسانی است که خود یک "نمونه" از افکار خویشند، با آنها که زندگی را تنها یک عادتِ زیستن نمی دانند و با "چرا"ی زیستن آشنایند و جانشان از رنج این پرسش آگاه است...

سخنانم شاید غریب به نظر می آید، و شاید واقعیت هم همین است؛ من یک غریبه ام. 

 

 

پی نوشت؛ شاید قسمت بعد را هم نوشتم و شاید هم نه! اما هنوز حرف دارم...